در یک روایت بیپرده و دردناک، عبدالله سرابی از اتفاقات تلخ و خونین ۸ آذر ۱۳۶۱ در اردوگاه موصل گفت. وی با شرح جزئیات این حادثه، از مقاومت و شجاعت آزادگان در برابر ظلم و شکنجهها سخن گفت که هیچگاه فراموش نخواهد شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، عبدالله سرابی،
آزاده سرافراز، در اولین مراسم "عصر خاطره الماسهای درخشان" به میزبانی
موسسه پیام آزادگان استان تهران با جزئیات کامل از حادثه خونین ۸ آذر ۱۳۶۱
در اردوگاه موصل سخن گفت و مظلومیت، ایستادگی و جنایتهای آن روزها را شرح
داد. متن کامل این روایت به شرح زیر است:
علت اینکه خاطرات خیلی جزئی از آن دوران
تو ذهنم مانده، این بود که مسئول پخش خبر بین کسانی بودم که در
تصمیمگیریها مؤثر بودند. مسئول آسایشگاه ۶ آقای تقوایی نجیب بود، سعید
فرجیانزاده و آقای علی جوزانی هم بودند. من اخبار را از یکی از دوستانم به
نام صیادیان میگرفتم و میان بچهها پخش میکردم.
علت درگیری ۸ آذر این بود که میخواستند
بسیجیها را از ارتشیها جدا کنند، اما بچهها مقاومت کردند. آنها آمدند و
تعدادی از ارشدها و مسئولان آسایشگاه را جدا کرده و به طبقه بالای ما
بردند. مسئول آسایشگاه ۲ که ما در آن بودیم، آقای کمال رضیان بود مسئول
اردوگاه هم اسماعیل بختنام بود و جزو آنها بودند. ما بهخاطر اینکه آنها
را برده بودند، اعتراض و اعتصاب کردیم.
عراقیها درها را بستند و دیگر غذایی به
ما ندادند. هفت روز تمام در آسایشگاه بودیم. در این مدت، هر نیم ساعت یکی
از آسایشگاهها شعار میداد. آسایشگاه ۱ شروع میکرد، بعد نیم ساعت استراحت
میکرد و آسایشگاه ۲ شروع میشد. این روند تا نیمهشب ادامه داشت. ساعت ۱۲
شب میخوابیدیم و صبح دوباره شروع میکردیم.
در این هفت روز، خورده نانهای خشکشده
را جمع کرده بودیم و آب را جیرهبندی کردیم. در روزهای آخر، حتی به هسته
خرما خوردن رسیدیم. روز هفتم، اسرای آسایشگاه ۳ که کلنگ و بیل گرفته بودند
برای باغچهکاری، این ابزارها را به داخل آورده و درها را شکستند. در برخی
دیگر از آسایشگاه ها هم به طرق متفاوت این عمل انجام شد.
وقتی وارد محوطه شدیم، باران قبلاً
باریده بود و چالهها پر از آب شده بود. بچهها از چالهها آب جمع کردند.
آسایشگاه ما آب را جوشاند و خورد، اما برخی به همان صورت آب را نوشیدند.
دیگر حتی علفی هم وسط اردوگاه نمانده بود. آن شب اردوگاه کاملاً دست ما
بود.
شب شیفتبندی کردیم و برای هر آسایشگاه
یک نگهبان گذاشتیم. یحیی اموری، یکی از بچههای عربزبان خوزستانی، مسئول
شیفت بود. افسر عراقی خواست وارد شود، اما یحیی ایست داد و به او گفت اگر
جلوتر بیایی، تکبیر میگویم تا همه اسرا بریزند روی سرت. افسر هم برگشت و
آن شب ما استراحت کردیم.
فردا تا ظهر اردوگاه در اختیار ما بود.
نماز ظهر را خواندیم و دوباره شعار دادن شروع شد. امام جماعت ما آقای اخوان
بود. یکی از شعارهایی که میدادیم این بود:
ندا ندا ندا، ایها الجیش عراقیون، لا تخافون من تهدیدات ذباتکم، اقتلوهم ببنادیقکم، انقلبوا انقلبوا انقلبوا.
این شعارها در کنار شعارهای "مرگ بر صدام" و "مرگ بر آمریکا" طنینانداز بود.
بعد از پایان شعارها، دیدیم که در
اردوگاه باز شد و تعدادی از افسران ارشد عراقی، ازجمله یک سرتیپ وارد شدند.
یکی از آنها گفت: "کی مترجم است؟" حمید میاحی بلند شد و بهعنوان مترجم
ایستاد. افسر گفت: "به آنها بگو بروند داخل اتاقهایشان." حمید گفت:
"میگوید داخل اتاقهایتان بروید" و اضافه کرد: "به حرف بزرگترهایتان گوش
دهید. یعنی در واقع با این حرفش این را به ما رساند که به صورت فردی تصمیم
گیری نکنید." یکی از تصمیمگیران میان ما گفت: "مرحله بعد چه میشود؟"
وقتی این را ترجمه کردند، افسر چوب زیر
بغلش را برداشت و حمید و چند نفر دیگر را که نزدیکش بودند، کتک زد. سپس،
افسرانی را آوردند که قبل از آمدن فیلم کشتهشدگان عراقی را نشان آنها
داده بودند تا تحریک شوند. معمولا این کار را می کردند تا آنها را برای
شکنجه سخت اسرا مصمم تر کنند. با اطمینان می توانم بگویم اکثر شکنجه گران
عراقی مست هم بوند.
درگیری وحشتناکی شروع شد. عراقیها با
کلنگ و هرچه دم دستاشن بود به همه حمله کردند و ما مجبور شدیم به سمت دو
آسایشگاه در انتهای اردوگاه و کنار سرویس بهداشتی فرار کنیم. یکی از
بچههای جانباز به نام سید ربیع سیادتپور که دست و پاهایش مجروح بود،
نمیتوانست حرکت کند. من او را کشاندم تا به بچهها برسانم و خودم زیر دست و
پای دیگران شیرجه زدم.
یکی از عراقیها که کلنگ دستش بود،
هرکسی را میزد میافتاد. من خودم را در کنار دیواری که نزدیک تجمع بود به
بیهوشی زدم. وقتی افسر عراقی دید جایی از من خونی نیست، شروع کرد به زدن
من. دستم را بالا بردم تا دفاع کنم و آنقدر زد که دستم بیحس شد. در همین
زمان شهادتین را گفتم که فشار بچه ها باعث شد آن دیوار که کنارش بودم روی
سرم خراب شد و شدت جراحت روی من و بچهها چندین برابر شد.
از میان شبکههای دیوار دیدم که یکی از
عراقیها یک بلوک را با تمام توان به سر یکی از بچهها کوبید. نمیدانم او
شهید شد یا نه. اسرا در حال کتک خوردن فریاد "یا حسین"، "یا علی" و "یا
فاطمه" میزدند، اما عراقیها میگفتند امروز نه حسین هست نه علی و نه
فاطمه. یکی از بچه ها گفت یا الله و همان افسر عراقی گفت امروز خدا هم
نیست.
حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ نفر به شدت مجروح شدند.
عراقیها مجروحان را به شهر برده و با پانسمان سطحی و بدون مراقبت باز
میگرداندند. وقتی آن ها را به اردوگاه برگرداند از ماشین پرت میکردند
پایین. بقیه را در اتاقی که نامش را بیمارستان گذاشته بودند، میآوردند.
مرحوم حسین قاسمزاده که یادش گرامی باد با اینکه خودش مجروح بود، به بقیه
کمک میکرد.
شب که شد دیگر مجروحان را به شهر
نبردند. با یک سوزن، ۱۰ نفر را بخیه میزدند هر کدام را دو بخیه میزدند و
میرفتند سراغ نفر بعدی. پای خودم را که گل و لای داخلش بود، همانطور بخیه
زدند. پس از آن، ما را دوباره میان آسایشگاهها تقسیم کردند.
این روایت یادآور مظلومیت و ایستادگی آزادگان در برابر جنایات بیرحمانه دشمن است و باید برای آیندگان ثبت و بازگو شود.
گفتنی است؛ اعتراضات
۸ آذر، با شهادت سه تن از آزادگان به نامهای حجت یارمحمدی (معروف به عمو
حجت)، سید علیاکبر هاشمیان و محمد حسینزاده، برگ دیگری از مقاومت آزادگان
ایرانی را در تاریخ ثبت کرد.
این
مراسم خاطره گویی با حضور آزادگان سرافراز از جمله حجت الاسلام اصغر
صالحآبادی، محمدتقی طباطبایی، محمدباقر علی، حمید شمسالهی، رضا شمعلی،
عبدالله سرابی، حسن یوسفی، محمدرضا رنگینکمان، رسول عمادی، رمضان
استادیان، حجت الاسلام حسین مولایی و اکبر حسینی برگزار شد و بخشی از پروژه
جدید موسسه پیام آزادگان برای بازگو کردن خاطرات اسرای جنگ تحمیلی بود.