حلما شاید هنوز معنای اسارت را نداند، اما میداند که پدربزرگش قهرمان است. او با چند جمله کودکانه، روایتی از مقاومت را جاودانه کرد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
در میان شلوغی گردهمایی آزادگان در تبریز، وقتی که از قهرمانیها و ایستادگی پدربزرگش سخن میگفتند، حلما نیکی، دخترکی هشتساله، با دستان کوچک اما قلبی بزرگ، برگی از دفتر زندگیاش را به نام پدربزرگش نوشت. او که هنوز درک روشنی از سالهای سخت اسارت نداشت، تنها میدانست که پدربزرگش یک قهرمان است. اما نه فقط به خاطر آنچه در جنگ گذشت، بلکه برای صبوریهای پس از آن، برای مهربانیهای بیپایانش، برای روزهایی که با تمام سختیهایش همچنان با عشق، خانوادهاش را در آغوش میگرفت.
حلما در گوشهای نشست، مدادش را برداشت و نوشت:
«پدربزرگم قهرمان زندگی من است، چون پدربزرگم برای دفاع از کشورمان در مقابل
دشمنان به جنگ میرود و با دشمنان میجنگد تا سرزمینمان را از چنگ دشمنان
نجات بدهد. متاسفانه در چنگ دشمن اسیر میشود و او را به همراه دیگر اسیران
به اسارت میبرند و هر روز آنها را شکنجه میکردند. به لطف خداوند بزرگ
از دست دشمنان آزاد شدند و قهرمان ما مردم ایران شدند.»
در کنار این نوشته، دستان کوچک حلما تصویری از پرچم ایران کشید، پرچمی که در نسیم میرقصید، درست مثل امیدی که در قلب این کودک موج میزد. شاید هنوز کلماتش به اندازه کافی بزرگ نبودند، اما عشق و افتخاری که در لابهلای جملات سادهاش موج میزد، گواهی بود بر اینکه فداکاریهای آزادگان در قلب نسلهای بعدی زنده خواهد ماند.
آزاده و جانباز «علی زاده شمس» پدربزرگ حلما و قهرمان داستان او، با چشمانی که برق عشق داشت، کاغذ را در دستانش گرفت. سکوت کرد، لبخندی زد و دستی به سر نوهاش کشید. در آن لحظه، تمام رنجهای اسارت، تمام زخمهای کهنه، در برابر این افتخار کوچک اما عمیق، کمرنگ شدند. او قهرمان قصهای بود که قرار نبود هیچوقت فراموش شود.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com