نعمت حاجعلی در سومین عصر خاطره الماسهای درخشان، از روزی گفت که همراه ۱۲ نفر از همکلاسیهایش به جبهه رفت و در نهایت، به اسارت درآمد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
استان تهران، سومین ویژهبرنامه «عصر خاطره الماسهای درخشان»، همزمان با دهه فجر انقلاب اسلامی، به روایت خاطرات آزادگان سرافراز اختصاص داشت. در این محفل خاطرهگویی، جمعی از آزادگان عملیات والفجر مقدماتی و دیگر اردوگاهها، از جمله محمد شهسواری، بیژن کیانی، ابوالفتح زنجانی، احمدعلی قورچی، محمدتقی ترابی، محمد اخگری، علی علیلی، ابوالقاسم تختی، سیداکبر حسینی و نعمت حاجعلی، با بازگو کردن لحظات پرالتهاب اسارت، گوشههایی از مقاومت و ایستادگی رزمندگان در بند دشمن را به تصویر کشیدند.
در میان این دلاوران، نعمت حاجعلی، که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت درآمد، داستانی متفاوت از آغاز مسیر خود در جبهه و روزهای سخت نبرد تعریف کرد. او از پیمانی گفت که همراه با ۱۲ تن از همکلاسیهای دبیرستانیاش در شهر بیجار کردستان بستند؛ پیمانی که مسیر زندگیشان را به میدانهای نبرد گره زد.
۱۳ نوجوان که راهی جبهه شدند
حاجعلی، در توصیف آن روزها، گفت: بیجار کردستان، شهری بود که در میان کوهها محصور شده بود، اما عشق به انقلاب و دفاع از وطن در دل جوانانش موج میزد. ما ۱۳ نفر از دوستان دبیرستانی، تصمیم گرفتیم که به جبهه برویم. رئیس دبیرستان خط و نشان کشید که اگر بروید، دیگر اجازه بازگشت نخواهید داشت. اما آن روزها، دیگر نمره و درس برایمان اهمیت نداشت. عشق به کشور و انقلاب، بالاتر از هر چیز دیگری بود.
او ادامه داد: وقتی اعزام شدیم، در جبهه هم غریب بودیم. از یکسو در شرایط جنگی ناآشنا بودیم، از سوی دیگر، برخی از رزمندگان به ما اعتماد نداشتند؛ چون اهل کردستان بودیم. گذر زمان و ایستادگی ما در کنار سایر نیروها باعث شد که آن بیاعتمادی از بین برود.
لحظهای که سرنوشت تغییر کرد
شب عملیات، لشکر نجف اشرف، که حاجعلی و همرزمانش در آن حضور داشتند، نخستین لشکری بود که وارد میدان شد. او از آن لحظات نفسگیر چنین روایت کرد: شب هجدهم تعدادی از نیروهای ما عملیات کردند و تا شب بیستویکم، نوبت ما رسید. رزمندگانی که بهعنوان خطشکن رفتند، یا شهید شدند یا مجروح. وقتی از میدان مین عبور میکردیم، مجروحان با ناله و خواهش از ما میخواستند که راهمان را ادامه دهیم و برای آنها توقف نکنیم. دستور این بود که پیشروی کنیم، اما هر قدمی که برمیداشتیم، به سوی مرگ یا اسارت نزدیکتر میشدیم.
حاجعلی در ادامه از لحظهای گفت که درگیری شدت گرفت: من آرپیجیزن بودم. یکی از تانکهای عراقی را هدف گرفتم و شلیک کردم. وقتی منفجر شد، سربازان عراقی تلاش کردند از تانک خارج شوند و فرار کنند، اما ابوالقاسم تختی، که همراه ما بود، با رگبار آنها را درو کرد. اما این تنها آغاز ماجرا بود.
فرار از قتلگاه؛ کمین مرگبار دشمن
نیروهای ایرانی، که تا آن لحظه مشغول پیشروی بودند، ناگهان متوجه شدند که در محاصره کامل قرار گرفتهاند. حاجعلی این لحظه را سختترین تجربه عمرش میداند: سوار بر خودروی زرهی پیامپی در حال عقبنشینی بودیم. سرعت زیاد بود، اما جاده پر از دستانداز. هر بار که از مانعی عبور میکردیم، همه رزمندگان روی من میافتادند. ناگهان پیامپی خراب شد و مجبور شدیم پیاده فرار کنیم. در هر جهتی که میدویدیم، دشمن ما را به رگبار میبست. در میان آتش و دود، قتلگاهی از پیکرهای شهدا دیده میشد.
در این لحظات، مرتضی جوکار، یکی از همرزمانمان ، توانسته بود دو عراقی را به اسارت بگیرد. نیروهای زیادی در اطرافمان در حال آمدن بودند اما هنوز مشخص نبود که آیا نیروهایی که به سمت ما نزدیک میشدند، خودی بودند یا دشمن. قاسم گفت که باید از گودال بالا برویم. از آنجا بالا رفتیم اما بهمحض اینکه سرمان را بالا آوردیم، متوجه شدیم که دشمن از قبل در آنجا کمین کرده است. چارهای نداشتیم جز بازگشت به قتلگاه. وقتی پایین آمدیم باز خودمان را در همان شرایط دیدیم. دور تا دور عراقیها با تیربار آماده شلیک بودند. هر کسی که در تیررس بود، هدف گلوله قرار میگرفت. در نهایت، در میان آتش دشمن، من و دو نفر دیگر از همرزمانم، که مجروح شده بودند، به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com