سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
سومین عصر خاطره الماس‌های درخشان؛

۳۵ کیلومتر تا اسارت؛ احمدعلی قورچی از سخت‌ترین لحظات عمرش می‌گوید

۳۵ کیلومتر تا اسارت؛ احمدعلی قورچی از سخت‌ترین لحظات عمرش می‌گوید
آزاده‌ای از عملیات والفجر مقدماتی، از روزهایی می‌گوید که در میان گلوله و انفجار، امیدش تنها به زنده ماندن بود. داستانی که هر واژه‌اش بوی خون می‌دهد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، در استان تهران، هم‌زمان با دهه فجر انقلاب اسلامی، سومین ویژه‌برنامه «عصر خاطره الماس‌های درخشان» برگزار شد و به پاسداشت مقاومت آزادگان سرافراز اختصاص یافت. در این محفل خاطره‌گویی، جمعی از آزادگان عملیات والفجر مقدماتی و دیگر اردوگاه‌ها، از جمله محمد شهسواری، بیژن کیانی، ابوالفتح زنجانی، احمدعلی قورچی، محمدتقی ترابی، محمد اخگری، علی علیلو، ابوالقاسم تختی، سیداکبر حسینی و نعمت حاجعلی، با روایت لحظاتی از دوران اسارت، جلوه‌هایی از صبر و استقامت رزمندگان در چنگال دشمن را زنده کردند.

در این برنامه احمدعلی قورچی، آزاده‌ای از عملیات والفجر مقدماتی، از حضورش در این عملیات و نحوه اسارتش روایت کرد: عملیات والفجر مقدماتی، یکی از آن مأموریت‌هایی بود که با جان و دل برایش آماده شده بودیم، اما تقدیر سرنوشت دیگری را برایمان رقم زد. عصر که شد، فرمان عملیات را دریافت کردیم. تنها چیزی که همراهمان بود، یک قمقمه آب و بسته‌ای آجیل، نه بیشتر. مسیر سخت و طولانی را در پیش داشتیم. کیلومترها در دل تاریکی شب حرکت کردیم، چیزی حدود ۳۵ کیلومتر را با پای پیاده پیمودیم، بدون اینکه بدانیم سرنوشتمان به کدام سو خواهد رفت.

ما از لشکر محمد رسول‌الله (ص) بودیم و قرار بود در عمق خاک عراق، دشمن را غافلگیر کنیم. اما آنچه انتظارش را نداشتیم، کمینی بود که برایمان تدارک دیده بودند. زمانی که به سنگرهای دشمن رسیدیم، با صحنه‌ای عجیب روبه‌رو شدیم؛ سنگرها خالی بودند. تعجب کردیم که چرا هیچ مقاومتی در کار نیست! گویی دشمن از قبل می‌دانست که ما خواهیم آمد. طولی نکشید که پاسخ این معما را فهمیدیم؛ آن‌ها ما را به دام انداخته بودند.

به محض اینکه به نقطه موردنظرشان رسیدیم، ناگهان زمین و زمان بر سرمان آوار شد. رگبار گلوله‌ها، صدای انفجارها، غرش توپ و تانک‌ها... صحنه‌ای بود که هرگز از ذهنم پاک نمی‌شود. بسیاری از همرزمانم یکی‌یکی از پا درآمدند. در میان این آشوب، ناگهان تیر تیزی به زانویم خورد. پرت شدم و استخوانم شکست. درد جانکاه، تمام وجودم را فراگرفت. اما این تنها شروع ماجرا بود. تیرهای دیگری هم به دست و پهلویم اصابت کرد. دیگر توان حرکت نداشتم. در همان لحظات، برخی از مجروحان از شدت درد، عاجزانه از دیگران تقاضای تیر خلاص می‌کردند. تصویری که هنوز هم هر وقت به یادش می‌افتم، قلبم تیر می‌کشد.

زمان می‌گذشت و هوا هر لحظه سردتر می‌شد. به خودمان می‌لرزیدیم، اما نه از سرما، بلکه از شدت درد و ناتوانی. همان‌طور که از قبل به ما گفته بودند، سعی کردم زمین را بکنم تا شاید در دل خاک پناهی بیابم. اما دشمن بی‌رحم‌تر از آن بود که کسی را زنده بگذارد. آن‌ها پیاپی منطقه را با هلی‌کوپترهایشان می‌گشتند و هرکه را پیدا می‌کردند، به گلوله می‌بستند.

روز سوم بود که دیگر از شدت گرسنگی، تشنگی و درد جانم به لب رسید. سرم را بلند کردم و در میان گرد و خاک، صفی از عراقی‌ها را دیدم که آرام‌آرام نزدیک می‌شدند. تا مرا دیدند، بی‌رحمانه همان نقطه را به توپ بستند. تا مدتی دیگر تکان نخوردم. با هر سختی‌ای که بود، خودم را از چاله بیرون کشیدم. ناگهان یکی از همرزمانم با صدایی نحیف صدایم زد. وضع او هم دست کمی از من نداشت. کشان‌کشان خودم را به او رساندم. دیگر جانی در بدنمان نمانده بود. باید دنبال خنجری یا هر چیز تیزی می‌گشتم تا بتوانم زمین را بکنم. شب شد و در همان تاریکی، چیزی توجهم را جلب کرد. به سمت رفتم در آنجا یک عدد کمپوت و یک بسته خرما پیدا کردم. با دوستم تقسیم کردیم و خوردیم، شاید که زنده بمانیم.

اما این پایان ماجرا نبود. صبح روز بعد، عراقی‌ها به ما رسیدند. با بی‌رحمی تمام، هرکداممان را با لگد و مشت از زمین بلند کردند. کتک‌ها، توهین‌ها و شکنجه‌ها شروع شد. ما را از یک مقر به مقر دیگر می‌بردند، اطلاعات می‌خواستند، می‌زدند، اما هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. ما اسیر شده بودیم، اما تسلیم نشده بودیم...

انتهای پیام/

برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۲۰ بهمن ۱۴۰۳
کد خبر : ۹,۹۹۳

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید