سخت است که همه دلبستگی هایت را همراه با خود به سفری ببری که هیچکس جز خدا از فرجامش با خبر نیست. علی اکبر در حالی وارد دومین سال ازدواج خود می شود که دخترش «زیبا» شیرینی زندگی او شده و از سوی دیگر نوید در راه بودن فرزند دیگرش خوشحالی او را چندین برابر می کند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، سخت است که همه دلبستگی هایت را همراه با خود به سفری ببری که هیچکس جز خدا از فرجامش با خبر نیست. علی اکبر در حالی وارد دومین سال ازدواج خود می شود که دخترش «زیبا» شیرینی زندگی او شده و از سوی دیگر نوید در راه بودن فرزند دیگرش خوشحالی او را چندین برابر می کند. اما شادی های او دوام زیادی ندارد و خیلی زود در برابر آزمون سختی قرار می گیرد که تقدیر و سرنوشت بین او و دلبستگی هایش فاصله می اندازد. او که در مناطق مرزی مشغول خدمت میباشد گرفتار دشمنی بعثی شده و سه روز پس از آغاز جنگ تحمیلی اسیر چنگال دشمن می شود تا برای سالها تلخی ها و شکنجه های اسارت و غربت جایگزین حلاوت زندگی او شود.
تصورش بسیار سخت است، اما این قصه پر از غصه سرگذشت بخش قابل توجهی از آزادگان ایران زمین میباشد. او در حالی اسیر می شود که عکس کوچکی از دخترش «زیبا» انیس و مونس تنهایی و دلخوشی ایام اسارت او می باشد. هر گاه دلتنگ میشود به تماشای آن عکس می نشیند تا کمی دلش آرام گیرد. در این سوی مرزها همسر باردارش باید به تنهایی رنج بدنیا آوردن پسرش را به دوش کشیده و مشکلات بی شمار این مسیر را تحمل کند.
در ادامه به روایت خاطراتی تلخ از زندگی آزاده سرافراز «علی اکبر محمدی» میپردازیم.
برای دیدارش به محله سرافرازان مشهد رفتیم. با استقبال گرم او و همسر ایثارگرش وارد منزل آنها شدیم تا کوله بار خاطرات خود را با روایتهای شنیدنی آنها سنگین تر کنیم و توشه تاریخ پر افتخار این مرز و بوم سازیم
آقای محمدی در حالیکه بعنوان یک سرباز وطن از مرزهای این کشور حفاظت میکرد گرفتار معرکهای شد که در محاسبات او هیچ جایگاهی نداشته است. تجاوز دشمن بعثی به کشور آغاز می شود و در سومین روز شروع جنگ تحمیلی او و بسیاری دیگر از مرزداران حاضر در مناطق مرزی ناغافل گرفتار مکر دشمن شده و تن به اسارتی می سپارند که هرگز انتظارش را نداشتند.
محمدی در نهایت به اردوگاه «رمادی» منتقل می شود اما سرگذشت اسارتش را باید از زاویهای دیگر نگاه کرد. او رهسپار سفری شد که امید داشت خیلی زود بر خواهد گشت تا کنار دختر یکساله و شیرین زبانش باشد. او با همان قطع عکس که تنها دلخوشی اش از یک زندگی شیرین می باشد دوره ده ساله اسارت خود را به پایان می برد، اما از پشت صحنه های تلخ زندگی خود بی خبر است.
پس از آنکه علیاکبر اسیر می شود، در فاصله بسیار کوتاهی غروب زندگی دختر کوچکش فرا میرسد و همسرش طی سالهای اسارت عکس دختر دیگری را بجای «زیبا» برای او ارسال می کند و بدین گونه مرگ دخترش را از او پنهان می کند. علی اکبر که تفاوت زیادی را بین تصویری که از دخترش دارد با تصاویر ارسالی میبیند در دلش شکی بروز میدهد اما سعی می کند دل ناآرام خود را با این تصور که شاید خودش اشتباه میکند آرام کند. بالاخره اسارت ده ساله به پایان میرسد و زمان برگشتن به وطن فرا میرسد. وقتی پس از سالها اسارت باز میگردد چشمان جستجوگرش سراغ زیبا را می گیرد. همسرش با بهانه های مختلفی از گفتن واقعیت طفره رفته اما پس از دو روز مقاومت پرده از این راز بر میدارد. علی اکبر وقتی می شنود که دخترش را اندکی پس از اسارت بر اثر یک بیماری از دست داده است از شدت غصه غش کرده و مدتی زمان می برد تا به هوش بیاید. این خاطره همچون کابوسی سالهاست در کنج دل این زوج فداکار جا خوش کرده است و هرگاه مجبور به یادآوری آن روزها می شوند سیل اشک از چشمانشان جاری می شود.
هیچ بیان و قلمی قادر به ترسیم این گونه وقایع و اتفاقات نبوده و نیست و زندگی آزادگان عزیز سرشار از اتفاقات تلخ و شیرینی است که در نوع خود بی نظیر و منحصر به فرد می باشند. کدام قلم وبیانی می تواند عمق مشکلات همسری را ترسیم کند که مجبور است همسرش را در اسارت ببیند و فراق و دوری او را تحمل کند، یا اینکه فرزند دلبند و یادگار همسر اسیرش را به خاک سپارد و این موضوع را از او مخفی نگهدارد تا رنج اسارت را برایش غیرقابل تحمل نکند، یا فرزند پسرش را درحالی بدنیا آورد که همسرش کنارش نیست و دوران طفولیت و کودکی او را بدون حضور پدر شاهد باشد. چگونه می توان این واقعیت را ترسیم کرد که وقتی پدری پس از سالها انتظار به پسر هرگز ندیده اش می رسد هیچ حسی از جانب پسرش نسبت به خود نمیبیند و شاید هرگز او را بعنوان پدر باور نکند. همه این وقایع تلخ، پشت صحنه هایی از اسارت است که هرگز دیده نشده و عمق فاجعه را فقط می توان با قطرات اشکی باور کرد که پس از گذشت آن سالها هنوز بر چهره این زوج فداکار مینشیند.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com