قبل از عملیات با ماژیک برای بچهها شعار مینوشتم. مثل «هیهات من الذله، راهیان قدس، کربلا آری، اسارت هرگز، راه قدس از کربلا میگذرد.» شوخطبعها میگفتند: «بنویس ورود هر نوع تیر و ترکش ممنوع».
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده «قدرتالله مهرابی کوشکی» متولد ۴۴/۶/۲۸ میباشد.
وی در جریان جنگ تحمیلی در تاریخ ۶۱/۱۱/۲۱ به اسارت دشمن بعثی درآمد. دوران
اسارت این آزاده سرافراز در اردوگاههای «عنبر، رومادی۲ و موصل۳» سپری شد. مهرابی سرانجام در تاریخ ۶۹/۶/۴ با بازگشت به آغوش وطن دفتر اسارتش را به پایان رساند.
این آزاده دوران دفاع مقدس به روایت خاطرهای از دوران اسارت پرداخت که در ادامه میخوانید.
روزهای اول از کتک میترسیدم و اگر میشد جا خالی میدادم؛ اما امروز
روز چهارم بود. دیگر عادت کرده بودم. شعارها و نقاشیهایی که پشت لباس
بچهها کشیده بودم را میدیدم. چند روز قبل از عملیات، با ماژیک برایشان
شعار مینوشتم. مثل «هیهات من الذله، راهیان قدس، کربلا آری، اسارت هرگز،
راه قدس از کربلا میگذرد.» شوخطبعها میگفتند: «بنویس ورود هر نوع تیر و
ترکش ممنوع.» چون جمله قشنگی بهنظرم رسید پشت پیراهن خودم آن را گوشهای
نوشتم.
پیش از عملیات روی پیراهنم تصویر قدس را کشیدم. بچهها دیدند و خوششان
آمد؛ خواستند که روی پیراهن آنها هم بکشم. مرتضی صالحی یکی از همان
علاقهمندان بود. همین مرتضی صالحی خواب دیده بود که اسیر شدهایم و
بعثیها مجبورمان میکردند که پوکههای خالی فشنگها را از روی زمین جمع
کنیم. پشت لباس مرتضی تصویر قدس را کشیده بودم و زیرش هم این آیه قرآن را
نوشته بودم: «سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَی بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِّنَ
الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الأَقْصَى الَّذِى بَارَکْنَا
حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ البَصِیرُ»
بعثیها به این شعارهای پشت پیراهن حساسیت داشتند. قدسی که پشت پیراهن
من بود کمرنگ شده بود و قابل تشخیص نبود؛ اما میتوانستم شکلها و شعارهای
روی لباس دیگران را ببینم. بعثیها دو طرف درها ایستاده بودند؛ هرکس وارد
محوطه میشد، کتکش میزدند. جلوتر از من علی هاشمیان ایستاده بود. پشت
پیراهنش هم اسم گردان حنظله را نوشته بود. بعثیها علی را از صف بیرون
کشیدند. انگار که متوجه حنظلهی پشت پیراهنش شده باشند؛ نزدیک به ۱۷ نفر
روی سرش ریختند و میزدند. تمام چشمها به علی بود؛ کسی متوجه من نبود. من
هم از این فرصت استفاده کردم و خودم را به کتکخوردهها رساندم.
همان موقع مرتضی صالحی را دیدم که طرفم آمد. بعثیها مرتضی را حسابی زده
بودند. جلوی لباس و آستینهایش بود؛ اما خبری از پشت لباس نبود. گفت:
«دیدی با این قدس کشیدنت چه بلایی سرم آوردی؟» من هم گفتم: «حقت بود.
میخواستی هوس قدس نکنی.» نمیدانستم به حال مظلومیت بچهها گریه کنم یا به
شوق آن روزها که اصرار میکردند برایشان شعاری پشت پیراهن بنویسم، بخندم.
بعضی از بچهها متوجه شده بودند که این شعارها برایشان گران تمام میشود؛
پیش از اینکه به بعثیها برسند، پشت لباسهایشان را کندند تا اثری از جرم
نباشد و کمتر کتک بخورند.
انتهای پیام/
خداوندا به ما رحم کن و با غفران و آمرزشت ما را ببخش که تو والا و بزرگ مرتبهای.