بعثیها نسبت به برگزاری مراسمات عزداری امام حسین(ع) بهشدت مقاومت میکردند؛ اما بچهها حتی شکنجه و ضربات شلاق را بهجان میخریدند و مراسم خودشان را برپا میکردند. مخصوصاً ایام تاسوعا و عاشورای حسینی که اوج حضور بچهها در محوطهٔ اردوگاه بود.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده
سرافراز مسعود قربانی، زاده روستای اکبرآباد از توابع شهرستان فسا در استان فارس است. وی در ۴ خرداد ۶۷ در سن ۱۶ سالگی به اسارت
نیروهای بعثی درآمد و حدود ۲سال و سه ماه را در زندانهای رژیم بعث گذراند و
سرانجام در شهریور ۶۹ به میهن بازگشت. در ادامه متن مصاحبه با این آزاده دلاور آمده است:
سال ۶۶ برای اولین بار به جبهه آمدم و در منطقهٔ جزیرهٔ مجنون، دوره سه ماههای را حضور داشتم و دفعه دوم در منطقه شلمچه، در بخش واحد تعاون و تخریب (جهت مینگذار) فعالیت میکردم که یک روز با پاتک دشمن حدود ۳۰۰ نفر از مناطق مختلف شلمچه غافلگیر و اسیر شدیم. آن زمان بعثیها تا جادهٔ اهواز هم آمده بودند.
در ابتدای اسارت حدود ۴۸ ساعت ما را در بصره نگه داشتند و بعد، به بغداد منتقل کردند و دو روز در آنجا بودیم و از آن به بعد، مابقیِ دوران اسارت را در اردوگاه شماره ۱۲ تکریت بودیم.
شما در زمان اسارت در سن ۱۶ سالگی بودید. آیا زمانی که رفتید جبهه تصوری از اسارت داشتید؟ زمانی که از شما بازجویی میشد در مورد سن پایینتان واکنشی داشتند؟
به لحاظ سنی، سن ما خیلی پایین بود و توقع نداشتیم که در این سن اسیر شویم البته این مسئله برای عراقیها هم سؤال بود و تصور میکردند که ما را به زور آوردند.
در لحظات اولِ اسارت میپرسیدند که چرا با این سن به جبهه آمدهاید؟
ما در جوابِ بعثیها میگفتیم بسیجی هستیم و اینجور نیست ما را به زور آورده باشند، بلکه ما با عشق و علاقهٔ خاصی که به امام و انقلاب داشتیم، خودمان به جبهه آمدیم و اسیر شدیم.
این موضوع بهشدت باعث عصبانیت و رنجش عراقیها میشد، ما نیز بر حسب وظیفه واقعیت قضیه را مطرح میکردیم.
البته چون جمعیت زیادی بودیم فرصت نکردند از همه سوال بپرسند؛ اما در استخبارات که تازه برای اولین بار اسامیِ اسرا را ثبت میکردند با تک تک ما صحبت میکردند و همزمان با ثبتِ اسم و فامیل، چند سوال هم بهحالت مصاحبه میپرسیدند.
با توجه به اینکه تعداد زیادی اسیر شدید آیا همهٔ شما را مورد آزار و شکنجه قرار دادند؟
بیشتر، پاسدارها و فرماندهها را مورد آزار قرار میدادند البته ما را هم اذیت میکردند. طبیعتاً دشمن بسیار عصبانی و ناراحت بود مخصوصاً که در این بین عده زیادی از اسرا، حتی سرباز و مأمور به انجام وظیفه نبوده و فقط بسیجی بودند. هر اردوگاه یا منطقهای که ما را میبردند دوباره نیروهای تازه نفس میآمدند و ما را اذیت میکردند.
روزهای اول برای ما به مراتب دشوارتر بود تا زمانی که بهمرور، آن فضای خفقانآور و آزارهای روزانه عادی شد و خودمان را با آن شرایط وفق دادیم. البته بحث شکنجه یک طرف بود و بحث عدم وجود امکاناتِ حداقلی و محرومیتها یک طرف دیگرِ ماجرای اسارت بود. مثلاً فضای اختصاصدادهشده به ما بسیار تنگ بود، در سالنی که برای پنجاه نفر گنجایش داشت قریب به صد و شصت نفر را نگهداری میکردند در حالی که حتی سیستم تهویه هم نبود و در تابستان علاوه بر گرمای هوا، دم و بازدم بچهها نیز باعث گرمتر شدن هوا میشد.
در فصل سرما هم خیلی زجر میکشیدیم لباسهایی که به تن داشتیم نازک بود و هر نفر فقط دو پتو داشت که برای داخل آسایشگاه کارساز نبود.
آنها اولِ صبح با همان لباسهای نازک ما را از فضای داخل اردوگاه بیرون میآوردند و ما ساعتها از سرما میلرزیدیم.
حتی اوایلِ اسارت از ما بیگاری هم میکشیدند و مجبورمان میکردند سنگها و خارهای کف اردوگاه را با دستهای خودمان جمع کنیم یا برای آشپزخانه و... گودال حفر کنیم.
یکی دیگر از مسائلِ زجرآور، بحث سرویسهای بهداشتی و حمام بود. تعداد اسرا چندین برابر بیشتر از ظرفیت اردوگاه بود و بچهها مجبور بودند ساعتها در صف، برای رسیدن نوبت بایستند و همین محدودیتِ امکاناتِ بهداشتی باعث میشد بچهها خیلی اذیت شوند.
بعدها طی صحبتهایی که با بعثیها شد، راضی شدند که بچهها خودشان تعدادی سرویس بهداشتی بهصورت موقت بسازند.
آب لوله کشی که آنجا داشتیم هم مدام قطع و وصل میشد و پاسخگوی جمعیت نبود و بعد از صحبت با بعثیها حوضی دایرهای شکل وسط اردوگاه با خاک و شن و ماسه درست کردیم.
از بیرون با تانکر برای ما آب میآوردند و داخل آن میریختند که در آن مدت ما از آب این حوض مصارف مختلفی برای خوردن، حمام، شستن ظرف و.. داشتیم.
این از ابداعات ضروری بود که بچهها با دستان خودشان انجام دادند.
جدیتِ فضای اسارت را چه زمانی متوجه شدید و کجا اوج فشار روانی اسارت را درک کردید؟
ما هم مانند نیمی از اسرای ایرانی دو سه سالِ آخرِ جنگ اسیر شدیم و به همین علت تحت نظر صلیبسرخ نبودیم و صدام اسامی ما را به ایران و یا صلیب سرخ نداده بود. از این نظر ما مفقودالاثر محسوب میشدیم و هیچکس از ما اطلاعی نداشت.
به همین علت آنها دستشان برای آزار و اذیت اسرا باز بود و به ما میگفتند: «حتی کشتن تمام شما برای ما مسئلهای نیست چون شما تحت نظر صلیبسرخ نیستید و هیچکس از شما اطلاعی ندارد».
خاطره پررنگی از زمان اسارت را به خاطر دارید که برای ما عنوان کنید؟
میتوانم به ایام عزاداری امام حسین(ع) اشاره کنم. در مورد عزاداری، از همان روزهای اول ممنوعیت و شرایط سختی حاکم بود و بعثیها نسبت به برگزاری مراسمات عزداری بهشدت مقاومت میکردند؛ اما بچهها حتی شکنجه و ضربات شلاق را بهجان میخریدند و عزاداریِ خودشان را برپا میکردند. مخصوصاً ایام تاسوعا و عاشورای حسینی که اوج حضور بچهها در محوطهٔ اردوگاه بود.
اما در اواخر اسارت ما، افسران بعثی مجبور به تسلیم شدند و واقعا نتوانستند کاری بکنند.
در واقع اتحاد و یکپارچگی بچهها باعث میشد در مواقعی که افسران بعثی قوانین غیرقانونی و غیرانسانی میساختند (مثلا میگفتند به امام یا نظام توهین کنید)، بچهها با اتحاد خودشان واکنش و حساسیتی نشان میدادند که سبب میشد آنها از مواضع خود کوتاه بیایند و این موضوع در شرایط خفقانِ زمانِ اسارت یک پیروزی بزرگی برای ما بود و این امر در خاطرات دوران اسارت نقطهٔ عطفی شد برای ما.
برای نسل جوان امروزی چه پیامی دارید؟
دغدغهٔ امروز ما این است که نکند عدهای مخصوصاً نسل جوان و نوجوان امروزی، فریب افراد نفوذی دشمن را بخورند و در جبههٔ دشمن گام بردارند.
نسل جوانِ امروز باید بداند در این شرایط سختی که دشمن فشار اقتصادی و سیاسی بر کشور ما وارد میکند، عوامل بسیاری هم از خارج کشور و هم از داخل خود کشور هستند که خیانت میکنند به اقتصاد مملکت و در جهت اهداف شوم استکباری گام برمیدارند.
نسل جوان ما باید این بصیرت را داشته باشند که جبههٔ حق و باطل را بهدرستی تشخیص بدهند، در مسیر حق گام بردارند و پشتیبان ولایت فقیه و آرمانهای انقلاب و شهدا باشند.
عرض پایانی بنده این است که قدر نظام اسلامی، این نعمت الهی، را بدانند، از واجبات دینی خود مراقبت کنند و برای ظهور حضرت ولی عصر (عج) دعا کنند و انشاءالله که حضرت ظهور کنند و ریشهٔ ظالم را بکنند و حکومت عدل الهی برقرار نمایند.
در پایان یادآور شویم، کتاب «دور از چشم صلیب»، خاطرات خودنگاشت این اسیر آزاده شده جنگ
تحمیلی است که به همت انتشارات پیام آزادگان روانه بازار
نشر شده است.