حاجآقا رفت و کنار آشپزها نشست، شروع کرد به پوستکندن بادمجانها و پاککردن سبزیها. بچهها ناراحت شدند، گفتند «شما چرا زحمت میکشین، اجازه بدین خودمون این کارا رو انجام میدیم»...
آقای ابوترابی وارد محل کار افسر ارشد بعثی شده و با همان متانت همیشگی منتظر می ماند تا دلیل احضار خود را بداند. افسر بعثی مانده است چه بگوید و چگونه بگوید.
خاطرات آزاده غلامرضا احمدی؛
بیشاز ۹۵ درصد اسراء حضرت امام(ره) را از نزدیک ندیده بودند اما با نام ایشان عشقورزی و زندگی میکردند که َتمامی تلخیها و محرومیتها برای آنان رنگ میباخت.
حاجآقا سر جای خود دو زانو مینشست، ولی هرکس برای احوالپرسی یا هر موضوعی دیگر نزد ایشان میآمد، آن بزرگوار، تمامقد در مقابلش به احترام میایستاد.
نمایندگان صلیبسرخ که وارد اردوگاه شدند حاجآقا به بچهها توصیه کرد برایشان ناهار تدارک ببینند. بچهها همان غذای اسارتی را آماده کردند و به گرمی از آنها پذیرایی شد.
وجود سیدعلیاکبر ابوترابی برای آزادگان در اسارت یک نعمت بزرگ بود. گویی خدا او را فرستاده بود تا در دوران سخت اسارت، مراقب جسم و جان و روح آزادگان باشد.
گفتگو با نویسنده تکههای کوچک سیب؛
تکههای کوچک سیب روایت مرحوم حسینعلی رحیمیحاجیآبادی، آزادهای از روستای حاجیآباد، از توابع نجفآباد اصفهان است.
نشست عصر «خاطره آزادگان» با حضور جمعی از آزادگان هشت سال جنگ تحمیلی در سرای ناشران دفاع مقدس در سی و چهارمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران برگزار شد.
خاطرات آزاده «منصور قشقایی»؛
بعثیها ما را از دو طرف قیچی کرده بودند؛ ما درست در محاصره عراقیها بودیم. همیشه فکر شهادت را داشتم؛ اما به اسارت فکر نمیکردم. حتی به ذهنم هم نمیرسید که اسیر بشوم. امیدم به شهادت بود.
خاطرات آزاده «صفر پوسه»؛
صفر پوسه یکی از آزادگان و جانبازان شهر دیر است که با وجود داشتن چهار فرزند مشتاقانه به جبهه رفت و به اسارت نیروهای بعثی درآمد و بیش از هشت سال در زندانهای عراق شکنجه شد.