در هنگام آزادی حدود 80 الی 85 نفر از اسرای منافق بخاطرتهدید از طرف دیگر اسرا بعلت همکاری با نیروهای دشمن و آزار و اذیت اسرا، به ایران نیامده و در عراق ماندند و بعداً به طرف ترکیه فرستاده شدند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، «اسارت» از جمله آن اتفاقاتی است که شاید کمتر رزمندهای که وارد جنگ
میشود تصور تجربه آن را داشته باشد. همین موضوع باعث میشود تا فرد پس از
اسارت با وقایع غیر قابل انتظاری رو به رو شود که تحمل این فضا را برایش
سختتر کند.
آزادگان ایرانی دربند رژیم بعث عراق در کنار سختی اسارت باید مشکلات
ناشی از شکنجههای روحی و روانی را نیز تحمل میکرد که همین امر بر
سختیهای اسارت آنان میافزود. با این حال قدرت ایمان و صبر و توکل به خدا
آنان را در این مسیر سخت یاری میکرد. «محسن صادقی گلستانه» از آزادگان دوران
دفاع مقدس است که در ادامه مصاحبه خبرنگار ما با وی را از نظر میگذرانید.
آقای صادقی لطفا خودتان را معرفی کنید.
محسن صادقی گلستانه هستم. سال 1339در کاشان خیابان امام(ره) در یک خانواده مذهبی و کارگری به دنیا آمدم، پدرم متولد گلستانه قمصر می باشد. در سن 5 سالگی به خیابان ژاندارمری نقل مکان کردیم.
زمان اسارت و میزان اسارت؟
سال 20/2/61 اسیر شدم و 8 سال و 3 ماه و 15 روز در اسارت بودم و در شهریور 69 آزاد شدم.
در زمان انقلاب فعالیتی داشتید؟
سال 57 همزمان با اوج گیری انقلاب جهت امنیت و حفظ منطقه مسکونی درآن مناطق چادر زده و با دوستان به نوبت نگهبانی می دادیم. در مراسم های ضدرژیم و در تهیه و پخش اعلامیه های امام خمینی(ره) فعالیت داشتم.
از حضورتان در جبهه بگویید.
سال 58 خدمت مقدس سربازی را شروع نمودم.
مدت خدمت سربازی را در جبهه های دهلران، سومار، سرپل ذهاب سپری کردم و بخاطر اعتقادات مذهبی بیشتر با رزمندگان بسیجی و سپاهی بودم.
15 روز آخر سربازی به صورت داوطلب, پس از اطلاع رسانی فرمانده به همراه تعدادی از همرزمان به لشگر امام حسین (ع) پیوستیم.
فردا آن روز با حدود 100 نفر از همرزمان با اتوبوس به طرف تنگه چزابه حرکت و حدود یک ماه در این منطقه مستقر شدیم, پس از عملیات بیت المقدس و در منطقه ای که از عراقی ها به تصرف در آمده بود حاضر و بعد به منطقه بوستان رفتم. و حدود دوازده ساعت(از ساعت 1 بعدازظهر تا ساعت 1 بعد از نصف شب) پیاده به طرف جلو حرکت و با رمز یا علی (ع) و قدرت مضاعف حمله کردیم. مرحله اول عملیات، پیروزی نصیب رزمندگان اسلام شد.
مرحله دوم از ساعت 5/2 نیمه شب شروع و منجر به تصرف سنگر های عراقی و شهادت تعدادی از همرزمان شد.
مقرر گردید مرحله سوم عملیات قبل از طلوع سپیده صبح اجرا شود و از آنجایی که رزمندگان حدود 12 الی 13 ساعت با فعالیت بیش از حد خسته شده بودند از فرمانده تقاضای نیم ساعت استراحت کردند,پس از موافقت فرمانده، استراحت کرده و مجدداً حرکت نمودیم که از شهادت فرمانده نیروهای هوابرد مطلع شدیم، به همراهی نیروهای هوابرد و با فرماندهی گروه ما به خط دشمن حمله ور شدیم.
در فاصله ای نه چندان دور سنگرهای بلندی دیده می شد که نیروها یی با دست اشاره می کردند به طرفشان پیش برویم و رزمندگان که تصور کردند نیروهای خودی هستند با آرامش به جلو حرکت کردند و حدودا به 500 متری که رسیدیم یکی از بچه های بسیجی به طرف آنها تیری انداخت، با شلیک تیر بسیجی, حضور نیرو های عراقی در سنگر هایشان با رگبار گلوله بی امان به طرف ما احساس شد و بعلت اینکه منطقه ای نعل اسبی بود به دام افتادیم، فرمانده دستور عقب نشینی تاکتیکی داد , هر کس در انتهای ستون بود فرار کرد, بقیه گردان در عرض یک ساعت حدود 90%-80% افراد بدلیل حجم سنگین آتش عراقی ها شهید شدند.
در این زمان که مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودم (بصورت سطحی),توانستم بصورت سینه خیز 500 –400 متر به طرف عقب برگشته و در نهایت جهت رهایی از این مخمسه مجبور بودیم از پلی که در مسیرمان بود عبور کنیم و عراقی ها که متوجه شده بودند تنها مسیر عقب نشینی از این پل می باشد تمام آتش خود را بسوی آن هدف گیری نموده و اکثر افراد در هنگام عبور از این پل به شهادت می رسیدند و به همراه چند نفر در فاصله چند متری کنار پل در یک شیاری پناه بردیم و منتظر موقعیتی بودیم که در این حین دو فانتوم ایرانی به عراقی ها حمله کردند و باعث قلع و قمع آنها شدند و ما هم تکبیر گویان آنها را تشویق می کردیم و از موقعیت نابسامان خود و عواقب آن غافل شدیم تا اینکه هواپیما ها پس از چند دقیقه مانور رزمی به طرف ایران برگشتند, مجددا عراقی ها ما را مورد حمله قرار دادند و توسط تانک ها محاصره شدیم.
ساعت 5/9 صبح یکی از همرزمان که به شدت زخمی شده بود از من خواست که او را با گلوله از درد نجات دهم و من با همدلی و همدردی توانستم او را آرام کنم که نهایتا به شهادت رسیدند سپس من که نسبتا خوش خواب بودم از فرط خستگی تا ساعت 3 بعد از ظهر خوابیدم و یکدفعه از گرمای خورشید که بطور مستقیم بالای سرم بود بیدار شدم تیمم کرده و نماز خواندم و همچنان منتظر موقعیتی برای فرار بودم, حدود ساعت 5 بعدازظهر یک دسته عراقی شلیککنان به طرف ما آمده و محاصره را تنگ تر نمودند و ما را به اسارت گرفتند. خوشبختانه نیروهای دشمن در لحظه اول با ما رفتار بدی نداشتند (لباس ها را بیرون آوردند و اسلحه را گرفتند) و بعد تحویل بعثی ها دادند. که آنها با تمام قوا و تکنیک ما را مورد اذیت و آزار قرار دادند و بعد به گروه 70 نفر اسیر ایرانی که مجروحیت زیادی داشتند پیوستیم من و یکی دیگر از همرزمان را بخاطر شکل و قیافه جدا و در جایی دیگر از ما سوال کردند شما پاسدارید: به محض گفتن بله همرزم با شللیک گلوله به شهادت رسید و مرا بعلت وجود کارت ارتش در جیبم به گروه قبلی برگردانند. سپس ما را از پل بین بصره و خرمشهر در حالیکه عراقی ها صف کشیده و انتظار دیدن و اذیت و آزار اسرا را (پرتاب سنگ، میوه های پوسیده و...) می کشیدند گذراندند.
ما را به پادگان ناصریه انتقال و داخل آسایشگاهی که از عکس های مختلف صدام تزئین شده بود مستقر کردند، بعلت شدت تشنگی زیاد تقاضای آب کردیم, ظرف سفالی که از آب داغ پرشده بود به ما دادند و اسرا به اجبار از آن نوشیدند.
فردای آن روز, اسرا را از آسایشگاه خارج و جهت بازجویی و دریافت اطلاعات به کانتینری بردند (اطلاعات کاملی از ما داشتند) اگر کسی اطلاع غلط می داد توسط 4 الی 5 نفر تا آخرین توان زده می شد. دو دفعه از ما بازجویی نموده بعد به وزارت دفاع بغداد بردندکه بعلت کمبود امکانات, پادگان قبلی را به چشم کشیدیم. (70 نفر در داخل اتاقی قرار دادند که به علت کمبود فضا مجبور بودیم بایستیم و فقط مجروحین خوابیدند. روزانه یک وعده غذا موقع ظهر داده می شد این وضعیت حدود 10 روز طول کشید، تمام هم بندان بجز 4 نفر منافق ,جهت اعتراض, تصمیم به اعتصاب غذا نمودیم,این اعتراض منجر به تصمیم گیری جدید در مورد ما شد فردای آن روز 25 ال 30 اتوبوس برای بردن 70 نفر آوردند و اتوبوس ها در تمامی مناطق شهر بغداد چرخانده و بعد دوباره ما را به جای اول بازگرداندند و70 نفر از اسرا را داخل یک مینی بوس بدون صندلی با زور شلاق جا دادند. حال اسرا خیلی بد بود. حدود نیم ساعت طول کشید تا به پادگان الانبار رسیدیم, در ماشین را باز و ما را پیاده کردند و با شلاق از ما استقبال شد. در آسایشگاه آخر پادگان استقرار یافتیم. محمودی فرمانده پادگان که از نظر خلق و خوی از صدام بدتر بود و در زمان طاغوت 14 سال در شیراز به شاه خدمت کرده بود, تسلط کامل به زبان فارسی داشت و تمامی اسرا با محیط آگاه ساخت. (می خواست فکر فرار را از سر اسرا بیرون کند) زمانی که صحبت ها و تهدید هایش تمام شد و به محل کارش برگشت, آقای کاشانی (اهل کرمان) یکی از فرماندهان ایرانی که در زمان اسارات بعلت بیماری به شهادت رسید شروع به صحبت نمود و ضمن تشکرودلداری به اسرا, با اعلام آزادی خرمشهر و نوید آزادی, روحیه اسرا دو چندان شد وسایل اولیه را تحویل ما داد و بعد از سه روز با اسرا قبلی آشنا شدیم.
بعد از گذشت یک سال به پادگان (2) رمادیه منتقل شدیم که نسبت به اردوگاه قبلی مورد اذیت کمتری قرار گرفتیم.
در این اردوگاه با اسرای کُرد که به همراه خانواده شان به اسارت درآمده بودند هم سلولی بودیم و بعد از یک ماه به طرف موصل حرکت کرده و پس از رسیدن به مقصد مورد پذیرایی گرم و مفصلی از ساعت 3 نیمه شب تا 5 صبح بصورت کوچه باغ با شلاق بعمل آمد بعد به زندان داخل اردوگاه انداخته و پس از چند ساعتی اذیت و آزار به خیل اسرایی پیوستیم که 2 سال در این اردوگاه اقامت داشتند.
مجددا به موصل (4) منتقل و چهار ماه در آنجا حضور داشتیم. مجددا به موصل (2) همان اردوگاه قبلی منتقل و حدود 1 تا 5/1 سال در آنجا بسر بردیم بعد به اردوگاه تکریت منتقل و تا پایان اسارت در آن محل بودیم.
در هنگام آزادی حدود 80 الی85 نفر از اسرای منافق بخاطرتهدید از طرف دیگر اسرا بعلت همکاری با نیروهای دشمن و آزار و اذیت اسرا، به ایران نیامده و در عراق ماندند و بعداً به طرف ترکیه فرستاده شدند.
ده نفری از آنها که به ایران آمدند هنگام پیاده شدن (در ایران) توسط یکی از اسرا که چند سال قبل از ما آزاد و به وطن بازگشته بود در سمت یکی از مسئولین آن پادگان مشغول خدمت بود به استقبال ما آمد، با دیدن این فرد ناراحت شده و یک کشیده به صورتش زد. آقای ابوترابی از آزادگان خواست که با منافقین کاری نداشته باشند و گناه آنها را به او ببخشند. آزادگان به جهت اطاعت از ایشان با آنها برخود نا مناسب نداشته و از تهدید هایی که در اسارت به آنها داده بودند گذشتند.
زمان اسارت چه آموزس هایی دیدید؟
در زمان اسارت افرادی که اطلاعات و معلومات بالایی را در ایران کسب نموده بودند چندین گروه آموزشی تشکیل داده وآموخته های خود را در اختیار بقیه می گذاشتند.
1-گروه زبان انگلیسی، در اردودگاه موصل (2) یکی از اسرا که جهت دیدن خانواده اش از خارج از کشور به ایران آمده بود و اسیر شده بود با توجه به تخصص و تجربه بالای خود از زبان انگلیسی به اسرا آن را آموزش می داد.
2- گروه زبان عربی، (بیشتر اسرا در این گروه فعالیت داشته و کتابهای عربی را می خواندند.)
3- گروه حفظ قرآن، دعا و نهج البلاغه
4- گروه کلاس های ورزشی (فوتبال، والیبال و دومیدانی)
خاطره تلخی از اسارت دارید؟
بله، یکی از اسرا اهل همدان که خیلی متواضع بود از چشمان بزرگی و قشنگی برخوردار بود در درگیری گروهی که با سخن چینی بعضی منافقین اتفاق افتاد، عراقی ها جهت سرکوب این درگیری، مداخله و چنان با شلاق به صورت ایشان زدند که درجا چشم راست او ترکید و باعث ناراحتی همه گردید.
یکی از هم بندیان متعهد و خوش برخورد و شجاع مبتلا به بیماری سرطان شد، اسرا و پزشکانی که از خود اسرا بودند شبانه روز جهت سلامتی ایشان زحمت کشیدند تا با یک گروه از اسرا که قرار بود در چند ماه آتی به ایران بازگردند، به آغوش خانواده اش بازگردد که اجل امانش نداد و از دنیا رفت.
زمانیکه ایرانی ها عملیات انجام می دادند مأموران عراقی دو چندان اسرا را مورد ضرب و شتم قرار می دادند.
اسارت چه خاطرات شیرینی برایتان داشت؟
- زمانیکه در اردوگاه موصل 2 بودیم یکی از اسرا از اهالی نواحی مرزی ایران بود و حدود 5 –4 سال از خانواده اش هیچ خبری نداشت و گمان میکرد که آنها در اثر بمباران از به شهادت رسیده اند تا اینکه پس از پیگیری های متعدد از طرف صلیب سرخ و ایران مشخص شدبعد از اسارت ایشان خانواده اش هم به اسرات نیروهای عراقی درآمده اند، موضوع را به فرمانده اردوگاه عراق خبر دادیم که ترتیب انتقال ایشان را به اردوگاه مخصوص خانواده ها بدهند، عراقی ها پذیرفتند فقط یک ملاقات 2 ساعته را با هم داشته باشند و این ملاقات در سطح داخلی اردوگاه بین بقیه اسرا انجام گرفت و زمانی که این پدر و مادر با فرزند ملاقات کردند همه اسرا از شادی و خوشحالی اشک شوق می ریختند.
- یک سرباز عراقی که خیلی هیکلی، بدعنق و بداخلاق بود و گاهاً اسرا با او گپ می زدند. یکی از اسرا که خیلی جلف و زرنگ بود از پشت سر شئی را در یقه او انداخت ویا شئی در گوش این سرباز می کرد و سرباز عراقی متوجه نمی شد و احساس می کرد بدن او به خارش افتاده و با این قیافه نحس و عجیبش شروع می کرد خود را به خاراندن و نمی دانست که کسی با او شوخی می کند و این امر باعث خنده دیگر اسرا می شد.
- 20 آذر اعلام کردند جهت تشرف به زیارت امام حسین (ع) آماده شوید، اسرا غسل زیارت کردند، ساعت 11 شب سوار ماشین شده و بعد از 12 ساعت رسیدیم. وقتی وارد صحن شدیم (حدود 650 نفر) یک ساعت فرصت داشتیم تجدید وضو کنیم. وقتی وضو گرفتم و به درب زیارت رسیدم گفتند وقت تمام شده، با سختی وارد زیارت شدم و در حالی زیارت می کردم سرباز عراقی دنبالم می دوید در این موقع اسیر دیگری را دید وخواست او را بگیرد، من از فرصت استفاده کرده و مشغول نماز شدم.
سپس ما را در خیابان بین الحرمین به طرف زیارت حضرت ابوالفضل (ع) انتقال دادند، اطراف خیابان مملو از جمعیت بود، هیچ کس از حضار قادر به سخن گفتن نبودند و از ترس نیروهای اطلاعاتی فقط به ما نگاه می کردند و تازه متوجه شدیم که چه خفقان و اختناقی در بین مردم عراق حاکم است. گروه های بعدی اسرا جهت شکستن این جو اختناق تکبیر گفته و شعار دادند که این امر باعث آزار و اذیتشان گردید و گروه های بعدی هم از زیارت سالار شهیدان محروم گردیدند.
از دوستان دوران اسارت خود بگویید.
آقای ابوترابی، ایشان حدود 14 ماه در بغداد به همراه 4 نفر از اسرا (شهید تندگویان و راننده های آنها) در زندان بود و تعریف می کرد: در این مدت فقط 2 الی 3 بار آفتاب را دیده و در سلول هایی که دیوار هایش با کاشی قرمز پوشیده و با نور قرمز روشن می شد بسر برده و فقط یک دریچه جهت تحویل غذا که شبانه روز 2 بار این پنجره باز و به ما غذا داده می شد، ایشان بعد از مصاحبه با یک خبرنگار نامش در صلیب سرخ ثبت شد و عراقی ها مجبور شدند ایشان را به اردودگاه های دیگر منتقل کنند.
در اردوگاه تکریت حدود 150 نفر بودیم که از تمامی اردودگاه ها انتخاب شده بودیم و عراقی ها به تلافی اسرای عراقی که در ایران بخاطر حرکات ناموزون خود تنبیه شده بودند با روزانه 3 تا 4 بار کتک زدند، 2 وعده غذا دادند و حذف3 ماه چایی جبران نمایند..
حاج آقای ابوترابی در جمع اسرا در اردوگاه نزد ما با دادن روحیه، اسرا را آرام می نمود سه ماه در این حالت اسفبار بسر بردیم و پس از 3 ماه افسران رده بالای عراقی پس از جلسه خصوصی با آقای ابوترابی که 5 ساعت طول کشید به ما اعلام کردند شما با این آزمایش ثابت کردید جزء آشوبگران نیستید و از آن به بعد امکانات بیشتری در اختیار ما قرار داده شد. اسرا توانستند برنامه های فرهنگی و آموزشی خوب اردوگاه های پیشین را پیاده کرده و همه بهره مند شدیم.
در هر اردوگاهی که سر و صدا ایجاد می شد آقای ابوترابی را جهت آرام سازی به ارودگاه ها می بردند.
بعد از آزادی چه هدفی را دنبال کردید و چه مسئولیتی داشتید؟
در ابتدا با راهنمایی دوستان درمجتمع آموزشی ایثارگران به تحصیل ادامه داده وبا کمک آقای یزدانی (معرفی چند تن از معلمین خوب) در مدت 2 تا 3 ماه اطلاعات درسی ما به روز شده و در کنکور 69 در رشته مدیریت صنعتی شیراز پذیرفته شدم و همزمان در دانشگاه علوم پزشکی استخدام و مأمور به تحصیل گشتم.
سال 1381 در کنکور کارشناس ارشد دانشگاه آزاد نراق پذیرفته و فارغ التحصیل شدم.کارشناس تشکیلات، دبیرخانه دفتر ریاست، کارشناس آمار و ارزشیابی دانشگاه از جمله مسئولیت های من بود.
انتهای پیام/
یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین