روایتی از فعالیت های فرهنگی الماس های درخشان هشت سال دفاع مقدس به مناسبت ایام الله دهه فجر در قالب خاطره ای از آزاده سرافراز علیرضا داوری که برای هر مخاطبی جالب توجه است.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، الماس
های درخشان هشت سال دفاع مقدس در اوج غربت و اسارت نیز با حفظ روحیه والای
ایستادگی و ایثار در قلب زندان های دشمن بعثی ضمن حفظ روحیه انقلابی خود
با فعالیت های فرهنگی ضمن زنده نگه داشتن مناسبت های مختلف مذهبی و ایام
الله انقلاب اسلامی، دشمن بعثی را در خاک خود به سخره می کشیدند.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
در
ادامه توجه شما را به روایتی از آزاده سرافراز علیرضا داوری در کتاب من علیرضا متولد اوپاتان با نویسندگی پروین کاشانی زاده جلب می کنیم:
با گذاشتن نگهبان، برنامههای دهه فجر را اجرا میکردیم. وقتی سرباز عراقی نزدیک میشد نگهبان میگفت: «سیاه... سی... یاه... سیاه» تا وضعیت سیاه اعلام میکردند، بچهها پخش میشدند توی آسایشگاه. ما که در حال اجرای برنامه بودیم، همه چی را جمع میکردیم و جَلدی میدویدیم سرجای خودمان. بچههای تئاتر که صورتشان را رنگی کرده بودند خودشان را میزدند به خواب یا میرفتند زیر پتو؛ بعضیها به خواندن قرآن مشغول میشدند تا عادی جلوه کند.
نگهبانها تمام روز مواظب بودند که عراقیها نیایند. چون تمام روزهایمان پر بود از برنامههای زیبا و جالب. برای اجرای برنامههای تئاتر و سرود به ابزار خاصی احتیاج داشتیم که مجبور بودیم آنها را با هزار مکافات آماده کنیم. از بین آن چیزهایی که خیلی مهم بود برایمان، پرچم ایران بود. برای تهیه پرچم میرفتیم سراغِ پتوهای متنوعی که داشتیم. حاشیه پتوهایی که رنگ قرمز داشت، میشکافتیم و به هم میدوختیم تا عرض حاشیههایِ به هم دوخته شده به بیست سانتیمتر برسد. رنگهای سبز و سفید را هم به همین شکل تهیه میکردیم؛ بعد هر سه رنگ را به هم میدوختیم. وقتی پرچم آماده میشد، یکی از بچهها که استاد خطاطی بود، روی آن آرم «الله» میکشید. افرادی هم که گلدوزی بلد بودند آن را با نخهای رنگی سبز، قرمز
میدوختند پارچه هم که خودش سفید بود و احتیاج به پُر کردن آن با نخ نبود. همه چی بود، یعنی خودمان از هر چی که داشتیم، استفاده به دردبخور میکردیم.
بچههای گروه تئاتر باید خودشان را گریم میکردند. وسایل گریم و لباسهای مخصوص را از دشداشههایی که به ما میدادند، تهیه میکردیم. رنگ دشداشهها با هم فرق داشت؛ ما برای هر گروه یک رنگی انتخاب میکردیم. دشداشههای سفید که تبدیل به پیراهن و شلوار میشد، با تکه پارچهای از رنگ دیگر، پاپیون درست میکردیم و گره میزدیم دور یقه یا به لباس میدوختیم. تئاترهای ما، بیشتر در رابطه با بعثیها بود.
پرده تئاتر هم از ملحفه پتوها و تکه پارچههای دشداشه بود. ما دشداشههای سال قبل را برای لباس گروه سرود، تئاتر و پرده تئاتر، گلدوزی استفاده میکردیم. پرده تئاتر را هم طوری در آسایشگاه آویزان میکردند که بچهها فضایی داشته باشد برای تعویض لباس. تغییر گریم و کارهای دیگر پشت صحنه را انجام دهند.
همه این کارها مخفیانه بود؛ بچههای نگهبان بهشدت مواظب بودند که عراقیها متوجه نشوند؛ تا میگفتند: «سیاه... سیاه...» جمع میکردیم؛ وقتی وضعیت سفید بود، دوباره پرده تئاتر را وصل میکردیم و ادامه میدادیم. نمایشِ یک تئاتر بیست دقیقهای، شاید دوسه روز طول میکشید. چه بچههای بازیگر و چه تماشاچیان، با حوصله تمام دوسه روز کار را دنبال میکردند. خیلی تأثیرگذار بود، همه لذت میبردند.
بچههای فرهنگی، کارهای روزهای دهه فجر را در یک کتابچه مینوشتند. کتابچه از کاغذهای جعبه پودر لباسشویی تهیه میشد. اگر اشتباه نکنم رنگ نقاشی داخل دفتر از گُلهای ناز که داخل باغچه حیاط اردوگاه کاشته بودند بهدست میآوردیم؛ دفترچههایی که از تفتیش جان سالم به در برده بودند، پس از آزادی با بچهها برگشتند به وطن.