وقتی سرباز عراقی شکنجهام میداد، کابل در هر بار بالا و پایین رفتن نور خورشید را به چند قسمت تقسیم میکرد که باعث ایجاد صحنهای زیبا میشد. با خودم گفتم؛ چه زیباست و سکانس خوبی است برای ساختن فیلم و از هوش رفتم.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، استان مازندران، «جعفر مزیدها» یکی از آزادگان سرافراز بهشهری است که مدت 5 سال از جوانی خود را در اردوگاههای حزب بعث عراق سپری کرد.
مزیدها در دوران جنگ تحمیلی 5 مرحله به جبهه اعزام شد. مرحله اول آن در تاریخ 1362/6/15 بعد از آموزش مقدماتی نظامی و امدادگری به منطقه کردستان و مریوان بود. مرحله دوم در سال 63 به همراه لشگر 25 کربلا به منطقه دشت آزادگان و مرحله سوم در مهر سال 63 به مدت 5 ماه در منطقه مهران در گردان حمزه سیدالشهدا(ع) بود. وی در چهارمین مرحله اعزام خود در تاریخ 20 تیر ماه 64 مدت 3 ماه را در منطقه هورالعظیم گذراند. مزیدها در مرحله پنجم و آخر در تاریخ 6 اسفند 1364 با راهیان کربلای 2 از بهشهرعازم جبهه شد، بعد از ورود به مناطق عملیاتی «فاو» و پس از 4 روز محاصره توسط سپاه سوم عراق به فرماندهی «ماهر عبدالرشید» به اسارت گرفته شد.
به مناسبت سالروز ورود آزادگان در ادامه خاطراتی تلخ و شیرین از دوران اسارت این آزاده سرافراز را با هم میخوانیم.
مزیدها: در سن 14 سالگی چندین بار برای اعزام به جبهه مراجعه کردم که به دلیل سن کم درخواستم رد شد. در سال 62 همزمان با شروع 17 سالگیم با یک رضایت نامه جعلی خودم را به جبهه رساندم و در سن 20 سالگی هم به اسارت گرفته شدم.
پس از اسارت ما را به چند نقطه متفاوت بردند. لحظه اسارت اسنادی در دست من بود که قبل از آنکه موفق شوم آنها را از بین ببرم عراقی ها متوجه این موضوع شدند و آنقدر مرا شکنجه کردند تا به حالت بی هوشی رفتم. بعد از اسارت و شکنجه اولیه در نهایت ما را به استخبارات بغداد بردند. در آنجا به مدت یک هفته با چشم و دست های بسته روی موزاییک رها شده بودیم. از میان 54 نفر اسیر 4 نفرمان را جدا کرده بودند و به شدت شکنجه میدادند تا اسرای دیگر حساب کار دستشان بیاید. در نهایت از آنجا ما را به «کمپ 10» شهر رومادی عراق منتقل کردند.
سکانسی زیبا از ضربات کابل
قبل از اینکه به جبهه اعزام شوم تئاتر کار می کردم. یک روز وقتی عراقیها تصمیم گرفتند ما را شکنجه کنند وقتی نوبت من شد با صدا زدن نام اهل بیت(ع) سعی می کردم که درد را قابل تحمل کنم. در همین زمان به خودم گفتم، «جعفر ببینم چند ضربه را می توان تحمل کنی!» و شروع به شمردن ضربات کابل کردم. به 17 و 18 که رسیدم متوجه شدم کابل در هر بار بالا و پایین رفتن نور خورشید را به چند قسمت تقسیم میکند. باز با خودم گفتم، چه زیباست، و سکانس خوبی است برای ساختن فیلم. در همین فکرها بودم که از هوش رفتم.
بعد از شکنجه ما را به «کمپ 10» رومادی منتقل کردند. برای رفتن به کمپ اسامی را تک تک میخواندند تا از تونل مرگ عبور کنیم. چون می دانستم که اسمم قبل از اسم کدام یک از بچهها است پیش از اینکه اسم نفر قبلی را بخوانند من سریع پشت سرش حرکت کردم و از تونل عبور کردم. وقتی به انتهای تونل رسیدم افسر عراقی اسم من را خواند. گفتم: «بله»؛ با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «اینجا چیکار می کنی؟» و دوباره من را به اول تونل برگرداند و از بین ضربات عبور داد.
تلخترین خاطره اسارت
شنیدن خبر رحلت حضرت امام خمینی (ره) تلخ ترین خاطره اسارتم بود. البته عراقی ها قبل از آن چندین مرحله شایعه کرده بودند که امام فوت کرد تا روحیه بچه ها را تضعیف کنند. شب جمعه بود و مخفیانه در حال خواندن دعای کمیل بودیم که تلویزیون عراق صحنهای از امام را پخش کرد و زیرش نوشت «خمینی در انتظار مرگ.» صبح فردا اخبار ساعت 8 رادیو اعلام کرد که امام فوت کرد. صحنهی بسیار بدی بود. به مدت 40 روز مراسم عزاداری و ختم قرآن برای امام برگزار کردیم.
50 روز پس از فوت حضرت امام(ره) منافقین بچهها را شناسایی کرده بودند و از آنجا ما را به کمپ 17 تکریت بردند. در آنجا با شهید ابوترابی همبند شدم. یک روز شهید ابوترابیفرد(سید آزادگان) به ما گفت: «إن شاء الله شهریور ماه به ایران بر میگردیم.»
شیرین ترین خاطره اسارت
24 خرداد سال 69 بود که رفتم سلمانی تا موهای سرم را کوتاه کنم. خطاب به آرایشگر که یک آزاده بابلی بود، گفتم؛ یعنی می شود این آخرین اصلاح سرم باشد؟ بعد از اصلاح به آسایشگاه آمدم. تلویزیون در حال پخش کردن خبری از صدام بود که خبر آزادی اسرای ایرانی را اعلام کرده بود. این لحظه شیرینترین لحظه اسارتم بود.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com