یکی از دوستانم گفت چکار داری؟ رحم کنید، زن و بچه دارد، بگذارید برود. گفت کارش ندارم میخواهم خداحافظی کنم. کمی جان گرفتم. آمدم بالا. افسر گفت دیدید که ما دروغ نمیگوییم ...
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
سرهنگ آزاده «محمد صحت» فرمانده گردان تیپ 40 سراب که در راه
دفاع از میهن و ارزشهای اسلامی مفتخر به دریافت مدال جانبازی شده بود در
عصر عاشورای 1367 به اسارت نیروهای عراقی در آمد و پس از تحمل دوران طاقت
فرسای اسارت و فراق وطن سرانجام در 26 مرداد 1369 به همراه دیگر آزادگان
سرافراز به آغوش میهن بازگشت.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
به مناسبت نزدیکی سالروز
بازگشت مقتدرانه الماسهای درخشان به میهن اسلامی خاطرهای از این آزاده
سرافراز را در سه قسمت تقدیم شما مخاطبان عزیز می نماییم:
قسمت سوم:
یکی
از دوستانم گفت چکار داری؟ رحم کنید، زن و بچه دارد، بگذارید برود. گفت
کارش ندارم میخواهم خداحافظی کنم. کمی جان گرفتم. آمدم بالا. افسر گفت
دیدید که ما دروغ نمیگوییم ...
اتوبوس از دژبانهای عراقی خارج شد و رفت سمت دژبان های ایرانی. وقتی آنها سوار شدند واقعاً فهمیدیم که در خاک ایران هستیم. باران شکرگزاری در اتوبوس شروع شده بود. گفتند دوازده کیلومتر دیگر مانده ولی این دوازده کیلومتر شده بود اندازة صدوبیست کیلومتر. دژبان ها تونلی مثل عراقیها درست کردند؛ اما خبری از کتککاری و باتوم نبود. سوار اتوبوسهای ایران شدیم. روی هر صندلی یک نفر با لباس شخصی نشسته بود و شروع کرد به تخلیة اطلاعات. از حال و هوای عراق، اردوگاه و نفرات. چه کسی و چه کسانی بیرون رفتند، چه کارها کردند، مخصوصاً از خبرچینها. حرکتمان به سوی اسلامآباد غرب بود. وقتی رسیدیم شام سبکی دادند و استراحت کوتاهی کردیم. پس از آن مصاحبه انجام شد و حرکت کردیم سمت کرمانشاه. حرکت کردیم. صبح بود که رسیدیم و رفتیم سمت فرودگاه. هواپیما حرکت کرد رو به جلو و بلند شد. از روی زمین پرید و رفت به طرف تهران. وقتی رسیدیم برگردنمان تاج گل آویختند و دستهگلی هم دادند دستمان. هنوز نمیگذاشتند با کسی تماس داشته باشیم. گفتند باید بروید قرنطینه. سوار اتوبوس شدیم.اتوبوس با سرعت حرکت کرد به سوی فلکة امام حسین. چندین خیابان را عوض کرد تا این که به پادگانی رسید؛ بهنظرم عشرتآباد بود. اتوبوس برای فرار از دست مردم از یک در وارد و از در دیگر خارج شد و حرکت کرد به سمت افسریه. در پادگان نیروی هوایی همان قصر فیروزه ما را پیاده کردند. هدایت شدیم به یک آسایشگاه. گفتند 48 ساعت در قرنطینه هستید. آزمایشات خونی و جسمی و روحی گرفته می شود و بعد ترتیب رفتن به شهرها داده خواهد شد. بچهها شماره تلفن خودشان را میدادند تا به خانواده خبر بدهند. من هم که همان شمارة اشتباهی را دادم. شب مهمان رئیس جمهور وقت حاجآقا رفسنجانی بودیم. خیلی دمغ و ناراحت نشسته بودم و شام نمـیخوردم. یک نفر هیکلدار از اسکورتهای رئیس جمهور آمد و گفت چه شده؟ چـرا شـام نمی خوری؟ گفتم من موفق نشدم به خونوادم خبر بدهم، این مسئله خیلی منو ناراحت کرده نمیدونن که زندهام یا نه. گفت ناراحت نباش با من بیا. من را برد داخل محوطه داخل یک ماشین بنز که تلفنی آنجا قرار داشت. یک دکمه را زد و گفت الان در مشهدی. با هر که میخواهی تماس بگیر. هر چه فکر کردم چه کنم فقط در ذهنم همان تلفن نقش بسته بود. تلفن زدم خانمی برداشت و گفت من شما را نمیشناسم. گفتم من اسیر بودم و حالا وارد ایران شدهام. این تلفن خانة ماست، گفت چندین نفر تا به حال این جا تماس گرفتهاند ولی این تلفن ده سال است که مال ماست. اشتباه گرفتهاید. اگر تلفن دیگری دارید بگوئید که من تماس بگیرم، اصلاً به عقلم نرسید که از همکاران بپرسم یا از مرکز مشهد سؤال کنم و کسان دیگر جویا شوم. بالأخره دستازپا درازتر برگشتم بیرون و دیدم آن آقا هنوز منتظر من است. گفت چه شده؟ گفتم هیچی نتوانستم. بالأخره برگشتیم داخل. هم شام تمام شده بود و هم صحبتها. قرار شد برگردیم به پادگان و قرنطینه. روز دوم بود گفتند ساعت چهار بعدازظهر باید حضور رهبر معظم برسیم و بعد از آن هرکس برمیگردد به شهر خودش. وقتی دیدار با مقام معظم رهبری تمام شد برگشتیم پادگان حدود ساعت پنج بعدازظهر گفتند به هر آزاده یک دست لباس شخصی، اسباب بازی بچه، یک قواره چادر سیاه، یک سکه بهار آزادی و یک اسکناس دویست تومانی، که ما تا آن روز، ندیده بودیم دادند.
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
ساعت موعود رسید ولی من هنوز شوکه بودم که چرا تلفن اینطور شده و چطور میشود. اگر من به مشهد برسم چه کنم، ولی نشانی خانه را میدانستم.. رفتیم به فرودگاه مهرآباد. آزادگان مشهدی که با هم بودیم حدود پنجاهنفری میشدیم؛ اغلب درجهدار. خلاصه حرکت کردیم.. مگر این راه تمامشدنی بود. سرم خیلی درد میکرد شروع کردم به قرقر. یک مهماندار متوجه عصبیبودنم شد. چون همه شادی میکردند الا من. گفت چرا ناراحتی، چیزی شده؟ گفتم فرزندانم از آمدنم مطلع نیستن و سرم شدیداً درد میکند. رفت برایم یک قرص و نسکافه آورد. بعداز ده دقیقه اعلام شد که در آسمان نیشابور هستیم. من بلند گفتم زهرمار، برو جلو هر موقع رسیدی به مشهد بگو. چی تندتند میگی اعصابمان رو بهم ریختی. یهو مهماندار از کابین خلبان جلو آمد و گفت خانوادهات در فرودگاه مشهد منتظرت هستند، مثل این که دنیا را به من دادند او را بوسیدم، البته مرد بود. گفتم چطور ممکن است؟ در عرض 10 الی 15 دقیقه فهمیدی؟ گفت به خلبان جریان را گفتم و ایشان با برج مراقبت و اطلاعات فرودگاه تماس گرفت و اسم شما را برد. مگر اسم پسرت رامین نیست؟ خیلی خوشحال شدم. اعلام کردند شما هماکنون در آسمان مشهد هستید و شماها را روی آسمان امام هشتم میچرخانیم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
روز 28 شهریور سال 1369 در فرودگاه مشهد پا برزمین گذاشتم. وقتی پیاده شدیم زمین را سجده کردیم. همهجا پر از فیلمبردار بود. گفتند بروید سوار اتوبوس بشوید تا برویم اردوگاه برویم. دیگر حال خودم را نمیفهمیدم خیلی عصبانی شدم. گفتم بس است اردوگاه چیه، مگه اینجا هم اسیریم که بریم اردوگاه. من نمیرم اردوگاه. نمیدانستم چه خبر است و کدام اردوگاه را میگویند. ظاهراً می خواستند به اردوگاه امام رضا (ع) و از آنجا ما را تحویل خانوادهها بدهند. ولی من این حرفها توی کتم نمیرفت. گفتم اصلاً حرف اردوگاه را نزنید که خیلی خسته شدهام. یک مرتبه اقوام و خانواده ریختند توی ترمینال مو دورهام کردند. حسابی گیج شدم. زنوفرزندانم را ندیدم. فقط باجناق بزرگم دکتر اقدامیان را شناختم. گفتم خانوادهام کجا هستند؟ گفت همه اینجا هستند. همان که گردنت را گرفته و می بوسد پسرت رامین هست. چون قد کشیده بود او را نشناختم. دختران و همسرم که آمدند به محض دیدن آنها بغضم ترکید و گریهکنان همسرم را بغل کردم. ناگهان همسرم غش کرد و نقش زمین شد ...
انتهای پیام/
≥ قسمت اول
≥ قسمت دوم
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
خبرنگار: مالک دستیار