سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!

معرفی کتاب «زمستان می گذرد» روایت آزاده «سیدمحمدعلی بصری» +نمونه کتاب

معرفی کتاب «زمستان می گذرد» روایت آزاده «سیدمحمدعلی بصری» +نمونه کتاب
زمستان می‌گذرد روایت سید «محمدعلی بصری» آزاده بوشهری است. این کتاب ۱۴ فصل دارد که دربردارندهٔ فصل‌هایی مانند «دوران کودکی»، «اولین اعزام»، «عملیات بدر»، «زندان استخبارات» و «اردوگاه تکریت ۱۷» است.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، این موسسه، تنها مؤسسه‌ای در کشور است که به‌طور تخصصی در حوزه ترویج فرهنگ آزادگی فعالیت‌ می‌کند. گردآوری، ثبت و انتشار خاطرات و تاریخ و فرهنگ دوران مقاومت (اسارت) مهم‌ترین فعالیت مؤسسه است، ازاین‌رو علاوه‌بر جمع‌آوری خاطرات، اسناد، دست‌نوشته‌ها، عکس‌ها، نامه‌ها و اجرای پروژه‌های پژوهشی، همواره چاپ و نشر کتاب از فعالیت‌های گسترده معاونت پژوهش و نشر مؤسسه پیام آزادگان است.

در ادامه به معرفی کتاب‌ «زمستان می گذرد» به قلم «سیدمحمدعلی بصری» از سری کتاب‌های ناداستان منتشر شده توسط انتشارات پیام آزادگان می‌پردازیم.(راهنمای خرید در انتهای پیام)

برای دریافت نمونه کتاب اینجا کلیک کنید

معرفی کتاب

زمستان می‌گذرد روایت سیدمحمدعلی بصری آزادة بوشهری است. او کوچکترین فرزند خانواده بود و در ۱۳ فروردین ۱۳۴۷ در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی و پرجمعیت به دنیا آمد.

سیدمحمدعلی بصری، اولین بار سال 1361، زمانی که فقط 14 سال سن داشت، به جبهه‌ رفت و تا سال 1363 سه بار در جبهه‌های جنگ حضور یافت و سرانجام در ساعت 3 بعدازظهر روز پنجشنبه، ۲۳ اسفند ۱۳۶۳، درحالی‌که به‌شدت از ناحیة دست راست مجروح بود، در عملیات بدر به اسارت دشمن بعثی درآمد.

سال‌های اسارات ایشان در استخبارات، اردوگاه رمادی 3 (کمپ 9)، اردوگاه رمادی 2 (بین‌القفصین یا کمپ 7)، رمادی 1 (کمپ 6)، اردوگاه 17 تکریت سپری شد.

این کتاب که ۱۴ فصل دارد، دربردارندهٔ فصل‌هایی مانند «دوران کودکی»، «اولین اعزام»، «عملیات بدر»، «زندان استخبارات» و «اردوگاه تکریت ۱۷» است.

گزیده‌ای از محتوای کتاب

ساعت دوازده شب یکی¬دو اتوبوس قدیمی وارد پادگان شد. چشم¬هایمان را بستند و سوارمان کردند. از زیر پارچه¬ای که روی چشم‌هایم بسته بود جلوی پایم را می‌دیدم. آمدم روی صندلی بنشینم، یکی از نگهبان‌ها از پشت هلم داد. با صورت کف اتوبوس افتادم. سرباز عراقی چند فحش رکیک حواله‌ام کرد و از بالای سرم رفت.

درد شدیدی بدنم را فرا گرفته بود. سر و صورتم زخمی شده بود. با هر زحمتی که بود به پشت چرخیدم. چند دقیقه بعد اتوبوس العمارة را به ‌قصد بغداد ترک کرد. به دلیل دست اندازهای تندی که در جاده بود فریادم بلند شد. محل شکستگی دستم بدجوری درد می‌کرد. صدای آه‌ و ناله‌ام یکی از عراقی‌ها را بالای سرم آورد. از زیر چشم بندم چهره‌اش را می‌دیدم؛ قدی بلند داشت با سبیل کلفتی که دو طرف دهانش کشیده شده بود. سرباز بعثی پایش را بالا برد و پاشنة پوتینش را محکم روی بازوی شکسته‌ام کوبید. بی‌اختیار فریادی زدم و بیهوش شدم!

◈ جهت خرید نسخه الکترونیکی اینجا کلیک کنید

◈ جهت خرید نسخه فیزیکی اینجا کلیک کنید

برای مشاهده کتاب‌های دیگر اینجا کلیک کنید

انتهای پیام/

برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۹ تیر ۱۴۰۳
کد خبر : ۹,۶۴۰

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید