بهبهانه سالروز اسارت سید آزادگان در 26 آذرماه 1359، فرزانه قلعهقوند دلنوشتهای تأثیرگذار از لحظات ناب ایثار و عشق این مرد بزرگ به قلم آورده است.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، بهبهانه سالروز بهاسارت درآمدن حجتالاسلام والمسلمین سید علیاکبر ابوترابیفرد، معروف به سید آزادگان، در 26 آذرماه 1359، فرزانه قلعهقوند، معاون پژوهشی مؤسسه پیام آزادگان و از شاعران و نویسندگان ادبیات دفاع مقدس، دلنوشتهای زیبا منتشر کرده است. این متن، گواهی است بر شخصیت استثنایی و اخلاق کریمانه این انسان بزرگ که در سختترین روزهای اسارت، چراغ امید را در دل همرزمان خود روشن نگه میداشت.
در ادامه، دلنوشته فرزانه قلعهقوند را میخوانید:
سید، ای آبروی دبّ حردان، مقدر بود که بروی تا غنچههای باغ حتی با تن و جان زخمی، سربلند شکفتن را یاد بگیرند.
اوایل جنگ بود که اسیر شدیم. نمیشناختیمت. ماشین که ایستاد، پیاده شدی و یکییکی کولمان کردی و بردی. فاصلة ماشین تا آنجا که پیادهمان کردند صدمتری میشد.
شط مهربانی و عشق از اقیانوس وجودت جاری بود یادم است:
«تازه آمده بود اردوگاه، لباسهایش پاره و کثیف بود و خودش زخمی. رفتی کنارش، با مهربانی او را بوسیدی، دستی به سرش کشیدی. لباسهای خونیاش را شستی. گفتند "اونو میشناسی؟" گفتی "نه. ولی هر کی هست، آدم مهربونیه. با بقیه فرق داره". گفتند "حاجآقا ابوترابیه".»
یادت است یکی:
«میخواست به یکی از کشورهای اروپایی پناهنده شود، اما با دیدن تو و زندگی کنار تو کمکم رفتارش عوض شد و گفت رفتار این مرد نظرم رو عوض کرد. با افتخار بر میگردم ایران ...
هنوز گلبانک صدای دلنشینت در رازونیازهای عاشقانهات به گوش میرسد و رفتار و کردارت در تجلی «پاکی و خدمتگزاری» قاب شده است. یادم است که میگفتی آقاجون: "آنچه برای انسانها ارزش میآورد، خدمت به همنوع است و آنچه در پیشگاه خداوند ارزشمند است، آن هم خدمت به انسانها است."
همه دریافتند که تو در حال آشتیدادن اسرا با مرحلهی دوم زندگی در اسارت بودی؛ یعنی پذیرفتن تمام مشکلات به قیمت آزادی مشترک روح و جسم سالم برای ورود مجدد به زندگی.
خاک پاکت را با مهر سرشتند، وقتی به شکنجهگرت مهربانی را تعارف میکردی و همه را با نگاهت و آبشار آرام صدایت به میهمانی نور میبردی. میگفت: «خواب دیدم سیدی با خشم صدایم میزد: فرزند ما رو اذیت میکنی؟ پرسیدم فرزند شما کیه؟ گفت ابوترابی. اگر راضیاش نکنی، به مصیبت بزرگی دچار میشی. از خواب پریدم. مانده بودم برگردم یا بمونم. آمدم تا از آقای ابوترابی رضایت بگیرم.» خم شده بود پایت را ببوسد اجازه نمیدادی؛ و
کابل یکی از سربازها از دستش افتاد. ایستادی، خم شدی، کابل را برداشتی و به سرباز دادی. سرباز عراقی چند لحظه مات نگاهت کرد. بعد کابل را زمین انداخت و رفت. بعداز آن، هیچ وقت با کابل به اردوگاه نیامد.
هنوز مات آن شبی هستم که: «بلند شدی نماز شب بخوانی، پاهای اسیری از زیر پتو بیرون آمده بود، خم شدی و پاهایش را بوسیدی و پتو را روی آنها کشیدی و بعد ایستادی به نماز.
تو بودی که دشمن را به اسارت درآوردی، آن روزها که درد را و زخم را زندگی کردی و دم نزدی ... دوباره بوی سیب در سجدههای طولانیت پیچید.
نیکولای گفت "کریسمس که میرم کلیسا، تصویر آقای ابوترابی مثل حضرت مسیح تو ذهنم مجسم میشه."
باز هم نشستهام در انتظار باران مهربانیات و این واقعیترین حس زمین است که خاک صبور و آسمانی از عشق تا همیشه تصویری از سرو و صخره و نور را در بر گرفته است ...
فرزانه قلعهقوند
26 آذر 1403
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com