آزاده «محسن میرزایی» از رزمندگان افغانستانی دوران دفاع مقدس است که بهترین سالهای جوانیاش را در اردوگاههای رژیم بعث عراق سپری کرده است.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، توی لهجهاش پیدا نیست اما خودش را «محسن میرزایی»،
فرزند حاجناظرحسین، متولد ۱۳۴۸ خورشیدی در کابل، معرفی میکند؛ سال ۱۳۵۸
در اوج جنگ افغانستان و شوروی، همراه خانواده به مشهد میآید. در ایران تا
قبل از دستکاری کارت شناسایی اتباع و رفتن به جبهه، اینطرف و آنطرف
دستفروشی میکرده، اما در خاکریزهای خط مقدم میشود کمکتیربار، غواص و
مأمور اطلاعات شناسایی؛ آنهم تنها غواص اطلاعاتشناسایی غیرایرانی در تمام
دوران هشتساله دفاع مقدس.
یک روز صبح، اما اسمش میرود توی فهرست اسرای جنگ؛ یعنی فردای عملیات
کربلای ۴. بعثیها پیکر نیمجانش را با دو تیر در صورت و شانه، میاندازند
توی ماشین و به عراق میبرند، به بدترین شکل شکنجهاش میکنند و بعد هم
بهدلیل شباهت چهرهاش به ژاپنیها، چهار سال تمام مقابل دوربین شبکههای
مختلف تلویزیونی، مینشانندش تا مثلا از او که «محسن ژاپنی» صدایش
میکردند، اعتراف بگیرند؛ اعتراف به اینکه ایرانی نیست.
بعثیها این سناریو را چیده بودند تا پس از اعتراف او، سینه سپر کنند و
بگویند: «دنیا! بیایید ببینید، این رزمنده چشم بادامی از نسل ساموراییهاست
و ایرانی که ادعا میکند در جنگی نابرابر، آمریکا و اروپا پشت عراق را
گرفتهاند، خودش دارد از ارتش دیگر کشورها کمک میگیرد و ما را میکشد».
این ماجرا پسرک کابلی اسیرشده در بغداد را به یکی از رزمندههای معروف
دوران دفاع مقدس تبدیل میکند؛ رزمندهای که با ۵۰ درصد جانبازی و پسوند
آزاده درکنار اسمش، این روزها راوی تاریخ جنگ است. سطرهای بعدی، خاطرات
اوست از روز اعزام به جبهه تا پایان اسارت.
بساطم را میانداختم گردنم و میرفتم بدرقه رزمندهها
در مشهد دستفروش بودم. میرفتم بازاررضا بساط میکردم. عینک پلاستیکی
بچگانه میفروختم. جنگ که شروع شد، خیلی هوایی شدم که بروم جبهه. همه مردم
هوایی بودند و اخبار جنگ را مدام دنبال میکردند؛ آنقدر که یادم هست رادیو
در بازار کمیاب شد. آن روزها، هروقت خبر اعزام رزمندهها میپیچید، بساطم
را گردنم میانداختم و میدویدم سمت راهآهن تا تماشایشان کنم. پیکر شهدا
هم که میآمد و میبردند مسجد بناها، باز میرفتم. خیلی دلم میخواست من هم
یکی از آنها باشم، اما دوتا اشکال وجود داشت؛ قدم کوچک (کوتاه) بود و تبع
(تبعه افغانستان) هم بودم؛ برای همین شناسنامهام را دستکاری کردم.
منظورم همان کارت شناسایی اتباع است که همه اطلاعاتش در یک نام و یک
تاریخ تولد خلاصه میشد. تاریخ را چند سال بزرگتر کردم و برای جبهه اسم
نوشتم. نمیدانم چطور شد، اما خدا راهم را باز کرد؛ چون در سه جا (مشهد،
بجنورد که محل آموزش بود و دم رفتن به منطقه)، اعزامیها را بهخط
میکردند. بعد آنهایی را که حدس میزدند سنشان کم است، بیرون میکشیدند و
برمیگرداندند خانههایشان. من، اما جستم. از هر سه نوبت جستم.
از عملیات حورالعظیم تا کربلای ۴
سال ۶۲، برج ۱۱ قبل از عملیات خیبر رسیدم پادگان ظفر ایلام. تقسیم وظایف
که کردند، شدم کمکآرپیجیزن. چند روز بعد یک بچه چهاردهساله بودم با یک
اسلحه توی دستش که ذوق دارد برود سایت ۴ و ۵ شوش و برای شروع عملیات مستقر
شود؛ جایی نزدیک حورالعظیم. از این عملیات تا سال ۶۵ که اسیر شدم، در
عملیاتهای مختلفی مثل میمک (عاشورا)، بدر، والفجر ۸، کربلاییک و کربلای ۴
شرکت کردم.
در سه عملیات آخر، غواص بودم و عملیات کربلای ۴ هم در منطقه شلمچه با
سمت معاونگروه نفوذ، زدم به دل آب. همه میدانند که آن عملیات لو رفته بود
و این یعنی شب عملیات، انتظارمان را میکشیدند. با بعثیها رخبهرخ بودیم
و بینمان تنها نهر خین قرار داشت و میدان مین.
آن شب، نقشه این بود که گروه نفوذ (یعنی من و چند غواص دیگر) در آب
پیشروی کنیم و خط دشمن را بشکنیم تا باقی غواصها بتوانند بیایند.
پشتسرشان هم گردان سر برسد و منطقه را پاکسازی کند. اما یک ساعت بعد،
داخل اروند گیر افتاده بودیم و بچهها داشتند یکییکی توی آب شهید میشدند.
تنها راه خلاصی از آن وضعیت، گذر از میدان مین بود، ولی باید یکی میرفت و
راهش را باز میکرد. با این هدف از آب بالا آمدم، اما شک نداشتم اگر میدان
مین را سینهخیز بروم، تیر میخورم؛ به همین دلیل شروع کردم به دویدن.
میدان مین که تمام شد، دیدم یک تکه از گوشت رانم، وقت دویدن، گیر کرده
به سیمهای خاردار و کنده شده است. بین میدان مین و نهر خین، یک جاده بود
که عراقیها از آن برای بردن تدارکاتشان استفاده میکردند. همانجا نشستم
روی زمین؛ جایی میان نیزارها. عراقیها را میدیدم که با چهارلول و تیربار
گرفته بودند روی بچهها. طاقت نیاوردم و شروع کردم به تیراندازی، تااینکه
بالاخره توانستم سنگر کنار تیربار دشمن را بزنم.
اینجا بود که ناگهان صداها خوابید و همهچیز برای چند ثانیه آرام شد.
پنج نفر از بچههای گروه نفوذ، توانستند با استفاده از این فرصت، خودشان را
به من برسانند. فکر میکردم حالا میتوانیم راه را باز کنیم و رزمندههای
مانده در اروند را نجات دهیم، اما تیر خوردم. یک گلوله توی صورتم فرورفت و
از زیر پوست گردنم بیرون زد. خودم را به پهلو انداختم تا بلند شوم، اما
داغی یک تیر دیگر، نشست توی شانهام.
سردم شد. لرز مرگ گرفتم و وقتی به خودم آمدم، صبح شده بود. بعدها
فهمیدم آن شب تا صبح از درد به خودم میپیچیدم و با هر تکان من، عراقیها
تیراندازی میکردند؛ برای همین بچهها مجبور شده بودند خودشان را روی من
بیندازند تا جلوی تکانهای مرا بگیرند.
وقتی بعثیها یک ژاپنی را اسیر کردند!
آفتاب نیشنزده، عراقیها رسیدند بالای سرمان. از شدت خونریزی
نیمهبیهوش بودم، ولی متوجه شدم یکیشان جلو آمده تا کلاه غواصی را از روی
سرم بکشد. کلاه را که برداشت، انگار خشکش زد. برای چند ثانیه همانطور میخ
نگاهم کرد و یکدفعه فریاد زد: «یابانی! یابانی!»؛ یعنی ژاپنی.
اسیر شده بودیم و داشتند منتقلمان میکردند پشت خط عراق که یک جا افتادم
روی زمین. دلیلش ضعف نبود. جنازه چند تا از همرزمهایم را دیدم، ولی
بعثیها که خیال میکردند دارم جان میدهم، فریاد زدند: «خلاص! خلاص!» یکی،
لوله تفنگ را گرفت طرفم، ولی تا خواست ماشه را بچکاند، بعثی دیگری زیر
دستش زد. بحثشان بالا گرفت و من از محتوای حرفهایشان فقط دو کلمه فهمیدم:
«یابانی» و «لا».
همین دو کلمه، کافی بود که متوجه شوم خبرم به فرماندهان بعثی رسیده است و
آنها هم به گمان اینکه نیروی ژاپنی گرفتهاند، دستور دادهاند مرا زنده
ببرند. باید خوشحال میشدم، ولی نبودم. میترسیدم و ترسم، ترس جان نبود؛
دلیلش دو تکه کاغذ مچاله و پنهانشده زیر لباس تنگ غواصیام بود؛ روی
یکیشان نوشته بودم: «من محسن میرزایی، اهل کشور افغانستانم». کاغذ دوم هم
پیامی رمزی داشت که نشان میداد مأمور شناسایی و اطلاعاتم. اگر این کاغذ به
دست دشمن میافتاد، برای فهمیدن مفهومش هرکاری میکرد. میترسیدم زیر
شکنجه تاب نیاورم و اسرارمان را لو بدهم.
محسن میرزایی پس از اسارت درحالی که یک گلوله توی صورت و یکی به شانهاش اصابت کرده است
پاک کردن یک پیام رمزی در مستراحی بینراهی
دو ساعت بعد با دیگر اسرای عملیات کربلای ۴ توی اتاق بودیم؛ اتاق یک
مدرسه، بین خط مقدم عراق و شهر بصره که توی حیاطش یک مستراح داشت. هرطور
بود، باید آن کاغذها را از بین میبردم. افتادم به دستوپای نگهبان
بصرهای مدرسه تا برای اجابت مزاج بروم بیرون. با هر التماسی که میکردم،
یک شلاق، یک لگد و یک فحش نصیبم میشد، ولی آنقدر التماسش کردم که از رو
رفت و بالاخره اجازه داد. توی مستراح با همان دست تیرخورده بیرمق، زیپ
لباسم را پایین کشیدم. کاغذها را درآوردم، ریزریز کردم و انداختم توی چاه.
بعد آفتابه کنار سنگ -که رنگش از جرم و کثافت، زرد شده بود- را برداشتم و
آبش را ریختم توی چاه، اما آفتابه به دستم چسبید و نریخت؛ تشنه بودم و
خونی در رگهایم نداشتم. چشمهایم را بستم و آب را سر کشیدم. حالا میشد با
خیالی راحت برگردم توی همان کلاس؛ کلاسی که سه درجهدار و یک سرباز عراقی
در آن، منتظرم بودند. با دیدنم بحثشان بالا گرفت. یکیشان میگفت: «کوری
(کرهای)». دیگری میگفت: «لا! فِلپینی (فیلیپینی)». سومی هم اصرار داشت
که: «وا... اعظم، یابانی».
از آن روز تا ماهها بعد، حتی تا سال ۶۹، هر اردوگاهی که مرا میبردند،
قبلش یک عده منتظرم بودند تا اسیر ژاپنی عراق را ببینند و فیلمش را بگیرند.
کمکم به «محسن ژاپنی» معروف شدم و همیشه دوربینی بود تا عکسم را به نفع
بعثیها ثبت کند. من، اما خودم را «محسن نادرحسینمیرزا» معرفی میکردم تا
هویتم فاش نشود. اولینبار هم که خواستند به ژاپنی بودن اعتراف کنم، توی
اردوگاه بصره بود.
یک اتوبوس بیصندلی آوردند و همهمان را ریختند روی هم تا به بغداد
ببرند؛ «به زندان الرشید». آنجا در بدو ورود کتکم زدند و برای بازجویی به
استخبارات بردند. گفتم: «ژاپنی نیستم»، اما آنها اصرار میکردند که همان
گزارش نوشتهشده اول که ثبت هم کرده بودند، درست است و من نمیخواهم به
ژاپنی بودنم اعتراف کنم! همین شد که من تا چهار سال بعد، همچنان یک سرباز
ژاپنی ماندم که ماندم.
شکنجه، شکنجه و فقط شکنجه
فرقی نمیکند از چه نژادی باشی؛ برای عراقیها اسیر، مساوی بود با شکنجه
کردن. یادم هست یک روز همه اسرا را توی حیاط بهصف کردند و دوبهدو
روبهروی هم قرار دادند. مانده بودیم میخواهند چهکار کنند که فرماندهشان
بیرون آمد و دستور داد هرکسی به آن که روبهرویش ایستاده است، سیلی بزند.
اولش امتناع کردیم، اما گفتند اگر نزنید، خودمان میزنیم. آنها وقتی
میزدند، به قصد کشت میزدند، پس خودمان، هم را زدیم. با گذشت یک هفته، به
همه شکنجههایشان، از کتک خوردن با کابل تا گرسنگی، از لگد تا فحش، عادت
کرده بودیم، ولی هنوز چیزی بود که مثل چاقو توی قلبمان فرومیرفت؛ زخم
رفقای زخمیمان، کرم انداخته بود.
درد میکشیدند و کاری از ما ساخته نبود. یکیشان که هیچوقت از یادم
نمیرود، «شهیدمحمدرضا شفیعی» بود. چند روزی بود زخمش به بو نشسته بود و
چرک پس میداد، طوریکه وقتی زندانبان برای سرکشی میآمد، کلاهش را جلوی
دماغش میگرفت. روز شهادتش مثل فیلم جلوی چشمم هست. رخش زرد شده بود و
کرمها زیر پوست پایش، دیده میشدند. تشنه بود. جرئت نداشتیم آبش بدهیم،
مبادا حالش بدتر شود.
پسر صبوری بود و از قبل میشناختمش، ولی آن روز برای یک قطره آب، مثل
بچهها گریه میکرد. دودستگی افتاده بود بینمان. عدهای میگفتند آبش
بدهیم، چون معلوم بود شهید میشود و عدهای میگفتند ندهیم، شاید زنده
بماند. آخرش طاقت نیاوردیم. ظرف آب نداشتیم. یک سطل بود گوشه سلولمان که
توی آن، هم قضای حاجت میکردیم، هم آب و غذا میخوردیم؛ مجبور بودیم. همان
ظرف را غسل دادیم و داخلش آب ریختیم تا بدهیم به محمدرضا. یادم هست آخرین
لحظه با گردن کج، نگاهمان کرد. سطل را بالا بردم، اما تا خواست آب بخورد،
افتاد.
مطمئن نبودیم شهید شده؛ برای همین بچهها ریختند پشت در و فریاد زدند:
«سیدی! سیدی!». نگهبان صدایمان را شنید و با یک پرستار آمد. محمدرضا را لای
پتو پیچیدند و بردند. میدانستیم اگر شهید شده باشد، خاکش میکنند. برای
دفن اسرایی که شهید میشدند، یک مکان مشخص داشتند؛ البته اسم بیشتر ما آن
سالها در صلیبسرخ ثبت نشده بود و ما مفقودالاثر محسوب میشدیم.
مفقودالاثرهایی در تونل مرگ
اسارتم تا سال ۶۹ طول کشید و توی این چهار سال از شکنجه، هزار زخم روی
تنم نشست، اما بدترینشان را در زندان تکریت ۱۱ تجربه کردم. تکریت ۱۱، سلول
ویژه مفقودالاثرها بود و این کلمه به بعثیها اجازه میداد هرطور که دوست
دارند، ما را شکنجه کنند. یکی از شکنجههایشان، بستن تونل مرگ بود؛ به این
شکل که بعثیها چوب و چماق و کابلبهدست، جلوی سلول، در دو طرف موازی و
روبهروی هم صف میکشیدند و به اسرا میگفتند بروند داخل سلول. پا داخل این
تونل که میگذاشتیم، میریختند سرمان و میزدند. همه را میزدند و من را
بیشتر از بقیه؛ چون ژاپنی بودم. فیلپینی بودم. کرهای بودم...
ژاپنی بودم، ولی برگشتم ایران
یادم هست همه سالهای اسارت، نگهبانی میآمد، میایستاد بالای سرم و
چندبار میگفت: «ها محسن یابانی...» و بعد برای دستگرمی به جانم میافتاد.
فقط سال چهارم، اوضاع کمی آرامتر شده بود و تقریبا کاری به کارمان
نداشتند. بعد از پذیرش قطعنامه هم با تعدادیشان رفیق شده بودیم، آ نقدر
که روز فوت امام (ره) گذاشتند عزاداری کنیم. چند ماه بعد از فوت امام (ره)
هم خبر آوردند که قرار است آزادمان کنند. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
روز آخر از صلیبسرخ آمدند و نگهبانان، کابلهایشان را زمین گذاشتند. تا
آن روز کاغذ و قلم نداشتیم. آنها یک قلم و کاغذ گذاشتند جلویمان و گفتند
اگر دوست دارید، به آمریکا بروید یا هرجای دیگر دنیا، حتی میتوانید به
«مجاهدین خلق» بپیوندید یا به ایران برگردید. از ۲ هزار اسیری که در تکریت
بودیم، جز تعدادی انگشتشمار، باقی همه گفتیم فقط ایران و برگشتیم.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com