این بار، پیام کامل شد «در مقابل تهدیدها و تطمیعهای دشمن، مقاومت کن. تو، با کارنامهای پربار، به آغوش میهنت و به آغوش خانوادهات، باز خواهی گشت».
به گزارش روابطعمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، شبی از شبهای دوران اسارت، دلم گرفت؛ 8 سالی را در «ابوغریب» گذرانده بودم و 6 سالی میشد که مرا از جمع ایرانیان همبندم جدا کرده و در جایی دیگر، زندان امنیتی عراق، در یک سلول انفرادی نگه داری میکردند؛ در آن شب به یاد کشورم افتادم؛ به یاد همسرم و به یاد تنها فرزندم که پسر بود؛ در ابتدای اسارتم 4 ماهه بود و در آن شب حدوداً 14 ساله!
از ذهنم گذشت که «اگر مرا ببیند، میشناسد؟» و به فکر افتادم «اگر من او را ببینم، چه طور؟» قلبم فشرد و رو به خدا کردم و آن گونه که فقط او میشنید، گفتم «آیا به من اجازه میدهی که گلایه کنم؟» سکوت حاکم را به رضایت تعبیر کردم و گلایههایم شروع شد؛ تا دیر وقت، من میگفتم و او میشنید و بعد از آن، به خواب رفتم.
فردا و پس فردا و پس آن فردا، دیگر کلامی به زبان نیاوردم و حتی به هیچ چیز فکر نکردم؛ در سومین روز که نگهبان، غذای ظهر مرا از دریچه مخصوص تحویل میداد به ناگهان، در تاریک، روشنی سلول انفرادی، چشمهایم به مارمولکی افتاد که از روزنه سقف، به من خیره شده بود؛ اتفاقی که به نظرم کاملاً غریب آمد؛ نگهبان که رفت، من و مارمولک، مدتها به یکدیگر خیره نگاه کردیم و سرانجام او هم رفت؛ دیدن مارمولک مرا به فکر کردن واداشت و مانند معبری که خوابی را تعبیر کند به کنکاش در مورد این قضیه پرداختم تا ظهر روز بعد که باز هم همان اتفاق افتاد؛ هر 2 به یکدیگر خیره شدیم و در چشمهای هم نگریستیم اما این بار او نزدیکتر آمد؛ تأثیری عمیقتر بر ذهن من گذاشت و باز هم رفت؛ روز دیگر هم بر همین منوال گذشت و روزهای دیگر هم؛ چیزی حدود 2 ماه از همان روزنه و در همان ساعت میآمد و ساعتی مرا به خود مشغول میکرد و میرفت و عجیب این که هر بار به من، نزدیک و نزدیکتر میشد تا جایی که در روزهای بعدتر، کل سقف سلول انفرادی مرا، با آزادی تمام طی میکرد و بعد از آن به من چشم میدوخت.
اگر چه پیام را، در 2 ـ 3 روز نخست حضور مارمولک، دریافت کرده بودم، چشمم به راه بود که آخر این بازی به کجا میانجامد؟ من پیام واضحی را طلب میکردم؛ ظهر روز بعد، مارمولک نیامد؛ به دیدن هر روزهاش عادت کرده بودم، ظهر روز بعد هم از او خبری نشد و فردای آن روز هم، بر همین منوال اما ناامید نشدم؛ حس غریبی به من میگفت که خواهد آمد و سرانجام آمد اما این بار، نه به تنهایی، بلکه با 2 مارمولک کوچکتر از خود؛ گویا که فرزندانش بودند.
این بار، پیام کامل شد «در مقابل تهدیدها و تطمیعهای دشمن، مقاومت کن. تو، با کارنامهای پربار، به آغوش میهنت و به آغوش خانوادهات، باز خواهی گشت» پیام که دریافت شد و بر جانم نشست، دیگر مارمولکها را ندیدم. انگار که هر 3، دود شده بودند و رفته بودند هوا.
این پیام، مرا که شکننده شده بودم، در مقابل ناملایمات دوران اسارت بیش از پیش مقاوم کرد.