خیلی خوشحال شدند که به منزلشان رفتهایم. مادرم شروع کرد و گفت: من چنین نذری کردهام و حالا پسرم آمده خواستم نذرم را ادا کنم. من عرق کردم، انگار دوباره اسیر شده بودم! پیش خودم میگفتم: مادر این چه نذری بود کردی؟!
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، اگر چه اسارت رزمندگان دفاع مقدس، سخت بود اما حواشی
و اتفاقاتی در اسارت و بعد از آن رخ میداد که امروز این آزادگان با طنز
به آن میپردازند. یکی از خاطرات خندهدار آزاده دفاع مقدس «کرامت امیدوار»
که توسط آزادگان اردوگاه تکریت ۱۱ منتشر شده، مربوط به نذری است که مادر برای
آزادی پسرش از اسارت کرده بود. این خاطره را در ادامه میخوانیم:
زمانی
که در عملیات کربلای ۴ اسیر شدم، مجروح شده بودم و هر دو پایم بر اثر
اصابت تیر مستقیم مجروح و شکسته بود. در بیمارستان بغداد برایم پلاتین
گذاشتند. من در اسارتگاه عصا داشتم و تنها کسی که در آسایشگاه که عصا داشت،
من بودم.
من که مجروح شدم، بچهها نتوانستند
به عقب برگردندند و نفهمیدند که اسیر شدم. به خانوادهام گفته بودند ما
دیدیم کرامت سخت مجروح شده و گمان کردند شهید شدم! پدرم متأسفانه بعلت
ناراحتی و فکر فراوان بعد از ۶ ماه به رحمت خدا رفت.
خلاصه
زندگی افتاده بود، دست مادر. مشخص نبود چه بر سرم آمده و برای همین از سر
ناچاری نذر میکند اگر روزی من پیدا شدم و برگشتم، خواهرم را به ازدواج یک
فرد نابینا و سن بالا که در روستا داشتیم، درآوَرَد. بعد از چند سال خبر
آزادی ما رسید و آزاد شدیم. شب اول نه، شب دوم مادرم گفت: کرامت! من چنین
نذری کردهام و این فرد نابینا هم چند ماه قبل از آزادی تو با یک خانم گنگ
ازدواج کرده است. خواهرم که متوجه شد، زار زار گریه کرد و گفت: این مرد
خودش که کور است، خانمش هم گنگ است؛ چطور با اینها زندگی کنم؟!
صبح
من با مادرم با یک مینیبوس از روستا به بازار شهر رفتیم و مقداری سوغات،
یک پیراهن و یک چای گلاب گرفتیم و عصر با مینی بوس به روستا برگشتیم. همراه
مادر و داییم رفتیم خانه این بنده خدا که نابینا بود و مادرم نذر کرده بود
خواهرم را به ازدواج او در بیاورد.
نشستیم خیلی خوشحال شدند که به
منزلشان رفتهایم. یک چای آوردند. مادرم شروع کرد و گفت: من چنین نذری
کردهام و حالا پسرم آمده خواستم نذرم را ادا کنم. فرد نابینا گفت: بسیار
هم خوب است!
من عرق کردم، انگار دوباره اسیر
شده بودم! پیش خودم میگفتم: مادر این چه نذری بود کردی؟! خب گوسفندی،
مرغی، چیز دیگری نذر میکردی که در همین احوال، یک لحظه، این بنده خدا گفت:
اگر نذر هم نمیکردی من اینکار را نمیکردم! من یک کم نفس آمد توی دلم.
چای خوردیم و خارج شدیم.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com