سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!

دلنوشته| به یاد سید آزادگان

دلنوشته| به یاد سید آزادگان
فرزانه قلعه‌قوند؛ هنوز پاییز به برگریزان تن نداده بود که خانه‌ای کوچک، در همسایگی حرم مطهر کریمة اهل بیت، بزرگ‌مردی به قامت عشق را در برگرفت تا در نزدیک‌روزی از سرزمین حسین(ع) به گوش برسد. می‌دانستی می‌روی یانه؟ انگار مأموریت تو بود که بروی.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، فرزانه قلعه‌قوند؛ هنوز پاییز به برگریزان تن نداده بود که خانه‌ای کوچک، در همسایگی حرم مطهر کریمة اهل بیت، بزرگ‌مردی به قامت عشق را در برگرفت تا در نزدیک‌روزی از سرزمین حسین(ع) به گوش برسد. می‌دانستی می‌روی یانه؟انگار مأموریت تو بود که بروی.

اوایل جنگ بود که اسیر شدیم. نمی‌شناختیمت. ماشین که ایستاد، پیاده شدی و یکی‌یکی کولمان کردی و بردی. فاصلة ماشین تا آنجا که پیاده‌مان ‌کرد ۱۰۰ متری می‌شد.

سید، خواستم بگویم تو آبروی دبّ حردان، شکسته‌بند روح اُسرای دربند، پسر خاک، سیدآزادگان و ابر فیاض بودی اما دیدم همة اینها تو بودند و تو فقط سیدعلی‌اکبر ابوترابی بودی؛ با شمارة شناسنامه 26 صادره از قم. درس‌های مهربانی تو حتی سرباز دشمن را به زانو درمی‌آورد:

کابل یکی از سربازها از دستش افتاد. ایستادی، خم شدی، کابل را برداشتی و به سرباز دادی. سرباز عراقی چند لحظه مات نگاهت کرد. بعد کابل را زمین انداخت و رفت.  بعداز آن، هیچ وقت با کابل به اردوگاه نیامد.

شط خستگی‌ناپذیری از نگاه خورشیدیت سرشار بود تا تاریخِ زخمی این ملت بتواند در ادامة دیوان رنج و حصر ناتمام امام موسی کاظم(ع)قصیدة بلند دیگری از عشق را به نظاره بنشیند، یادم است «تازه آمده بود اردوگاه، لباس‌هایش پاره و کثیف بود و خودش زخمی. رفتی کنارش، با مهربانی او را بوسیدی، دستی به سرش کشیدی. لباس‌های خونی‌اش را شستی. گفتند «اونو می‌شناسی؟» گفت «نه. ولی هر کی هست، آدم مهربونیه. با بقیه فرق داره». گفتند «حاج‌آقا ابوترابیه.»

 یادت است یکی: «می‌خواست به یکی از کشورهای اروپایی پناهنده شود، اما با دیدن تو و زندگی کنار تو کم‌کم رفتارش عوض شد و گفت رفتار این مرد نظرم رو عوض کرد. با افتخار بر می‌گردم ایران ...

هنوز گلبانک صدای دلنشینت در نمازهایی به قامت عشق به گوش می‌رسد تا ندای حق را در تداوم «پاکی و خدمتگزاری» به دریای اخلاق بریزد و این شعار تو نبود، رفتار عملی‌ات بود که می‌گفتی: «آنچه‌ برای‌ انسان‌ها ارزش‌ می‌آورد، خدمت‌ به‌ هم‌نوع‌ است‌ و آنچه‌ در پیشگاه‌ خداوند ارزشمند است، آن‌ هم‌ خدمت‌ به‌ انسان‌ها است.

خاک پاکت را با مهر سرشتند، وقتی به شکنجه‌گرت مهربانی را تعارف می‌کردی و همه را با نگاهت و آبشار آرام صدایت به میهمانی نور می‌بردی. میگفت: «خواب دیدم سیدی با خشم صدایم می‌زد: فرزند ما رو اذیت می‌کنی؟ پرسیدم فرزند شما کیه؟‌ گفت ابوترابی. اگر راضی‌اش نکنی، به مصیبت بزرگی دچار می‌شی. از خواب پریدم. مانده بودم برگردم یا بمونم. آمدم تا از آقای ابوترابی رضایت بگیرم.» خم شده بود پایت را ببوسد اجازه نمی‌دادی؛

سید؛ می‌دانم حقیقت تو گم نخواهد شد، ایمان دارم، با من بگو تموج چه فضائلی در تو جاری بود که هنوز بوی سیب و آواز سرو از دیوارهای محزون اردوگاه به گوش می‌رسد؟دوباره با من از رنج‌های انسان و مهر و مرتبه‌اش بگو...دوباره بگو: «حفظ حرمتِ انسان‌ها سخت‌ترین وظیفه و امورانسان‌هاست ...»

هنوز مات آن شبی هستم که: «بلند شدی نماز شب بخوانی، پاهای اسیری از زیر پتو بیرون آمده بود، خم شدی و پاهایش را بوسیدی و پتو را روی آن‌ها کشیدی و بعد ایستادی به نماز.

همة پیکر مطهرت لبریز زخم بود، تو بودی که دشمن را به اسارت درآوردی آن روزها که درد را و زخم را زندگی کردی و دم نزدی ... دوباره شتاب بغض از چشمانم فواره زد و صدای شکستن نفسم در سجده‌های طولانیت پیچید.

نیکولای ‌گفت «کریسمس که می‌رم کلیسا، تصویر آقای ابوترابی مثل حضرت مسیح تو ذهنم مجسم می‌شه.

و هنوز بهار به پلة آخر نرسیده بود که ساز رفتن کوک کردی و به «رقصی چنان میانه میدان» در مسیر رسیدن به ضامن آهو جاودانه شدی.

باز هم نشسته‌ام در انتظار باران مهربانی‌ات. آوازهای بومی‌ات از یک‌قدمی آخرین اردوگاه به گوش می‌رسد؛ اردوگاهی که در دل عمارت آسمانیِ« حرم تا حرم» برافراشتی، اما این واقعی‌ترین حس زمین است که خاک صبور و آسمانی از عشق تا همیشه تصویری از سرو و صخره و خورشید را در بر گرفته است ...

۱۶ خرداد ۱۴۰۳
کد خبر : ۹,۶۰۲

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید