وقتی حماسه هشت سال دفاع مقدس را مرور میکنیم، واژههای آشنای شهید، آزاده، جانباز و... را مییابیم. این نامها، روایت شجاعت مردان و زنانی است که در آزمونگاه جبهه استوار ایستادند و حماسه بزرگ و مانای عصر ما را رقم زدند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزادگان، تنها در جبهه، رزمنده نبودند که در اسارت،
نیز جبههای تازه گشودند
و رزمندههای عرصهی فرهنگ و سفیر صادق ارزشها و پیامهای انقلاب اسلامی شدند و در بارش تازیانه و
درد و زخم و تحقیر و شماتت و تمسخر دشمن، چونان اسوه عاشورا -زینب کبری(س)- صبور و شکور، زیبایی دیدند و زیبایی آفریدند.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
شناختن و شناساندن این قهرمانان سترگ و بزرگ و
توصیف سلوک عزتمندانه و مؤمنانه و عاشقانه و صادقانهی آنان، برای نسلهای امروز و فردا نه تنها جذاب و شیرین که بسیار
بایسته و شایسته است و بهرهگیری از «زبان
هنر» در این راه بایستهتر و شایستهتر و همین نگاه و رویکرد، زمینهی فراخوان مؤسسه پیام آزادگان در سال 1393 شد
تا شاعران و نویسندگان و صاحبان ذوق و قلم در رشتههای شعر، داستان، خاطره، دلنوشته و نمایشنامه به خلق و ارسال اثر بپردازند.
در ادامه اثری برگزیده از «مرضیه نفری» از استان قم را با هم میخوانیم:
رضا از خواب میپرد، مینشیند. در خیال خود تفنگ به دست میگیرد و دشمن خیالی را نشانه میرود. پتو را کنار میزنم، کنارش مینشینم. با دست هلم میدهد و داد میزند: «دارن خمپاره میزنن، دراز بکش» و از داد رضا، زری و محمدعلی
از خواب میپرند و جیغ میکشند. رضا فریاد میزند دستهایش را روی سرش میگذارد سرش را فشار میدهد و از بچهها میخواهد از توی سنگر بیرون نیایند.
بچهها هراسان پشت من قایم میشوند. زری بزرگتر است، بهتر میفهمد. گفتهام که بابایت جانباز است، دست خودش نیست. زری
میفهمد. اصلاً اگر نفهمد چکار کند؟
زری بیچاره! کی وقت کرد بچگی کند. به جای بازی با زری، دنبال بیمارستان رضا بودیم.
دنبال دارویی که آرامش کند. این صداهای مزاحم را از گوشش ببرد. دارویی که بخواباندش
و به رضا بفهماند که جنگ تمام شده، اینجا بصره نیست، مرد قدبلند سیاهچهره، زندانبان نیست. محمدعلی را بغل میکنم و به هال میروم. خدا لعنت کند همسایه مزاحم را. ماشین سنگین
دارد. لابد بوق زده است. بوقبوق. صدا توی گوش رضا پیچیده است و دوباره حالش را بد کرده است.
سوپ را توی مخلوطکن میریزم. دکمه 2 را فشار میدهم؛ هویجها بالا میروند. سبزیها میچرخند و تکههای مرغ محو میشوند. رضا با مشت روی قابلمهای که نزدیکش هست میکوبد. مخلوطکن را خاموش میکنم و نزدیکش میروم. برایش شلغم پخته بودم. قابلمه هنوز کنار
رختخواب رضا مانده است. صدای مخلوطکن اذیتش کرده و اعصابش بهم ریخته است. مثل هویجها و سبزیها داغون شده است. دستهایش را بالا میبرد و هوهو صدا میکند. صدایی از ته حلقش بیرون میآید. خودش را اذیت میکند. نمیتواند حرف بزند. ولی من میفهمم که به این صدا اعتراض دارد. یاد چی میافتد؟ یاد نالههای بچهها، یاد همسنگرانش که در زندانهای بغداد به خاک سپرده شدن! شاید هم یاد خشابهای خالی و کانال محاصرهشدهشان.
قبل از اینکه بچهها بتوانند جم بخورند، انفجار رخ میدهد. دیگر هیچ اعصابی سر جایش نیست. بچهها موجی شدهاند. سکوت و آرامش معنی ندارد. رضا داغون است.
کاش میتوانست حرف بزند. آدم که نتواند حرف
بزند، حرفها را که توی دلش بریزد. منفجر میشود. صدام خوشحال بود و اسم این عملیات را «دروی
عظیم» گذاشت. بعدش جشن گرفت و رفت مکه. اینها را رضا میگفت. تا پارسال که سکته نکرده بود. همهاش از زندان میگفت. از کربلای4، از باران طولانی و زمینهای خیس. از آب یخ و تمرین غواصی. آن همه تمرینی
که کرده بودند. گفته بودند این عملیات پایان جنگ است. اما عملیات لو رفت، برگشتند.
همه برگشتند، نه همه برنگشتند. بیشتر بچههای جلو شهید شدند. خیلیها توی آب ماندند و هیچوقت پیدا نشدند. خیلیها هم اسیر شدند مثل رضا.
قاشق را نزدیک دهانش میبرم. سوپش را میخورد. اینطوری بهتر است. از هویج خوشش نمیآید. حالا هیچچیز توی سوپ معلوم نیست. میخورد وخوشش میآید. محمدعلی از پیشدبستانی میآید. توی دستش تنگ کوچک ماهی است. با ذوق داد
میزند و صدایم میکند. بغلش میکنم. تنگکوچک ماهی را توی دستم میگیرم و میگویم: «در هال رو باز گذاشتی، داره سرما میاد.
بابا مریض میشهها، برو ببند» از بغلم بلند میشود. متوجه بابایش میشود. کمیمیترسد. یاد دیشب افتاده است. رضا دارد نماز میخواند. میز کوچکی را جلویش گذاشتهام. سر را آرام از روی مهر بلند میکند و بهطور نامفهومی بسمالله میگوید.
- بابا دیشب تو رو زد؟
کاپشن آبیاش را درمیآورم. زل میزنم به چشمهای سیاه محمد علی.
- بابا هیچوقت من رو نمیزنه، حالش بد شده بود. بابا ما رو دوس داره.
ببین چه مهربونه.
در هال را میبندم و برمیگردم. محمدعلی زل زده است به ماهی کوچک توی تنگ.
دمش سفید است. هنوز به عید هفت، هشت روزی مانده است. کاش یک کم دیرتر میدادند. این ماهیها زود میمیرند.
کاپشن و کیفش را برمیدارم و میگویم: «پسرم! بابا! نمازش تموم شد، برو بغلش،
ماهیت رو نشونش بده»
محمدعلی نگاه رضا میکند. بلند میشود. شلوار سورمهایاش را بالا میکشد. تنگ ماهی را در دست میگیرد و نزدیک رضا مینشیند. رضا میخندد و با دست راستش سر محمدعلی را به سمت خودش
میآورد و به موهای فرفریاش بوسه میزند. محمدعلی تنگ را بالا میآورد. رضا زل میزند به ماهی.
ماهی بالای آب آمده است و لبهایش را تندتند تکان میدهد. کنارش مینشینم. و میگویم: «چه کار خوبی کردن. بچهها ماهی دوس دارن» محمدعلی نمیگذارد حرفم تمام شود
- مامان گفتن سبزه هم میدیم. هفته
بعد. سامان گفتش که ما خودمون آکواریوم داریم. توش خیلی ماهیه! ما هم میخریم؟
رضا سرش را به پایین تکان میدهد، صدایی از ته گلویش میآید. میخواهد به محمدعلی بگوید که میخریم. حتماً میخریم. پتو را از روی پای رضا کنار میکشم. میخواهم محمدعلی را زمین بنشانم. رضا با دستش کمر
بچه را میگیرد میخواهد کنارش باشد. توی بغلش.
تنگ از دست محمدعلی محکم ول میشود. آب آن روی شلوار کرمرنگ رضا میریزد. ماهی روی پتو پرت میشود. پتو طرح پلنگ دارد. ماهی روی گوشهای پلنگ وول میخورد. میخواهم بدوم و بروم تنگ را آب کنم. ماهی را توی
تنگ بیندازم. میخواهم ماهی نمیرد. ماهی بالا پایین
میپرد. در دهان پلنگ میافتد. برش میدارم میاندازمش توی آب. ته آب میرود وتکان نمیخورد.
محمدعلی جیغ میکشد وخودش را به زمین میکوبد. شلوار رضا خیس شده است. از چشمهایش معلوم است که الان عصبی میشود.
دست محمدعلی را میگیرم. داد میزند و دستم را هل میدهد.
- گریه نداره که، برات یه ماهی بزرگتر میخرم. داد نکش.
محمدعلی بدتر میکند، رضا سرش را با دستهایش میگیرد. بچه را ول میکنم. از توی کمد، شلوار کردی را برمیدارم و به سمت رضا میدوم.
- چیزی نشده که، بیا شلوارت رو عوض
کن. پتو میندازم روی پات، گرم میشی.
با اخم نگاه محمدعلی میکنم و میگویم: «تو که میدونی دست بابات حس نداره، چرا دادی دستش. خودت
نگهش میداشتی.
با جیغ میگوید: «خودت گفتی برو پیش بابات. نشونش بده.
من ماهیم رو میخوام. بابا ماهیم رو کشت.»
رضا عصبی من و محمدعلی را نگاه میکند. بلندش میکنم. به دیوار تکیه میدهد. بلوزش را روی شلوارش مرتب میکنم. زیپ جیبش را نشانم میدهد. با صدای بلند چیزهایی میگوید. زیپ اذیتش میکند. کمرم درد گرفته است. سرم را تکان میدهم و میگویم: «فهمیدم. باشه. حالا که دیگه پات کردم.
بذار باشه. اذیت نمیکنه. فردا عوض میکنیمش.» داد میزنم سر بچه: «پا شو، سرم رو بردی. بسه دیگه.
برو لباسای مدرسهات رو دربیار.»
رضا مینشیند. و با خودش حرف میزند. غر میزند. صدا در میآورد. بهانه میگیرد محمدعلی به اتاق میرود. در را میکوبد و مثل بچه مادرمرده گریه میکند. ولکن معامله نیست. به اتاق میروم. بغلش میکنم و جورابهایش را از پایش درمیآورم: «گفتم که میخرم برات. یکی بهتر از اون.»
- من الان میخوام.
جورابها را کنارم میگذارم باید بشورمشان.
- الان که نمیشه. بذار آبجی از مدرسه بیاد. میریم میخریم.
هر چه نازش را میکشم بدتر میکند. و صدای دادش بلندتر میشود: «بابا ماهی من رو کشت. بابای بد. من دوسش
ندارم. بابای دیوونه»
این حرف ها را از کجا یاد گرفته است.
با عصبانیت زمین میگذارمش. در واقع زمین میکوبمش. اشکها روی صورتش خط انداخته است. دستمال کاغذی را
برمیدارم و محکم دماغش را میگیرم و اشکهایش را پاک میکنم. دردش میگیرد ومحکمتر داد میزند.
- این حرفهای بیخودی رو از کجا یاد گرفتی. بیادب!
تندتند شروع میکنم به باز کردن دکمههای لباسش. زیر لب غر میزنم. تا محمدعلی هم بشنود: «بابای تو خیلی هم
خوبه. کی گفته دیوونهاس؟ تقصیر خودت بود تُنگ ماهی رو
دادی دست چپش. تو که میدونی دست بابا حس نداره.»
عقبعقب میرود وبه دیوار تکیه میدهد. همانجایی که کاغذ دیواری اتاق کنده شده بود. آرامتر شده است. عصبانیت من را که میبیند. مجبور میشود گریه اش را قطع کند.
- سامان گفت بابای تو دیوونهاس. مثل صفدر دیوونه که سر خیابون وامیسته.
از عصبانیتم، لباسها را توی جالباسی نمیگذارم و توی کمد پرت میکنم. همهاش تقصیر خودم است. هفته پیش که حال رضا بد شده
بود، بابای سامان را گفتم بیاید سرمش را بزند. حالش خیلی بد شده بود. تا حالا آنجوری نشده بود. به دیوار میکوبید. زورش زیاد شده بود. همه چیز را هل میداد. پرت میکرد. سامان همراه بابایش آمده بود. کاش نیامده
بود و ندیده بود.
غذای محمدعلی را میدهم. از ترسش نق نمیزند و تا آخر غذایش را میخورد و میرود میخوابد.
رضا ناراحت نگاهم میکند. کاش حرفهای بچه را نمیشنید. بدبختی همه چیز را کامل میشنود، میفهمد فقط نمیتواند کامل حرف بزند. باید جلسات گفتار درمانی
را بیشتر کنیم. تا حرف زدنش سفت شود. باید بیشتر فیزیوتراپی ببرم، شاید خدا رحم کرد
و سمت چپش هم خوب شد. باید رضا را خوب کنم. رضا دق میکند. بچه شش ساله آدم این حرفها رو بزند، از غریبه چه انتظاری است؟
برایش آب میآورم. قرص را به دستش میدهم. دستم را بالا میبرد و آرام میبوسد. چشمهایش پر از اشک شده است. دستم را نزدیک چشمهایش میکنم تا اگر اشکها پایین آمد، پاک کنم. اشکها روی صورتش نمیریزند. جا خوش کردهاند. بغض دارد. نمیتواند گریه کند. مثل خود من. از ظهر بغض کردهام. دارم خفه میشوم. کاش رضا هم خواب بود. میرفتم امامزادهای، مسجدی، زار زار گریه میکردم. سبک میشدم و برمیگشتم. رضا حرف میزند و من گریه میکنم. این هم از امامزاده و مسجد من! شلشل میگوید که خسته شده است. دیگر طاقت ندارد. خانهنشین شدن را دوست ندارد. لابد من هم خسته میشوم و ولش میکنم و من تعجب میکنم که چرا جمله آخر را اینقدر محکم گفت.
نفس عمیقی میکشم. جعبه دستمال کاغذی را جلو میآورم. دستش را روی دستم میگذارد. یک دستمال بیرون میکشد و سمت صورتم میآورد و میگوید: «بچهها دوسم ندارن. محمدعلی از من فراریه»
میخواهم راضیش کنم که اشتباه میکند. محمدعلی بچه است. نمیفهمد. ببین زری چهقدر دوستت دارد. چندبار توی انشاهایش در مورد
تو نوشته است. چند بار گفته است که بابایم قهرمان است.
اینها را میگویم ولی تهدل خودم قرص نیست. قبلاً وضعیت بهتر بود. رضا
سرکار میرفت. بیرون میرفتیم. گردش میرفتیم. ولی از پارسال که سکته کرده، واقعاً خانهنشین شدهایم. همهش امیدواریم سمت چپ بدنش هم خوب شود. خوب حرف
بزند. ولی اگر نشد چی؟ اگر همینجور ماند من چکار کنم؟ بچهها! آینده، خودم، رضا!
***
رضا خودش اصرار میکند که یک تنگ بزرگ بخریم با چهارتا ماهی.
زری توی این کارها وارد است. تنگ
را کنار رضا میگذارد. ملافه سفید را روی آن میاندازد تا محمدعلی نبیندش.
- باید حدس بزنی بابا چی خریده.
محمدعلی یک کم فکر میکند. خیلی حوصله ندارد.
- آبجی بگو دیگه. چیه؟ بابا که نمیتونه بره بخره.
زری کنار رضا میرود و میگوید: « اتفاقاً بابا خریده، ولی باید اول بریم
توی اتاق، تا من یه چیز بگم، بعد نشونت بدم.»
زری محمدعلی را به اتاق میبرد و برایش از بابا تعریف میکند. از روزهایی که بابایش تفنگ داشته، از همه
قویتر بوده، دشمنها را میکشته، به مدرسه خودش هم رفته بوده و برای بچهها از آن روزها خاطره گفته است. همه بچهها برای بابا کف زده بودند و گفته بودند بابای
تو یه قهرمان واقعیه.»
من هیچچیز نمیگویم و تکیه به رختخوابها، به حرفهای زری گوش میدهم. دختر دوم راهنمایی مثل یک معلم، به محمدعلی
درس اخلاق میدهد. حرفهای زری را بهتر از من میفهمد و با اشتیاق میپرسد: «همه دوستات بابا رو دیدن؟ همشون میدونن بابا شجاعه؟»
آلبوم را از توی کمد در میآورم و سمت رضا میرویم.
رضا محمدعلی را بغل میکند. زری ملافه را برمیدارد. و محمدعلی از بغل رضا بیرون میپرد وداد میزند: «وای چهقدر ماهی. بزرگن!»
زری ملافه را کنار میگذارد و میگوید: «اون که از همه بزرگتره، مال بابا. دم طلایی مال مامان. خال مشکیه
مال من. این که مثل پری دریاییه مال تو.»
- مامان مامان برم به سامان نشونش
بدم.
آلبومها را کنارش میگذارم و میگویم: «نه تو نمیتونی. تنگش بزرگه. یه روز میاد خونمون میبینه.»
عکسهای جبهه رضا را نشان بچهها میدهم. رضا غرق در خاطرات میشود. نگرانش میشوم. نکند حالش بد شود. رضا موتور دارد، تفنگ
دار، کلاه بزرگی به سرش دارد. رضا هفده ساله است ولی مثل مردهای بزرگ، دارد میجنگد. رضا دوست شهیدش را بغل کرده است؛ قبل از
عملیات است. دارند خداحافظی میکنند. محسن خطشکن است و لباس غواصی پوشیده است.
محسن دارد میخندد. رضا این عکس را چند بار به
بچهها نشان میدهد و با دست اشاره میکند که محسن پرواز کرده است. عکسهای روز آزادی، تا کمر از اتوبوس بیرون آمده
است؛ مردم دور اتوبوسها جمع شدهاند.
صدای بوق ماشین و به دنبالش ترمز
شدید توی کوچه میپیچد و چند دقیقه بعد داد و بیداد
مردها میآید. دستهای رضا میلرزد. تنگ را کنار میکشم. آلبومها را جمع میکنم. زری به دادم میرسد، پتو را روی بابایش میاندازد. محمدعلی کنار بابایش میایستد و هی تکرار میکند: «آفرین بابای شجاع! آفرین بابای قوی!» و
آرامتر زیر لب میگوید: «بابام از همه قویتره، تفنگش راستکی بوده، از بابای سامان هم قویتره.»
داروهایش را میدهم رضا آرامتر میشود. محمدعلی کنارش نشسته است و رضا تکرار میکند قصه تلخ کربلای4 را. آب سرد و بچههای غواص را. انفجار رخ داد و همه چیز بهم ریخت.
انفجار، انفجار، انفجار.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
آنچه خواندیم، نمونهای
از آثار
برگزیده در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان است که با عنوان«آزاد مثل
آزاده» برگزار
شد. این آثار در چهار فصل به نامهای «شعر»، «داستان»، «نمایشنامه»، «نامه و
دلنوشته» گردآوری شده است. این آثار یکی پس از دیگری در سایت مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان قرار خواهد گرفت. امید است در تداوم این راه، آثار برتر دیگر را شاهد و ناظر باشیم.
بیشتر بخوانید
خبرنگار: مالک دستیار