آزاده محمود جعفری کلکناری دیدگاهش درباره اسارت را اینگونه بیان میکند: از نظر من اسارت از بعد معنوی یعنی استقامت، مقاومت و ایمان و از بعد مادی یعنی فلاکت.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، محمود جعفری کلکناری متولد بهمن 1343 در
روستای دُلمرز از توابع بخش گهرباران شهرستان میاندورود است. وی تحصیلات
ابتدایی و متوسطه اول را در زادگاه خویش به اتمام رساند و برای گذراندن
دوره متوسطه دوم راهی دبیرستان «عطاالله غفاری» ساری شد. جعفری پس از اتمام
تحصیلات در سال 1365 به خدمت سربازی اعزام شد و پس از پایان دوره آموزشی،
برای گذراندن ادامه دوره خدمت به اهواز اعزام شد.
وی در چهارم تیر 1367 به
اسارت نیروهای بعثی درآمد و پس از تحمل 26 ماه اسارت در سال 1369 به وطن
بازگشت. محمود جعفری کلکناری کارمند بازنشسته بانک ملت شعبه میدان بار ساری
است و در شهرستان ساری سکونت دارد. در ادامه گفتگویی با این آزاده سرافراز را میخوانید:
برای نخستین بار چگونه و در چه تاریخی به جبهههای جنگ اعزام شدید؟
اینجانب جزو اولین گروه از اعضای طرح «لبیک یا خمینی» سورک(مرکز فعلی
شهرستان میاندورود) بودم که متأسفانه بنا بر دلایلی نتوانستم به جبهه
اعزام شوم. این طرح، نخستین طرحی بود که برای سازماندهی بسیج نیروهای مردمی
برای اعزام به جبهه ایجاد شده بود. پس از آن در چند مرحله برای بازسازی
مناطق جنگی شهرهای سوسنگرد، بستان، حمیدیه و روستاهای تابع آنان به جنوب
غرب کشور اعزام شدم.
من در شهریور سال 1365 برای گذراندن دوره سربازی به مرکز 04 بیرجند و پس
از پایان دوره آموزشی، ادامه خدمت را در خط یک پدافندی، گردان 760، تیپ 4،
لشکر ۹۲ زرهی اهواز گذراندم. در روزهای خدمت، عملیاتی در منطقه ما صورت
نگرفت و من وظیفه پدافندی و به قول خودمان خط نگهداری را برعهده داشتم. من
همیشه علاقه مند به خدمت در ارتش به سبب نظم و دیسیپلن خاص آنجا بودم که
این امر برای من محقق شد.
واکنش خانواده نسبت به حضور شما در مناظق عملیاتی چگونه بود؟
جنگ همانطور که از نامش پیداست وضعیت حساس و سختی است. عموم والدین به
راحتی نسبت به اعزام و حضور فرزندانشان در جبهه ها رضایت نمی دادند. اما با
توجه به اینکه دوره خدمت یک ضرورت است، پدر و مادرم با حضور من در مناطق
جنگی مشکلی نداشتند.
درباره تاریخ و نحوه اسارت خود توضیح دهید.
در تاریخ چهارم تیر 1367 پس از تک دشمن بعثی به نیروهای ما در منطقه
عملیاتی جنوب جزیره مجنون به نام «طلاییه»، با توجه به پشتیبانی ضعیف
نیروها و ناتوانی در مقابله با نیروهای عراقی، دستور عقب نشینی تاکتیکی از
سوی فرمانده تیپ، سرهنگ لنگری زاده صادر شد، اما نیروهای بعثی از حدود ساعت
۳ بامداد تا ۴ ساعت بعد، بر سر ما آتش ریختند و تقریباً ساعت ۷ صبح به
همراه ۲۴ نفر دیگر به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. یکی از افراد حاضر در جمع
25 نفره ما، معاون فرمانده گردان، سرگرد محمد جهان آرا اهل تهران بود که
تشابه اسمی با فرمانده بزرگ عملیات غرورآفرین بیت المقدس دارد.
پس از اسارت به چه مکانی منتقل شدید و نخستین لحظات اسارت شما چگونه بود؟
پس از اسیر شدن، با اتومبیلی که دشمن از ما به غنیمت گرفت ما را به
منطقه نظامی «کوت» واقع در استان واسط عراق منتقل کردند. در آن مکان، 9
شبانه روز را بدون غذا و تنها با آشامیدن آب گذراندیم. در روز دهم اسارت،
در خیابانهای شهر بصره و پس از آن در بغداد، گردانده شدیم. در آنجا واقعه
اسارت حضرت زینب، امام سجاد(ع) و دیگر فرزندان و اهل بیت امام حسین (ع)
برایمان تداعی می شد. برخی از مردم این شهرها با سنگ به ما حمله کردند،
برخی بر روی ما آب دهان ریختند و برخی نیز با ناسزا گفتن از ما پذیرایی
کردند. پس از این اتفاقات، به اردوگاه 12 استان صلاح الدین در چند کیلومتری
تکریت انتقال داده شدیم. لحظه ورود ما گرفتاری در تونل وحشت بعثی ها و
پذیرایی با کابل و باتوم ها بود.
نخستین برخورد فرماندهان و سربازان بعثی در اردوگاه با شما چگونه بود؟
در نخستین شب حضور ما در اردوگاه، مأموران بعثی به آسایشگاه ما وارد
شدند، روبروی ما صف کشیدند و به زبان عربی به ما گفتند:«چه کسی به کابل برق
احتیاج دارد و چه کسی به مشت؟» در واقع آنها ما را مجبور کردند یکی از این
شکنجه ها را برگزینیم. از آنجایی که ما در استخبارات بغداد طعم دردناک و
وحشتناک کابل های برق را چشیده بودیم، حاضر بودیم با مشت های آنان پذیرایی
شویم، اما این مشت ها بسیار دردناک تر از درد کابل های برق بود. شب بعد،
شکنجه با کابل های برق را انتخاب کردیم. خلاصه اینکه هر شب مهمان مشت ها و
کابل های برق بودیم. این وضعیت سخت و دردناک برای ما دو سه ماهی ادامه
داشت.
از وضعیت اردوگاه بگویید. آن جا از چه بخش هایی تشکیل شده بود و چه تعداد نیروهای ایرانی در اردوگاه اسیر بودند؟
اردوگاه ۱۲ از سه بخش اصلی تشکیل شده بود. در ساختمان 1 و 2 حدود 1300
تا 1400 نفر و در ساختمان سوم که به «ملحق» شهرت داشت، ۱۰۰۰ نفر از اسرا
حضور داشتند. من در بخش دوم این اردوگاه اسیر بودم.
اسامی هم بندی های خود را به خاطر دارید؟
اسامی تعدادی از آنان در خاطرم است. محمد جهان آرا از تهران، سید حسن
ثانوی عباس آبادی و سلیمان آمیخته از ساری، حسن اسدی امیری از امیرکلا
بابل، خسرو غریبشاه و علیرضا کردوالی از سمنان تعدادی از دوستان هم بندی من
بودند.
وضع بهداشت و تغذیه اسرا در اردوگاه چگونه بود؟
اگر بخواهم برای شما از وضعیت بهداشت آن جا بگویم باید بگویم در حد صفر!
با یک بشکه ۲۲۰ لیتری آب ولرم و یک قالب صابون، 152 نفر باید استحمام می
کردند. غذای اسرا هم یک قرص نان ساندویچی خمیری نیمه پخته برای صبحانه و
شام و نصفِ لیوان برنج همراه با خورشت آب پز شامل گوجه، بادمجان، کدو و
بامیه آب پز و گاهی اوقات آب گوشت (آب به همراه تکه کوچکی گوشت) وعده
ناهارمان بود. همچنین به سبب نبود شرایط بهداشتی در اردوگاه بسیاری از اسرا
به بیماری های گوناگون خصوصا گال (بیماری انگلی ناشی از هجوم گال به بدن) و
اسهال خونی مبتلا می شدند. بسیاری از اسرا نیز بر اثر ابتلا به اسهال خونی
به شهادت می رسیدند.
ظاهرا بر اثر شدت شکنجه نیروهای بعثی در اردوگاه اتفاق ناگواری برای شما در دوران اسارت رخ می دهد. در این مورد توضیح می دهید؟
در یکی از روزهای اسارت، پس از شکنجه شدید و دردناک نیروهای بعثی با
کابل برق سه فازهشت رشته ای، کلیه هایم به شدت آسیب دید. به سبب شدت درد و
جراحتی که دچار شدم مرا به بیمارستان الرشید صلاح الدین منتقل کردند. در
بدو ورود به آنجا، یکی از مأموران استخبارات با دو سیلی از من استقبال کرد!
پزشک معالج من یک پزشک نظامی مسیحی از کشور عراق بود. نیروهای درمانی آن
جا می خواستند یکی از کلیه هایم را که بر اثر شدت جراحات اوضاع وخیمی
داشت، از بدنم خارج کنند اما پس از مشورت با مأموران بعثی از این کار منصرف
شدند. آن ها نگران این بودند که این مسئله پس از تحویل اسرا و شهدا به
نیروهای کشورمان برایشان دردسر ایجاد کند.
من از ابتدای دی تا بهمن سال 1367 به مدت یک ماه در آن مکان بستری بودم
اما به سبب کمبود امکانات و وخامت حالم مرا به بیمارستان بزرگ نظامی بغداد،
یعنی بیمارستان «الرشید» منتقل کردند. من تا 31 اردیبهشت سال بعد در
بیمارستان بغداد بستری بودم و مرا پس از بهبود اوضاعم، به اردوگاه
برگردادند. در طی این مدت فقط یک مرتبه دیالیز شدم و روزانه با قرص
«لازکسی» و «لارژکتیک» مرا معالجه می کردند. ناگفته نماند که پرستاران و
پزشکان بیمارستان به علت حضور مأمورین استخبارات و سخت گیری های آنان در
بیمارستان قادر نبودند با تمام توان خود اسرا را درمان کنند. هم اکنون کلیه
های من وضعیت خوبی دارند و به طور مداوم به پزشک مراجعه می کنم.
آیا در میان مأموران بعثی کسی بود که رفتار بهتری با شما داشته باشد؟
نیروهای بعثی با کوچکترین تحرک و نافرمانی بچه ها، آنان را شکنجه می
کردند. یکی از بدترین کارهای آنان این بود که با لگد پاهای خود، سر اسرا را
در فاضلاب توالت فرو می بردند. من به شما می گویم که کوچک ترین رأفت و
دلسوزی از آنان در حق اسرای ایرانی مشاهده نکردم. از میان این همه سربازان و
مأموران حاضر در اردوگاه تنها یکی که او را «سید کریم» می خواندند کمی
مهربان تر بود و زمان شکنجه ضربه های سبک تری به بچه ها وارد می کرد. در
اردوگاه تبلیغات علیه نظام و حضرت امام بیش ازاندازه بود، شکنجه ها بسیار
دردناک و وحشتناک بود و ما باید شاهد درد کشیدن و جان دادن دوستان و و هم
وطنان مان می شدیم. در این وضعیت هیچ کدام از ما حق اعتراضی نداشتیم. اگر
اعتراضی می کردیم محکوم به شکنجه بودیم و همه این ها به سبب استقامت ما و
وفاداری به کشور و حضرت امام (ره) بود. نیروهای بعثی هم بی هیچ مقدمه و
دلیلی اسرا را شکنجه می کردند.
برگزاری اعمال عبادی و مراسم های مذهبی در اردوگاه چگونه بود؟
در ماه مبارک رمضان اکثر بچه ها به جز افرادی که به سبب ضعف جسمانی
توانایی روزه گرفتن را نداشتند روزه دار بودند و وعده های غذایی ما به سحری
و افطار تغییر یافته بود. اما بیش ترین سختگیری نیروهای بعثی در ایام ماه
محرم بود. آنان نسبت به عزاداری و سوگواری بچه ها بسیار حساس بودند و مانع
عزاداری ما می شدند. بچههای ما به نوبت پشت پنجره ها می ایستادند تا دید
نیروهای بعثی را نسبت به نوحه خوان ها و مداحان محدود کنند و اگر قرار است
شکنجه ای صورت گیرد، همه با هم شکنجه شویم. آنان تنها یک قرآن برای این جمع
انبوه در اختیار ما قرار داده بودند.
آیا در طول دوران اسارت مسئولان صلیب سرخ با شما دیدار کردند و از اوضاع شما خبر داشتند آیا خانواده از شما خبری داشتند.
من جزو اسرای مفقودی بودم و دردوران اسارت هیچ خبری از خانواده نداشتم و
آن ها هم از من بی خبر بودند و تنها روزی که زمان آزادی ما فرا رسید
توانستیم با مسئولان صلیب سرخ دیدار کنیم، آنان اطلاعات ما را ثبت کردند و
مقدمات آزادی ما فراهم شد.
بهترین خاطرات و بدترین خاطرات شما از دوران اسارت چه هستند؟
تمام روزهای اسارت برای من خاطره است. بهترین خاطرات همه اسرا، همدلی
میان بچه ها و مشاهده شدت فداکاری و ایثار آنان بود و بدترین خاطرات ما،
مشاهده ظلم بی حد و حصر و خارج از اصول انسانی و اخلاقی مامورین عراقی با
اسرا و دوستانمان بود.
چه چیز در دوران اسارت بیشتر از همه شما را آزرده میساخت؟
همۀ شکنجه ها و سختی های اسارت یک طرف، آه و افسوس و حسرت دیدار پدر و مادر و حضرت امام و وطن از سوی دیگر.
چه مدت زمانی در اسارت نیروهای بعثی بودید؟
اسارت من ۲۶ ماه و ۵ روز و 8 ساعت و 30 دقیقه به طول انجامید.
وقتی کلمه آزاده را می شنوید، چه احساسی دارید؟
هنگامی که مرا آزاده می خوانند احساس غرور و سربلندی می کنم و پس از 31
سال هنوز هم باورم نمی شود که آن روزهای سخت به پایان رسیده است.
آیا تا به حال دلتنگ دوران اسارت هم شده اید.
هیچوقت... اصلا و ابدا دوست ندارم که آن روزها برگردد، نه فقط من بلکه هیچ آزاده ای دلتنگ روزهای اسارت نیست.
در چه تاریخی به وطن بازگشتید و استقبال از شما چگونه بود؟
من در تاریخ نهم شهریور سال 1369 به وطن بازگشتم. استقبال بسیار گرمی از
ما صورت گرفت و من اصلا فکرش را نمی کردم که چنین استقبالی صورت بگیرد، ما
فکر می کردیم کسی از آزادی ما خبر ندارد، پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده
اشک شوق می ریختند و همه ما حال بی نظیری داشتیم.
آیا از آن روزها حسرتی در دل شما باقی مانده است.
ما شنیده بودیم که اسرا را برای زیارت امام حسین(ع) به کربلا می بردند.
اما ما تا زمان آزادی جزو مفقودان بودیم و هیچ آماری از ما در جایی ثبت
نبود. همیشه آرزو داشتم رنج اسارت را با زیارت اربابم کم کنم. خداروشکر می
کنم که در ایام رهایی از اسارت دو بار به زیارت امام حسین (ع) رفتم و
افتخار بزرگم این است که هر دو بار با همسرم که همیشه همراه و مونس من و با
صبر زینبی خود باعث افتخار من است به این سفر بزرگ اعزام شدم.
به عنوان سوال آخر، اسارت از دیدگاه شما یعنی چه؟
از نظر من اسارت از بعد معنوی یعنی استقامت، مقاومت و ایمان و از بعد مادی یعنی فلاکت.
انتهای پیام/
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
✍ خبرنگار | مالک دستیار