سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
خاطرات آزاده حیدرقلی‌ جعفری؛

یلدای غریب| یک کاسه خون زیر زنجیر تانک!

یلدای غریب| یک کاسه خون زیر زنجیر تانک!
آزاده حیدرقلی‌ جعفری همزمان با شب‌هایی که مردم به فکر شب یلدا هستند، اسیر می‌شود و سرنوشتی برایش رقم می‌خورد دردناک و عجیب.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، این روزها اگر آسوده و فارغ‌بال می‌نشینیم، اگر آداب و رسوم گذشتگان‌مان را پاس می‌داریم، اگر به دیدار اقوام و خویشان می‌رویم و اگر لبخندی به چهره می‌نشانیم، مدیونیم. مدیون آنها که در روزگاری نه چندان دور، آسایش و آرامش خود را رها کردند، از وطن دفاع کردند و جان و جوانی خود را پای این آب و خاک گذاشتند. درواقع امروز اگر «شب یلدا»یی برایمان مانده، به‌خاطر جوانمردی و رشادت‌ آنهاست. پس چه بهتر که برای پاسداشت این شب هم یادی کنیم از خاطرای اسرای هشت سال دفاع‌مقدس.

در میان این خاطرات، البته هم خاطرات تلخی وجود دارد و هم شیرین، اما تأثیرگذارترین‌شان مربوط است به خاطرات آزاده و جانباز، حیدرقلی‌ جعفری در کتاب «بلند مثل شب یلدا»، چراکه همزمان با شب‌هایی که مردم به فکر شب یلدا هستند، اسیر می‌شود و سرنوشتی برایش رقم می‌خورد دردناک و عجیب. به همین دلیل روایت خاطرات را از همین بخش آغاز کرده‌ایم.

یک کاسه خون زیر زنجیر تانک!

 خاطرات خودنوشت آزاده و جانباز حیدر قلی جعفری

هوا رو به تاریکی بود آن عده و بقیه کسانی که می‌شناختم، رفتند تا اسیر شوند. دوباره تنها ماندم. گروه دیگری آمدند و به آنها ملحق شدم. از چهار طرف محاصره شده بودیم. گفتند: «بی‌فایده است، برویم تا تسلیم شویم.» همه راه‌ها به رویمان بسته شده بود. از آن تپه‌ها سرازیر و خسته و کوفته ناچار به سمت دشمن پیش رفتیم و به سمت یک نفربر که آنها نشان می‌دادند، رفتیم و به اسارت درآمدیم. فاتحان بعثی، دیوانه‌وار اطراف‌مان شلیک می‌کردند و صدای قهقهه‌شان با تیرهایی که بین دست و پای ما می‌زدند، درهم آمیخته بود. چه لحظات غمناکی، خمپاره‌های خودی که از سوی ایران شلیک می‌شد، همچنان تا مواضع عراقی‌ها می‌آمد. سوار آن نفربر عراقی و وارد سومار شدیم؛ جایی که حتی یک دانه درخت خرما سالم نمانده بود. آنجا، بلندترین دیوار، دیوار مسجد بود که بیش از دو متر از آن باقی نمانده بود؛ سوماری که تا دیروز هر هفته سربازانش گروه‌گروه از خط سرازیر می‌شدند و گردوخاک سنگرها را در رودخانه آن شست‌وشو می‌دادند. آنها دست‌های بچه‌ها را با شال‌گردن، چفیه‌های بچه‌ها و دست‌بند بستند و در وسط جاده آسفالت رها کردند. وقتی تانک‌های عراق از وسط جاده رد می‌شدند، اگر پاهایت را جمع نمی‌کردی، دیگر پاها از تو نبودند. طبق گفته یکی از سربازها، یکی از اسرا را که دست‌هایش را بسته بودند و نزدیک محل عبور و مرور تانک‌های عراقی قرار داشت، تانک با سرعت از رویش رد شد که زیر زنجیرهایش فقط یک کاسه خون به جای ماند. هر چند که ما در این دو سال خدمت عادت به نوشیدن چای و شام شب نداشتیم چون هر روز ساعت پنج غروب شام می‌خوردیم و به کمین و سنگرها می‌رفتیم، ولی آن شب یک نفر نیامد بگوید: «آیا امروز آب خورده‌اید و کسی تشنه نیست؟ شما از صبح تا حالا در بیابان‌های داغ و سوزان راه رفته‌اید، حالا که در کنار رودخانه نشسته‌اید و صدای شرشر آب را می‌شنوید، نکند هوس آب کنید! بیایید آب بخورید...» نخیر، همچون شمر دور اسرا بودند و هلهله می‌کردند و ما تا صبح با لب تشنه آنجا بودیم.

انتهای پیام/

لاحول ولاقوّه الاّبالله

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۳۰ آذر ۱۴۰۲
کد خبر : ۹,۱۶۲

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید