آزاده و جانباز «سیفالله طارمی» تا قبل از فوتش خاطراتش را برای هیچکس به جز خانوادش بازگو نکرد و اجازه انتشار آنها را به کسی نداد و اکنون پس از دوسال از وداع جانسوزش فرزند وی اقدام به انتشار خاطرات خواندنی این آزاده معزز کرده است.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده «سیفالله طارمی» در سال ۴۶ در خانوادهای مذهبی در زنجان به دنیا آمد. وی تا سن ۲۰ سالگی در زادگاهش روزگار را میگذراند تا اینکه در شهریور سال ۱۳۶۶ به همراه گردان ۸۱ باختران وارد میدان نبرد شد و بعد از یکسال در ۳۱ تیرماه سال ۶۷ در عملیات مرصاد به دست مجاهدین خلق در منطقهی سر پل ذهاب به اسارت دشمن درآمد که این اسارت تا ۱۴ شهریور سال ۶۹ به درازا کشید.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
شایان ذکر است؛ این آزاده سرافراز و جانباز ۵۲درصد پس از سالها مجاهدت و مبارزه با درد و رنج ناشی از دوران اسارتش سرانجام در تابستان ۹۸ و در سن ۵۲ سالگی جامعه بزرگ جانبازان و آزادگان را وداع گفت و به یاران شهیدش پیوست.
آزاده طارمی تا قبل از فوتش خاطراتش را برای هیچکس به جز خانوادش بازگو نکرد و اجازه انتشار آنها را به کسی نداد و اکنون پس از دوسال از وداع جانسوزش فرزند وی اقدام به روایت خاطرات خواندنی این آزاده معزز با خبرنگار ما کرده که بخشی از آن را در ادامه از نظر میگذرانید:
نحوه اسارت
از زبان آزاده سیفالله طارمی: در روزی که منتهی به اسارتم شد اذان صبح را که گفتند صدای آتش گلوله و توپ دشمن هم بلند شد. وجب به وجب منطقه را با توپ و گلوله نشانه گرفتند. مقاومت برای ما دشوار شد، دستور عقبنشینی دادند. بعضیها با ماشین به عقب برگشتند و مابقی پیاده به سمت پادگان رفتند. فشار خستگی و گرسنگی توان را از پاهایم گرفت، در نیزاری ماندم تا کمی نفسم تازه شود، اما از فشار خستگی به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم که سربازان بعثی با پا به پهلویم کوبیدند. بلندم کردند دستانم را به لوله تانک بست و به صورت آویزان چندین کیلومتر من را به عقب بردند.
در پشت جبهه چند روزی ماندیم و بعد ما را به اردوگاه «رمادی» منتقل کردند. در اردوگاه از لحاظ بهداشت و خوراک در مضیقه بودیم و برای هر نفر به اندازه یک لقمه غذا میدادند. در آنجا هیچگاه یک وعده غذای سیر نخوردیم.
مطلع شدن از اسارت
از زبان فرزند آزاده طارمی: بعد از عملیات مرصاد خانواده پدرم از او بی اطلاع بودند و به همین دلیل پدر بزرگم راهی منطقه عملیات شد و در بین شهدا و مجروحان به دنبال پدرم بود، اما نشانی از او نیافت. همگی در بی خبری کامل بودند. پدرم قبل از اسارت در رستورانی در تهران مشغول به کار بود صاحب رستوران پسری داشت که در فرانسه مشغول به ادامه تحصیل بود و هر وقت که صاحب مغازه میخواست با پسرش صحبت کند پدرم شماره را میگرفت. پدرم در اسارت با یک سرباز عراقی دوست میشود و از او میخواهد که یک تماس بگیرد، چون تماس با ایران ممنوع بود پدرم با پسر صاحب کار خود در فرانسه تماس میگیرد و از طریق او خبر اسارت خود را به خانواده میدهد.
دیدار با حاجآقا ابوترابی
پدرم گفت: در اسارت سیدی بود به نام حاج آقا ابوترابی که یک روز به من گفت: سیفالله تو در ۶ ماه دوم سال نمیمیری. پس از آن همیشه پدرم میگفت من پاییز و زمستان نمیمیرم. گفتم پدر مرگ دست خداست این حرفها چیه؟ پدرم گفت: من به اندازه چشمانم به آن سید اعتقاد دارم که همان هم شد و پدرم در تابستان سال ۹۸ از دنیا رفت.
بازگشت به خاک وطن
بعد از جنگ زمانی که اسرا در حال بازگشت به وطن بودند مادر بزرگم از رادیو اسم پدرم را در بین آزادگان میشنود و به پدربزرگم خبر میدهد و او هم از روستا تا زنجان را با پای پیاده رفت. در آنجا اسم پدرم اشتباه ثبت شده بود و دژبان به پدربزرگم اجازه ورود به داخل پادگان را نداد و گفت ما آزادهای به این اسم نداریم. پدربزرگم ساعتها در پشت در ماند و شروع به شیپور زدن کرد پدرم که این صدا برایش آشنا بود بیرون میدود و خودش را به پدر بزرگم میرساند.
گفتگو از معصومه امیری
انتهای پیام/
امام خمینی(ره): اگر روزی اسراء برگشتند ومن نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود.
✍ خبرنگار | مالک دستیار