یک بار نیمه های شب از صدای فریاد سعید کبیری همه از خواب پریدیم و دیدیم صورتش را گرفته و داد میزند که سیف الله این چه مسخره بازیه در آوردی چرا با مشت زدی توی صورتم و سیف الله هم با لهجه اصفهانی می گفت: «آ دادا به خدا داشتم خواب......»
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، حسن نوری آزاده دفاع مقدس در خاطراتی از دوران اسارت روایت میکند: «سعید کبیری» از بچههای خوب اصفهان بود که در دو طرفش «سیف الله» و «سعید رازقی» می خوابیدند. سعید رازقی شبها عادت داشت موقع خواب سرش را بر خلاف سر دیگران قرار بدهد، یعنی متکا را پائین می گذاشت و می خوابید و می گفت از صدای خروپف خوابم نمیبرد. سیف الله بوکس کار می کرد ولی رازقی و کبیری اهل فوتبال بودند.
یک بار نیمه های شب از صدای فریاد سعید کبیری همه از خواب پریدیم و دیدیم صورتش را گرفته و داد میزند که سیف الله این چه مسخره بازیه در آوردی چرا با مشت زدی توی صورتم و سیف الله هم با لهجه اصفهانی می گفت: «آ دادا به خدا داشتم خواب رینگ بوکس و مسابقه می دیدم و داشتم به حریفم مشت می زدم که زدم توی صورت تو.» کبیری عصبانی بود که بقیه پادرمیانی کردند که عیبی ندارد عمدی در کار نبوده الآن هم عراقی ها می آیند ببینند بیدارید اسمتان را می نویسند و فردا کتک.
سعید کبیری با ناراحتی خوابید و بخیر گذشت. چند لحظه بعد با فریاد دوباره سعید کبیری همه از خواب پریدیم و دیدیم این بار از طرف سعید رازقی که سرش را برعکس میگذاشت ضربه ای به سرش اصابت کرده. وقتی دور سعید رازقی را گرفتیم گفت: «خواب دیدم در حال بازی در زمین فوتبال هستم. یکی از یاران تیم من یک توپ خیلی خوب را برایم فرستاد که آن توپ تا روی پایم قرار گرفت چنان شوتی زدم که نگو و نپرس حالا می فهمم که آن توپی که من شوت کردم سر و صورت سعید کبیری بیچاره بوده.» آن شب تا صبح هر وقت بیدار می شدیم می دیدیم چشمان سعید کبیری باز است و با هر حرکت سعید رازقی سیف الله دستانش را میبرد جلوس صورتش.
منبع: کتاب «کشکول در بند» به قلم آزاده حسن نوری(زید)
برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com