«هر کس تلویزیون نگاه میکند، برود آن طرف!» اما اکثریت اسرا بر جای خود ماندند و عراقیها از این نافرمانی به شدت عصبانی شدند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
استان تهران میزبان سومین ویژهبرنامه «عصر خاطره الماسهای درخشان» بود که همزمان با دهه فجر انقلاب اسلامی برگزار شد و به روایتگری خاطرات آزادگان سرافراز اختصاص داشت. در این محفل خاطرهگویی، گروهی از آزادگان عملیات والفجر مقدماتی و سایر اردوگاهها، از جمله محمد شهسواری، بیژن کیانی، ابوالفتح زنجانی، احمدعلی قورچی، محمدتقی ترابی، محمد اخگری، علی علیلو، ابوالقاسم تختی، سیداکبر حسینی و نعمت حاجعلی، با روایت لحظات پرالتهاب اسارت، تصویری از مقاومت و ایستادگی رزمندگان در بند دشمن را ترسیم کردند.
ابوالقاسم تختی، از اسرای عملیات والفجر مقدماتی، یکی از همان ۱۳ دانشآموزی بود که در بیجار کردستان با هم عهد بسته بودند تا برای دفاع از وطن، درس و مدرسه را کنار بگذارند و راهی جبهه شوند. او پس از روایت خاطراتش از حضور در عملیات و نحوه اسارت، به سختیهای دوران اسارت در اردوگاههای رژیم بعث پرداخت و گفت: زمانی که در اردوگاه موصل ۲ بودیم، عراقیها برای ما تلویزیون آوردند و اصرار داشتند که برنامههای آن را تماشا کنیم. اما بچهها از دیدن تلویزیون امتناع میکردند، زیرا این برنامهها چیزی جز تبلیغات رژیم بعث علیه ایران و انقلاب نبود. ما بهخوبی میدانستیم که هدف آنها شستوشوی مغزی و تضعیف روحیهمان است، به همین دلیل زندان و تنبیه را به جان خریدیم اما تسلیم نشدیم.
یک روز هنگام آمارگیری، افسر عراقی همه را جمع کرد و با صدایی پر از غرور و تهدید گفت: «هر کس تلویزیون نگاه میکند، برود آن طرف!» تعداد کمی از اسرا به آن سمت رفتند، اما اکثریت بچهها سر جای خود ماندند. وقتی افسر عراقی این صحنه را دید، چهرهاش درهم رفت، عصبانی شد و احساس کرد اقتدارش خدشهدار شده است. با خشم جلو آمد، چوبش را بالا برد و محکم به سرم کوبید و با تندی گفت: «تو چرا نگاه نمیکنی؟!»
در حالی که درد شدیدی را در سرم حس میکردم، جواب دادم: «اگر میخواستم نگاه کنم، که به آن سمت میرفتم!» این پاسخ او را بیشتر عصبانی کرد و بگومگوی ما شدت گرفت. او شروع کرد به تکرار ادعاهایشان: «فرماندهان شما شما را ول کردند و فرار کردند! آخوندها شما را جلو فرستادند و تنها گذاشتند! شما بسیجیها را برای مرگ فرستادند!»
حرفهایش برایم دردآور بود، اما بیشتر از آن، دروغپردازیهایشان آزارم میداد. در جواب او گفتم: «از کجا این حرفها را میگویی؟ مگر تو با ما بودی؟!» پوزخندی زد و با تمسخر گفت: «بیبیسی میگوید! همه این را میگویند!»
سکوت نکردم و در پاسخش گفتم: «حرف بیاساس نزن! فرمانده ما جلوی چشم خودم شهید شد! او تا لحظه آخر کنار ما ماند و جنگید، تا اینکه گلولههای دشمن جانش را گرفت!»
افسر عراقی دیگر چیزی نگفت، اما عصبانیت از نگاهش پیدا بود. خوب میدانست که هیچ جوابی برای حقیقت ندارد.
این تنها یک نمونه از سختیهایی بود که ما برای حفظ اعتقاداتمان در اسارت متحمل شدیم. برای اینکه تلویزیون تبلیغاتی آنها را نبینیم، شکنجه شدیم، به زندان افتادیم و مورد آزار قرار گرفتیم. اما این تنها یک بخش از ماجرا بود. وقتی نوبت به برنامههای فرهنگیمان میرسید، سختیها چند برابر میشد. هر فعالیت فرهنگی و معنوی ما، از برگزاری نماز جماعت تا اجرای نمایشهای کوچک و سرودهای انقلابی، خشم عراقیها را برمیانگیخت و مجازاتهای سنگینی برایمان در پی داشت. اما هیچچیز نتوانست مانع ما شود. ما تا آخرین لحظه در برابر دشمن ایستادیم و حتی در دل اسارت، سنگر مقاومت و ایمانمان را حفظ کردیم.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com