بعد از مدتی مرحلهی دوم «عملیات محرم» شروع شد در آن شب قبل از حرکت بچههای روابط عمومی بر روی پشتم نوشتند، مسافر کربلا یا شهادت یا زیارت و بر روی پایم نوشته بودند ورود تیر و ترکش اکیداً ممنوع.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده «غلامرضا کرمی» در سال ۱۳۴۵ در اصفهان به دنیا آمد. وی از دلیران گروه ضربت «گردان مالک اشتر» میباشد که در مرحلهی دوم «عملیات محرم» در سال ۶۱ به اسارت نیروهای بعثی درآمد. کرمی که سالهای نوجوانی خود را در اردوگاه «عنبر» کمپ ۱۷ سپری کرد سرانجام در ۲۱ شهریور سال ۶۹ زمانی که جوانی ۲۴ ساله بود از بند اسارت آزاد شد و به وطن بازگشت. وی اکنون بازنشسته شرکت گاز اصفهان میباشد.
آزاده غلامرضا کرمی که در خط جبهه به رضا فرفری معروف بود از آنروزها خاطراتی به یاد ماندنی دارد که با شما مخاطبان عزیز به اشتراک میگزاریم:
هنوز چند ماه از شروع جنگ تحمیلی در سال ۵۹ نگذشته بود که خود را به پایگاه بسیج خوزستان در اصفهان رساندم. خانواده که از تصمیمم با خبر شدند راضی به رضایت نشدند. بعد از چند روز مادرم را راضی کردم و به پایگاه بسیج رفتیم. در آنجا از فرمانده قول گرفت که من را در پشت خط نگهدارد و بعد رضایت نامه را امضا کرد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
بعد از مدتی به جبهه اعزام شدم. چند روز از حضورم در جبهه میگذشت که متوجه شدم واقعا من را در پشت جبهه نگهداشتند. با خود گفتم اگر قرار بر پادگان نشینی بود خانهی پدرم که مفیدتر بود. در همین فکرها بودم که ماشین تدارکات وارد پادگان شد. به یکی از بچهها گفتم برادر این ماشین کجا میره؟ گفت: «برای خط آذوقه میبرد». تا این را شنیدم خود را به ماشین رسانده و در زیر چادر پنهان شدم. به خط که رسیدم من را به سنگر فرماندهی بردند. فرمانده تا چشمش به من افتاد گفت: بچه مگه نگفتم عقب بمان. سرم را بالا گرفتم و گفتم اگر کتکم هم بزنید من بر نمیگردم. تا این را گفتم «لا الله الا اللهی» زیر لب زمزمه کرد و گفت: به شرطی اینجا میمانی که دردسر درست نکنی.
در اردوگاه چون جنب و جوش زیادی داشتم به رضا فرفری معروف بودم. علاقهی زیادم به اسلحه باعث شد تا هر اسلحهی که در آنجا بود امتحان کنم و بر اثر همین موضوع هر بار تنبیه میشدم. یک روز وسوسه شدم تا با اسلحهی ۱۰۶ تیر اندازی کنم. هر چقدر یکی از بچهها در گوشم میخواند تا منصرف شوم اما بیخیال نشدم. تیر را که شلیک کردم و پا به فرار گذاشتم. بچهها که صدا را شنیدند از سنگرها بیرون ریختند و گفتند: چی شده؟ کی تیر شلیک کرده ؟ یکی از بچهها گفت: لابد مسئولش دیگه. فرمانده گفت: اون رضا فرفری نیست که فرار میکنه؟ بعد از چند ساعت فرمانده قصد برگرداندم به پشت خط را داشت که با تعهد و خواهش او را منصرف کردم.
بعد از مدتی مرحلهی دوم «عملیات محرم» شروع شد در آن شب قبل از حرکت بچههای روابط عمومی بر روی پشتم نوشتند، مسافر کربلا یا شهادت یا زیارت و بر روی پایم نوشته بودند ورود تیر و ترکش اکیداً ممنوع. به هر یکی از بچهها که میرسیدم میگفتم نوشتهی روی لباسش را میخواندم.
به منطقهی عملیات که رسیدیم گردان که به خط زد عراقیها از سنگرها بیرون ریختند و با تیربارهای خود از دو طرف کانال را میکوبیدند و اجازهی پیشروی نمیدادند. بعد از ساعتها درگیری، ترکش خمپارهی دشمن بدنم را نشانه گرفت. چند ترکش به سر و شکمم اصابت کرد اما با برخورد تیر به پایم بیهوش شدم. تلفات زیادی داشتیم خیلی از بچهها شهید و مابقی اسیر شدند. هوا در حال روشن شدن بود که در محاصرهی عراقیها گیر افتادیم. چند تا از بچهها من را به زیر تانک کشیدند و تا نزدیکی ظهر آنجا ماندیم. بعد از چند ساعت دو سرباز عراقی در زیر تانکر آب سر و صورت خاکی خود را میشستند که چشمشان به ما افتاد و اسیر شدیم. خون زیادی از دست داده بودم و همه خیال میکردند که مردهام، خودم هم به زور صدای نفس کشیدنم را میشنیدم. جسم نیمه جانم را بیرون کشیدند و ما را به مقر فرماندهی بردند و از آنجا به بیمارستان منتقل شدیم. جراحت پایم شدید بود و قصد قطع کردن آن را داشتند، اما تا نام ابوالفضل را بر زبان آوردم منصرف شدند. بعد از مداوای مختصر ما را به بغداد فرستادند. چند روزی در استخبارات بغداد بودیم و بعد به درمانگاه «کمپ ۸ اردوگاه عنبر» منتقل شدیم. جایی که تنها تفاوتش با اردوگاه وجود چند تخت بود. هنوز پایم به زمین اردوگاه برخورد نکرده بود که با دست بسته با چوب و لگد ما را تا جلوی در آسایشگاه رساندند.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
مجروحان را به درمانگاه فرستاده و مابقی اسرا به اردوگاه رفتند. حدود ۱۵ ماه از اسیر شدنم میگذشت و هنوز توسط صلیب سرخ شناسایی نشده بودم. زخمهایم بهتر شده بود و با ویلچر در درمانگا میچرخیدم. در کنار دکتر «مجید جلالوند» و «دکتر بختیاری» بخیه و آمپول زدن را یاد گرفتم و به مجروحان کمک میکردم. بعد از مدتی به کمک عصا توانستم کمی راه بروم که صلیب سرخ به اردوگاه آمد و بعد از ۱۵ ماه نام من در لیست صلیب سرخ جهانی قرار گرفت و به اردوگاه اطفال منتقل شدم. در آنجا بیشتر بچههای هم سن و سال خودم بودند که در راه اندازی کارهای فرهنگی نسبت به اردوگاههای دیگر پیشقدم بودیم. خوب به یاد دارم وقتی صلیب سرخ برای مصاحبه به اردوگاه اطفال آمد خبرنگار حجاب درستی نداشت حاضر به مصاحبه نشدیم و یکی از بچهها به نام «علیرضا شوشتری» به خبرنگار صلیب گفت: «ای زن از فاطمه به تو این خطاب است، بهترین زینت زن حفظ حجاب است».
گرچه در آنجا عراق با تجمع اسرا مخالف بود اما ما نماز را به جماعت میخواندیم و همواره برای هر مناسبتی برنامهای داشتیم. یک روز امام جماعت ما را به انفرادی انداختند و در روز بعد یکی دیگر از بچهها امام جماعت شد. افسر عراقی تا ما را دید که به نماز ایستادهایم با صدای بلند گفت: کُلهم امام؟ گفتیم نعم سیدی ... بله ما همدیگر را قبول داریم.
هر سال در ایام دههی فجر هر روز برنامهی تئاتر اجرا میکردیم یک روز از خود آسایشگاه بالا رفتم ومهتابیها را برای نور پردازی بر روی صحنهی تئاتر پایین آوردم و با نخ و سوزنی که داشتیم بچهها پرچمی درست کردند که نمایش میدادیم. در مدت آن ۱۰ روز با بچههای اردوگاههای دیگر هماهنگ میکردیم و به دور از چشم جاسوسان بعثی شب را در آسایشگاه دیگری میگذراندیم تا برایشان برنامهی تئاتر اجرا کنیم. در آنجا علاوه بر تئاتر برنامههای فرهنگی دیگر و کلاسهای درس قرآن، نهجالبلاغه، زبانهای دیگر همواره برقرار بود.
مصاحبه از معصومه امیری
انتهای پیام/
رهبر معظم انقلاب: برگزاری دههی فجر، باید مثل برگزاری جشن نیمهی شعبان باشد.
✍ خبرنگار | مالک دستیار