رضا ملیح از جمله آزادگانی است که برای حفظ کیان نظام انقلاب اسلامی و خاک وطن قدم در عرصه دفاع مقدس گذاشت و در یکی از موفقترین عملیاتهای جنگ ایران و عراق حضور داشت.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزادسازی خرمشهر در ۳ خرداد سال ۱۳۶۱ از رخدادهای مهمِ جنگ ایران و عراق است. این شهر پس از ۵۷۸ روز اشغال توسط ارتش حزب بعث عراق بهدست نیروها و رزمندگان ایرانی آزاد شد. خرمشهر، از شهرهای خوزستان، اولین شهری بود که مورد تهاجم عراقیها قرار گرفت. این شهر، علیرغم ۳۴ روز مقاومت و تلاش رزمندگان و مردم، سرانجام در ۴ آبان سال ۱۳۵۹ به اشغال ارتش بعثی عراق درآمد.
در نهایت طی عملیات گستردهای با نام عملیات «بیت المقدس» که ۲۵ روز به
طول انجامید و در چهار مرحله اجرا شد، شهر به محاصره کامل نیروهای ایرانی
درآمد و پس از انهدام قوای عراقی و اسارت شماری از نیروهای آن، در ۳ خرداد سال۱۳۶۱ خرمشهر بهطور کامل آزاد شد و پرچم جمهوری اسلامی ایران بر فراز مسجد جامع این شهر به اهتزاز درآمد.
به مناسبت گرامیداشت این روز مقدس مجمع هیئتهای آزادگان استان تهران با آزاده «رضا ملیح» گفتگویی داشته است که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
ضمن خوشآمد گویی و تشکر از حضور شما در این گفتگو؛ از آنجا که شما جزو آزادگانی هستید که روز سوم خرداد در عملیات «بیت المقدس» حضور داشته و به اسارت رژیم بعث عراق درآمدید، لطفا از حال و هوای آن دوران و نحوه اسارتتان بگویید.
با سلام و عرض ادب و تسلیت به مناسبت شهادت ریاست محترم جمهور و شهدای همراه ایشان و عرض سلام و احترام به ساحت مقدس آقا امام زمان عج و نائب بر حقشان حضرت امام خامنه ای(مدّظلّه العالی)؛ آن زمان از همه اقشار مردم از پیر و جوان گرفته تا نوجوان در مسیر دفاع از وطن قرار گرفته و برای حفظ کیان نظام انقلاب اسلامی و خاک وطن قدم در عرصه دفاع گذاشتند.
طی ۳ سال اول جنگ، بخش هایی از خاک وطنمان به دست دژخیمان بعثی اشغال شد. حدود ۳ سال طول کشید تا دست بعثیان بر خاک ایران کوتاه شود. در بحث آزادسازی خرمشهر تقریبا یک ماه و اندی به عملیات بیت المقدس مانده بود که عزیزانمان به درجه رفیع شهادت می رسیدند و تمام شهر ها، کوچه ها و محله های ما شاهد تشییع جنازه های شهدای عزیزمان بود و این شهدا کسانی بودند که از دوستان، هم کلاسی ها و هم محلی های ما بودند. آن زمان ولولهای بین همه صورت گرفت که چرا ما حضور نداشتیم و کنار این عزیزان نبودیم و دلمان به تنگ میآمد و میسوخت.
شب عملیات (آزادسازی خرمشهر) شب عجیبی بود. ساعت ۱۰:۳۰ شب دستور حمله آمد. در آن زمان ما برای فتح خطوط مقدم جبهه از ساعت۱۰/۵شب تا ۷/۵ صبح پیاده روی کردیم و گروهان ما به دلیل پیشروی زیاد به دل دشمن رفت و در حلقه محاصره آن ها قرار گرفت.
چه مدت اسیر بودید و در چه تاریخی آزاد شدید؟
بنده به مدت ۸ سال و ۳ ماه در عراق اسیر بودم به لطف خدا و امامین انقلاب در
تاریخ ۱۳۶۹/۶/۳ از بند اسارت آزاد شدم.
لطفا از اتفاقات بعد از اسارتتان برایمان بگویید.
ما حدود 10 الی 15 نفر بودیم که بعد از اسارت، دست و چشم بسته به مکانی بردند که قرار بود اعدام های دسته جمعی اجرا شود. در همان زمان که دستور اعدام صادر شد جیپ فرمانده عراقی توسط گلولهی نیروهای ایرانی به رگبار بسته شد. فرمانده عراقی سریع دستور داد که اسرا را جمع کنید. ما را سوار ماشین های تویوتا کردند و به طرف بصره بردند. 3 الی 4 روز ما را در سوله های محل نگهداری تجهیزات نظامی نگه داشتند.
بعد از یک هفته که در بصره بودیم ما را به استخبارات عراق که همان ساواک عراقیها بود انتقال دادند. در بصره مورد بازجویی های نطامی قرار گرفتیم. استخبارات عراق، برای جمع آوری اطلاعات از بچهها آنها را بازجویی و مورد شکنجه میکرد. به این صورت که در نیمه های شب می آمدند و تک تک بچه ها را از داخل سوله هایی که داشتند به کانکسی می بردند که حالت انفرادی داشت و یک افسر استخباراتی با دو نیرو در آنجا قرار داشت و بازجویی انجام می شد.
4 الی 5 روزی هم آنجا مورد بازجویی قرار گرفتیم. مدام از به ما میگفتند دروغ نگویید و تهدید میکردند که اگر چنین اتفاقی رخ دهد چه چیزی در انتظار ما است. صندلی برقی و پنکه سقفی که برای اعدام از آن استفاده می کردند از جمله تهدیدات عراقی ها بود..
اولین سوالاتی که از من پرسیدند این بود که هماهنگی های ارتش و سپاه به چه صورت است؟
چند سالت هست؟
پیامی برای خانواده ات داری؟ و...
آخرین سوال این بود که چه ترانهای دوست دارید که برایتان پخش کنیم؟ من گفتم آهنگ خاصی مد نظرم نیست و هر آهنگی که شما پخش کنید گوش میدهم. با آن سن کم، خیلی ماهرانه از زیر سوالاتی که از ما میپرسیدند در می رفتیم. بعد از اینکه دوره نگهداریمان در استخبارات تمام شد به اردوگاه انتقالمان دادند. آنجا ۲۰ نفر از آن ها برای اسرایی که تازه وارد میشدند برنامه های خاصی مثل تونل وحشت داشتند که با کابل و...پذیرایی ورودی را انجام می دادند. بعد از آن به مدت یک هفته با هیچ یک از بچه های قدیمی اجازهی صحبت کردن نداشتیم. شرایط خیلی سختی بود، چند روزی با آن لباس های خونی و خاکی به سر بردیم.
اردوگاه خارج از شهر و محل آموزش های نظامی آنها بود. در آنجا سالن هایی درست کرده بودند و حدود 60 الی 70 نفر را داخل سالن هر فرستادند که جا به ادازه ای بود که فقط یک پتو را ۴ لا کنیم بود. در واقع حوزه ی محیطی ما همان پتوی ۴ لا شده بود.
در بعضی آسایشگاه ها آنقدر تعداد اسرا را زیاد کرده بودند و شلوغ بود که حتی جا برای خوابیدن نبود. شرایط سختی برای ما شروع شده بود ولی ما با توجه به پیشروی ها و افتخاراتی که رزمندگان عزیزمان داشتند و به گوشمان می رسید، باورمان نمی شد که اسارت آنقدر طولانی شود.
در دوران اسارت، با آن شرایط سخت و دردناک چه چیز به شما امید می داد که بتوانید شکنجه ها و ناراحتی ها را تحمل کنید؟
آن چیزی که باعث تقویت و باعث ایستادگی و اقتدار همهی آزادگان شد بحث مسائل اعتقادی بود. اعتقاد ما این بود که اسارتمان در راه خدا و برای دین و برای اهل بیت علیهم السلام است. آن جا دائما روحمان با دعا و اهل بیت علیهم السلام مانوس بود. آن چیزی که ما را در این مسیر مقاوم نگه می داشت و روحیه می داد درس از عاشورا بود. یاد امام حسین و اهل بیت علیهم السلام خصوصا اسرای کربلا به ما توان ایستادگی داد.
چنانچه مایل هستید خاطرهای از سال های اسارتتان برای ما بگویید.
۶ سال در اردوگاه الانبار بودم. به زبان آزاده های عزیزمان همان اردوگاه عنبر. اردوگاه شاخصی بود که محل نگهداری پاسداران و بسیجیها بود. بعضا هم تعدادی از سربازهایی که حین خدمت سربازی به اسارت در آمده بودند وجود داشت. از این جهت این اردوگاه شاخص بود که اسرای آن به سختی و کوتاه نیامدن در مقابل خواسته های دشمن معروف بودند. در آنجا کارهای فرهنگی را در خفا انجام میدادم. مثل حفظ احادیث، حفظ قرآن، صحبت های اعتقادی، گروه سرود و تئاتر و... که به نوعی برای دوستان سرگرمی داشته باشیم. یک شب حین دعا خواندن لو رفتم. عراقیها من و چند نفر دیگر را که بچه ها را هدایت و رهبری میکردند را از بقیه جدا کردند.
بعد از این قضیه 3 روز بیشتر طول نکشید که ما را به اردوگاه تکریت بردند. آنجا هم همان مراحل پذیرایی با کابل و.. ورودی اردوگاه ها را داشتیم. اردوگاه تازه تاسیس بود. جز شن و خاک و سیم خاردار هیچ امکاناتی نداشت. در داخل اردوگاه آب نداشتیم و بسیار در مضیقه بودیم. ۲ سطل آب برای آشامیدن ۶۰ نفر می آوردند. از نظر مسائل بهداشتی که نمیتوان صحبت کرد و شنیع ترین شرایط زندگی بود.
بعد از گذشت چندین سال موفق شده بودم مقداری زبان عربی یاد بگیرم در حد اینکه بتوانم منظورم را به طرف مقابل برسانم. آن جا روزانه ۲ سرباز عراقی به عنوان بهیار با یک کارتنی که در آن دارو وجود داشت به دیدن مریض ها می آمدند و من توضیح میدادم که مثلا این مریض چه مشکل جسمی ای دارد و... رفته رفته مترجم مریض ها شدم و رسیدم به جایی که خودم طبیب آسایشگاه شدم و دارو ها را به من میدادند و خودشان داخل نمی آمدند. من به بچه ها دارو میدادم و در دفترچه هایشان می نوشتم که فلان دارو را به علت این مریضی مصرف کرده است و... رسید به جایی که به آن ها اصرار کردم که بعضی از بیمارها نیاز به سِرُم دارند و نیاز به جایی دارند که به آنها رسیدگی شود. در یک گوشه تَهِ آسایشگاه به اندازه ی ۱۲ متر تیغه ای کشیدند و دری باز کردند و ۳ تا تخت و میز و لوازم پزشکی و پایه سرم آوردند و در اختیار ما گذاشتند. کارهای تزریقات را از یکی از دوستان که کارهای پزشکی کرده بود یاد گرفتم و تقریبا آنجا پزشک درمانگاه شدم.
خاطره ی دیگرم مربوط به زمانی است که به ما اطلاع دادند که قرار است به ایران بگردید. چون از این نوع خبرها زیاد گفته بودند ما باور نمیکردیم. یک روز عصر یکی از نگهبان ها مسموم شده بود و به درمانگاه آمد. به من گفت که حالت تهوع و بیرون روی و ...دارم. گفتم لازم است که سِرُم تزریق کنید و داروی تقویتی بزنیم تا بهتر بشوید. گفت همین جا بخوابم؟ گفتم نه، اینجا آلوده است. شما برو به بچه ها بگو تختت را از آسایشگاهتان بیرون بیاورند من هم پایه سِرُم را می آورم آن جا و تزریق را انجام می دهم. رفت و انجام داد و من هم سِرُم را به دستش زدم. موقع برگشت از آسایشگاه آن ها، رادیو را برداشتم و به درمانگاه آوردم و مشغول پیدا کردن موج ایران شدم. بالاخره موج ایران را پیدا کردم. آن لحظه در رادیو این سرود خواند میشد؛ «به شهر شهیدان به مهد دلیران به ایران خوش آمدید به ایران خوش آمدید.» درست زمانی بود که بچه های آزاده درحال بازگشت به وطن بودند. آنجا بود که مطمئن شدم بازگشت نزدیک است.
من از ذوق و شوق دوری و عشق وطن و خانواده صدای رادیو را بلند کردم تا بقیه بچه ها هم بشنوند. صدای خوشحالی و گریه و شیون بچه ها با شنیدن صدای رادیو زیاد شد. نگهبان متوجه سر و صدای بچه ها شد. سِرُم را از دستش بیرون کشید و به سمت درمانگاه آمد. رادیو را با عصبانیت از دست من گرفت و با داد و بیداد و تَشَر گفت چرا این کار را کردی؟ به خداوندی خدا اگر بحث بازگشتتان نبود، بلایی سرت می آوردم که ندانی اینجا کجاست. این بهترین و لذت دار ترین خاطره ای بود که داشتم.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com