اسارت، تنها محصور شدن در حصار دشمن نیست، بلکه چشمانتظاری و دلتنگی نیز حصاری از جنس عشق دارد. این دلنوشته، روایتی است از سالها فراق، امید و اشکی که در پسِ آزادی، شیرین اما جانکاه بود.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
گاهی برخی واژهها برای بیان دلتنگی، ناتوان میشوند. گاهی خاطراتی که سالها در دل نهفتهاند، به رشته تحریر درمیآیند تا از عشقی بگویند که هیچ اسارت و فاصلهای توان کمرنگ کردنش را نداشته است.
آنچه میخوانید، دلنوشتهای است از همسر آزاده سرافراز، عبدالمهدی جراحزاده؛ روایتی عاشقانه و دردآلود از روزهای اسارت و چشمانتظاری، از لحظات تلخ و شیرینی که جاودانه شدهاند…
مهدی جان، سلام
قرار است از تو بگویم، از روزهایی که در بند بودی و ما در انتظار. قرار است روایتگر دلاوریهایت باشم، اما نه برای نام و نشان، که برای آنکه بگویم هنوز و همیشه در کنار منی.
تلخترین خاطرهات، تلخترین حقیقت زندگی من نیز بود...
پدرت شش ماه پس از اسارت تو، تاب دوری نیاورد. چشمانتظار ماند، اما داغ هجران تو بر جانش نشست و پرواز کرد. ما اما جرأت گفتنش را نداشتیم… مبادا که درد بیپدری، زخمهای اسارتت را عمیقتر کند. مبادا که دلتنگی، دیوارهای اردوگاه را برایت تنگتر سازد.
یادت هست پس از آزادی، حقیقت را چگونه بر تو آشکار کردیم؟ میترسیدیم این اندوه، قامت صبورت را خم کند، و کرد… داغ نبودن پدر، تو را بیمار ساخت، و ما از دور، نگران حال آشفتهات بودیم.
یادت هست؟ از شکنجهها که میگفتی، بغض مجال سخن را از تو میگرفت. از روزهایی که دوستانت را با برق شکنجه میکردند و تو، با چشمانی اشکبار، تاب ادامه روایت را نداشتی…
اما اسارت، تنها زخم نبود، گاهی نور امید نیز در آن تاریکی میتابید…
لحظهای که شما را به زیارت امام حسین (ع) و قمر بنیهاشم (ع) بردند، گفتی همه دردها را از یاد بردهای. از آن روز، شیرینی آن دیدار در جانت نشست و با تو ماند، همانطور که اشک شوق روز آزادی، بر گونههایت جاری شد… همانطور که وقتی بر شانههای یاران، به خاک وطن بازمیگشتی، حس رهایی در نگاهت موج میزد…
مهدی عزیزم،
کاش روزهای وصال، به اندوه فراق گره نمیخورد…
کاش جشن آزادیات، به سوگ پروازت نمیانجامید…
کاش خاطراتت، بوی دلتنگی نمیگرفت…
اما هرچه بود و هرچه هست، یادت همیشه در من زنده است…
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com