علی محمد رمضان زاده نوشتهای را منتشر کرده است که در آن به روایت روزهایی از جنگ ایران و عراق می پردازد که یکی از دوستانش به اسارت دشمن بعثی درآمد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، نفسای گرم تابستون به شماره افتاده بود. آخرین روزای تابستون سال هزار و سیصد و شصت و نه، از جنگ دیگه خبری نبود. همه جا صحبت از بازسازی خسارتهای جنگ و بازگشت آزاده ها به کشور بود.
از طرفی خوشحال بودم و از طرف دیگه از دیدار با یکی از دوستای آزاده ام خجالت می کشیدم. نمی دونستم وقتی من و می ببینه چی می خواد بهم بگه…
قرار بود یکی از بچه محله هامون هم برگرده. سربازِ ارتش بود و تو جنگ اسیر عراقیا شده بود. اهالی محل چند روزی کارشون شده بود اینکه تا نیمههای شب منتظر بازگشت آزادهها باشند.
اونشب هم از اومدن رفیقای آزاده نا امید شدم و خوابیدم. صبح پیش خودم گفتم احتمالا چند شب دیگه باید بریم تو خیابون تا بالاخره چشممون به جمال آزادهها روشن بشه، نگو که شب گذشته بعد از خوابیدنم آزاده ها برگشتن…
بین بچه هایی که از اسارت برگشتن از رسول خجالت می کشیدم.
رسول رو زمان عقب نشینی، وقتی که پاش ترکش خورد، چند صد متری عقب آوردم. بعد از چند صد متر دیگه توانمو از دست داده بودم. عراقیا داشتن به ما می رسیدن. تک تیراندازاشون هم بچه ها رو حین عقب نشینی یکی یکی می زدن.
رسول رو کولم بود، از درد بیتابی میکرد و پشت سر هم می گفت منو بذار زمین، پای چپش از زیر زانو آویزون بود و درد کلافه اش کرده بود. خون زیادی از بدنش رفته بود. خودم هم مجروح شده بودم و دیگه رمقی برام نمونده بود.
صورت رسول بخاطر خون زیادی که از بدنش رفته بود مثل گچ سفید شده بود. تو اون حال و احوال سرم داد کشید و گفت می گم منو بذار زمین. درد حسابی کلافه آش کرده بود، بالاخره گذاشتمش زمین، صورتش رو بوسیدم و از هم جدا شدیم…
از رو ارتفاع می دیدم که چه جور عراقیا بهترین بچه های مردم و که بر اثر مجروحیت جا مونده بودن، مظلومانه تیر خلاص می زنند.
نگاه رسول وقتی باهاش خداحافظی می کردم رو هیچوقت نتونستم فراموش کنم.
وقتی برگشتم تهران مادر رسول می گفت مطمئنم که رسول زنده است. اونقد گفت که برای راضی شدنش با دامادشون رفتیم منطقه عملیاتی رو که دیگه به تصرف رزمنده های ایرانی در اومده بود. هر قدر گشتیم اثری از اون پیدا نکردیم.
تا اینکه صلیب سرخ بعد از دو سال نامه ای از رسول به خانواده اش رسوند و معلوم شد که زنده است و اسیر شده.
رسول می گفت عراقیا بخاطر ریش بلند و جثه ام فکر کردن فرمانده ام و برای بازجویی به پشت خط منتقلم کردن….
برام قدری از سختی ها و رفتار ناجوانمردانه نظامی های عراقی تو اسارت گفت و امیدوار بود بتونه پای صدمه دیدهاش رو درمان کنه…
ای کاش رنج و سختی که آزادهها و پدرا و مادرانشون در طول اسارت متحمل شدن رو بیشتر درک می کردیم و فقط با فراهم کردن اندکی تسهیلات مادی از اون ها قدرشناسی نمی کردیم.
(هرچند تامین مالی و مادی اونها هم مهمه)، ولی اونها بیش از هر چیزی نیاز به حفظ شأن و کرامتشون دارند. به سنگ صبوری برای شنیدن حرفا و درد دلاشون احتیاج دارن…
یاد و خاطره حماسه صبر، مقاومت و پایداری آزاده های جنگ هشت ساله گرامی و جاودان باد.
انتهای پیام/
لاحول ولاقوّه الاّبالله