رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پورولی کلشتری؛ دربارهی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گلها به دنبال پروانهها میدوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پورولی کلشتری؛ دربارهی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گلها به دنبال پروانهها میدوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
رمان مردی که پروانه شد، در ۵۳ بخش در این سایت بارگذاری میشود.
بخش (۴)؛
باید اعتراف کنم کار غریبانهای که من مرتکب شدم، هیچ توجیه منطقیای ندارد. نباید عباد را توی آن شرایط رها میکردم. از همان ابتدا تمام تقصیرها گردن خودم بود. پیشنهادش از من بود؛ وگرنه عباد همیشهی خدا مخالف اینجور جاها بود.
ـ موزه؟! برویم موزه که چه بشود؟!
این من بودم که خلاف تمام روال گذشته پا در یک کفش کردم و خواستم برویم موزه. عباد از موزه بدش میآمد.
ـ موزه نه! حداقل بریم پارک؛ بشینیم روی نیمکت و دوتا چایی بخوریم. من حوصلهی موزه رو ندارم.
باید میرفت حرم حضرت معصومه! وگرنه تهران کاری نداشت. یک سری به تارا میزد و بعد تنها یا با تارا میرفت قم زیارت حضرت معصومه. میگفت:
«اگه یه جایی بیرون از تهران لیاقت زیارت داشته باشه، اون حرم همین خانمه؛ دختر امام معصوم و خواهر امام معصوم و عمهی امام معصوم! مگه عقلم را از دست دادم که برم جای دیگه برای زیارت؟!»
پیشنهاد داده بود برویم قم؛ اما من خندیده بودم و گفته بودم:
«ایبابا؛ شما که خودتون ماهی دوسه بار میرین قم برای زیارت! خب این دفعه بریم تماشای موزه. این همه آدم روی کرهی زمین میرن موزه. چه اشکالی داره برای یک بار هم که شده، شما تشریف بیارین موزه و از مجسمههای قشنگش دیدن کنید؟!
موضوع اینجا بود که از مجسمه بدش میآمد.
ـ بیایم تماشای مجسمه؟!
از همان لبخندهای معروفش میزد.
ـ یعنی تو داری به من میگی من حدیث کسای توی حرم حضرت معصومه رو ول کنم و بیام تماشای چندتا دونه مجسمه؟!
ـ مگه تماشای مجسمهها چه اشکالی داره آقاعباد؟!
اما کارم اشتباه بود. حالا که عباد نیست و افتادهام توی دردسر، میفهمم کارم چقدر اشتباه بوده. آخر عباد کجا و موزه کجا؟! کلاغها بالای سرم قارقار میکنند. انگار دارند اعتراضشان را به من نشان میدهند. نمىدانم چرا از ذهنم میگذرد که کلاغها دارند گریه مىکنند. صدای قارقارشان انگار توی ذهنم به صدای گریه میماند. شاید دارند برای عباد گریه میکنند؛ یا شاید برای... . از جایم بلند میشوم. هیچوقت اینجور نبودهام؛ این همه مستأصل و هاجوواج. این اتفاق، همچون آواری عظیم جوری ناگهانی و بهیکباره بر سرم فرود آمده که فرصت هر تصمیمی را از من گرفته. از عرض خیابان عبور میکنم و در طول پیادهرو حرکت میکنم. هنوز نمیدانم قرار است به کجا بروم. باران کمکم تمام تنم را خیس میکند. هیچ عکسالعملی نشان نمیدهم. بگذار باران هرچقدر که دلش میخواهد خیسم کند. بگذار هر کاری که دلش میخواهد، بکند. چند نفر از توی ماشینی که از کنارم عبور میکند با تعجب نگاهم میکنند. باید قیافهام خیلی برایشان جالب باشد. قیافهی مردی که زیر باران تمام تنش خیس شده و او بدون هیچ عجلهای دارد با قدمهای کوتاه رو به سویی که نمیداند کجاست، راه میرود. صدای قارقار کلاغها هنوز توی گوشم مانده و مدام تکرار میشود. برمیگردم و به پشت سرم نگاه میکنم. هیچ کلاغی نیست. پس این صدا از کجا میآید؟!
ادامه دارد ...