سال 63 اسیر شدم و تا زمستان آن سال که صلیب سرخ از اردوگاه ما بازدید کرد حدود 9 ماه برای خانواده ام مفقود بودم. پس از آن صلیب ماهیانه برای ما نامههای از خانوادههایمان می آورد و نامههای ما را هم به دست خانوادههایمان میرساند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، مسعود
خوشنظر متولد سال 42 در اهواز است که اینگونه روزهای پس از انقلاب اسلامی را توصیف
کرد: انقلاب که شد، گروهکهای ضدانقلابی بلبشویی به پا کرده بودند طوری که مردم نمیدانستند
کی راست و کی دروغ میگوید. در همان سال 57 حتی در سرسرای دانشگاه علوم پزشکی اهواز
تمام گروهکها از منافقین گرفته تا بقیه بساط پهن کرده بودند.
این
جانباز و آزاده خوزستانی با اشاره به جمله معروف "جنگ برای ما نعمت است"
امام خمینی(ره) گفت: شاید خیلیها تعجب کنند از این جمله و بگویند جنگ، خونریزی و کشتار
است و چه طور میتواند نعمت باشد اما به قول شهید چمران "وقتی شیپور جنگ را نواختند،
مرد را از نامرد شناختند".
خوشنظر
افزود: آن زمان شرایطی به وجود آمده بود که مردم نمیدانستند چه کسی راست و چه کسی
دروغ میگوید. خیلیها با کفش مندرس و در لباس کارگری حرفهای خیلی قشنگی میزدند،
یک عده آنها اسلامی و عده دیگر غیراسلامی بودند، هر کس طرفی بود و واقعاً مانده بودیم
چه کسی راست میگوید. جو خیلی بغرنج بود اما
جنگ که شد بساط این افراد جمع شد و کسانی ماندند که واقعاً عاشق مملکت بودند و دلشان
به حال این مملکت میسوخت.
وی
ادامه داد: با شروع جنگ تمام این منافقین و گروهکها آرام آرام فرار کردند و نیروهای
مسلمان که دلشان هم برای کشور و هم برای اسلام میسوخت، ماندند. چه بسا اقلیتهایی
داشتیم که مسلمان نبودند اما به جبهههای جنگ آمدند و شهید شدند. ما شهید غیرمسلمان
هم داریم. در نهایت جنگ این اثر را داشت که انقلاب تثبیت شد و آن بلبشوی سیاسی آرام
آرام فروکش کرد و آرامشی در کشور ایجاد شد.
این
آزاده خوزستانی گفت: قبل از آغاز جنگ به امام خمینی(ره) گزارش دادند که عراق در نوار
مرزی تحرکاتی دارد . امام اما به دنبال قوی کردن حکومت مرکزی بود و اعتقاد داشت اگر
حکومت تشکیل شود و ارتش و سپاه و ... هر کدام جای خود باشند، ما ترسی از آنها نداریم.
امام دید وسیعی داشت و میگفت اگر از داخل کشور منسجم باشیم از بیرون آسیب نمیبینیم.
خوشنظر
افزود: دلیل اینکه اکنون ایران به ابرقدرت منطقه تبدیل شده این است که قبلاً امتحان
خود را پس داده است. آخرین روزهای تیرماه سال 67 بود و واقعا مردم واقعاً از جنگ خسته
شده بودند که پس از امضای قطعنامه 598 در عملیات مرصاد یا همان فروغ جاویدان مجاهدین
مورد حمله منافقین قرار گرفتیم و با رهبری شهید صیاد شیرازی منافقین شکست خوردند.
وی
ادامه داد: عراق نیز اسرای زیادی از ما در این عملیات گرفتند. از حدود چهل یا پنجاه
هزار اسیر ایرانی ما در جنگ تحمیلی، شاید نصف آنها با وجود امضای قطعنامه و اعلام
آتش بس در یک روز یعنی 31 تیرماه سال 67 اسیر
شدند چون عراق خلف وعده کرد. اگر الان اقتداری
داریم به خاطر این است که در جنگ امتحانمان را پس دادهایم و کشورها میدانند
که دیگر از لحاظ نظامی حریف ایران نمیشوند و موشکهای ایران آن ضعفی که در زمان جنگ
داشتیم را برطرف کرده است.
به سادگی خوابیدن بالای پشتبام
خانه
این
آزاده خوزستانی گفت: 31 شهریور 59 بود که جنگ شروع شد، بالای پشتبام خانهمان خوابیده
بودم. آن موقع خانه ما تقاطع خیابان فرهنگ و رودکی در خیابان زند بود. صبح بالای پشتبام
خوابیده بودم که دیدم تعدادی هواپیما از یک طرف در آسمان در حال حرکت است. این هواپیماها
در ارتفاع پایین پرواز میکردند و حتی خلبانهای این هواپیما را میتوانستم ببینم.
هواپیماها مجتمع فولاد را بمباران کردند و از آن جا دیدیم که آتشی بلند شد.
خوشنظر
ادامه داد: جنگ همینطور شروع شد. مردم داشتند زندگی میکردند که عراق حمله کرد. آقای
شمخانی گفته که قبل از جنگ مرتب به امام(ره) بحث تحرکات کشور عراق در مرز را گزارش
دادیم. که البته آن موقع کار خاصی در این باره انجام نشد. بالاخره جنگ شروع شد و عراقیها
آرام آرام پیشروی کردند. اینجا و آنجا موشکباران و شهرها ناامن شد. خانوادههایمان
را به جاهای امن در دیگر شهرها فرستادیم و خودمان اینجا ماندیم.
وی
افزود: مادرم متولد شهرضا و تمام اقوام مادری من آنجا هستند. در اوایل جنگ به شهرضا
رفتیم تا خانوادهام را در جای امن اسکان بدهیم. در شهرضا پدرم در یک مدرسه من را ثبتنام
کرد. یادم است که در مدرسه ساعت اول ادبیات و ساعت دوم ورزش داشتیم. معلم ورزش وقتی
فهمید بچه اهواز هستم گفت: "چرا نماندی اهواز بجنگی؟"من هم جواب دادم"مادرم
و سه خواهرم را به اینجا آوردهایم و پدرم از من خواسته بمانم تا کارهای اینجا را انجام
بدهم و برای خانوادهام نفت تهیه کنم و پدرم و برادرم اهواز ماندهاند."
چرا نماندی بجنگی؟!
این
جانباز خوزستانی ادامه داد: این معلم سوالش
را از نو تکرار کرد"چرا نماندی بجنگی؟" فردای آن روز به اهواز برگشتم و دیگر
درس هم نخواندم هر چه پدرم گفت "سه خواهر
و مادرت اصفهان هستند آنجا باش، تا اگر نفت یا نانی خواستند برای آنها بگیری"،
قبول نکردم.
خوشنظر
افزود: در زمان شروع جنگ 17 ساله بودم. به بسیج مساجد رفتم، آن موقع مساجد نقش بسیار
مهمی داشتند. در مسجد پست میدادیم و پس از آن با اسلحه آشنا شدیم. زمان عملیات فتحالمبین
بود که پایم به جبهه باز شد.
وی
با اشاره به عملیاتهای خود در جنگ تحمیلی گفت: اولین عملیاتی که شرکت کردم فتحالمبین
در شب عید سال 61 بود. البته آن زمان خانوادهام به اهواز بازگشته بودند. در مسجد خوابیده
بودیم که آمدند و تیر مشقی زدند تا به خط شویم. گفتند "نیرو میخواهیم برای جبهه.
بروید وسایل مورد نیاز و ضروری خود را جمع کنید و بیایید."
این
آزاده خوزستانی ادامه داد: نصفهشب آرام وارد خانهمان شدم، همه خواب بودند. وسایلم
را جمع کردم میخواستم بیرون بروم که پدرم بیدار شد و گفت "کجا مسعود؟" جواب
دادم: "من رفتم جبهه! خداحافظ!" به هر حال به مسجد رفتیم و از آنجا برای
شرکت در عملیات فتحالمبین منتقل شدیم که البته فقط در بخش پشتیبانی این عملیات حضور
داشتم.
خوشنظر
گفت: دومین عملیاتی که در آن شرکت کردم بیتالمقدس در کانال بیوض بود. 10 اردیبهشت
سال 61 شب عملیات ما بود. از کانال بیوض که
به جاده رسیدیم به دلایلی ناچار به بازگشت شدیم. از عملیات رمضان بود که با
گروه چهل شاهد آشنا شدم این گروه از صدا و سیمای تهران آمده بودند و میخواستند دوربینهای
خود را به 20 گروه 2 نفره از بچههای اهوازی بدهند تا فیلمبرداری کنند.
وی
ادامه داد: این 40 نفر عمدتاً از دانشآموزان ریاضی – فیزیک دبیرستان شریعتی اهواز
بودند. این گروه تا آخر جنگ همچنان فعال بودند که البته ضعفهایی نیز داشتند. در عملیاتهای
فتحالمبین و بیتالمقدس با گروه چهل شاهد بودم پس از آن دفترچه خدمت گرفتم و برای
سربازی به سپاه رفتم و پاسدار وظیفه شدم. دو ماه خرمآباد آموزشی دیدم و بعد به ما
آموزش قایقرانی دادند تا برای عملیات خیبر آماده شدیم.
این
جانباز اهوازی افزود: در عملیات خیبر شرکت کردم. پنجم اسفندماه سال 62 در روستای الصخره
در استان الاماره عراق از ناحیه پا ترکش خوردم و مجروح شدم. یک ماه طول کشید تا مداوا
شدم دوباره به خط برگردم. دیگر در هور تردد میکردیم و نیروهای کمی در هور پخش شده
بودند. هواپیماهای عراقی از صبح مدام بالای سر ما پرواز میکردند تا در صورت دیدن قایق
در هور فوراً بر سرمان بمب بریزند یا به کالیبره ببندند.
وقتی در هورالعظیم کمین خوردم
خوشنظر
ادامه داد: هر وقت به خط میآمدیم از 10 روز در اسکله، 10 روز در آب و 10 روز هم در
حالت آماده باش بودیم. چند روزی استراحت میکردیم و دوباره به خط برمیگشتیم. یک روز
دم غروب در پاسگاهمان که جای خطرناکی بود به من مأموریت دادند یک نفر را به عراق ببرم
و برگردم. در مسیر برگشت در هور درحال قایقرانی بودیم که یک مرتبه نفهمیدم چه شد. به
خودم که آمدم، فقط صدای ممتد رگبار میآمد که به بدنه قایق شلیک میشد.
وی
افزود: در زیر آتش رگبار شدید دیگر حتی چشمانم نمیتوانست ببیند و فقط گوشهایم میشنیدند.
حتی یک لحظه احساس کردم که یکی از هواپیماهای عراقی قایق ما را با بمب زده است. بعد
از چند ثانیه صدای رگبار قطع شد و این بار فقط صدای اصابت تیر به بدنه قایق میشنیدم که آن هم لحظاتی بعد قطع شد و بعد صدای ولولهای
آمد. فهمیدم کمین خوردهایم.
این
آزاده خوزستانی ادامه داد: این مهاجمان که با 10 بلم عراقی آمده بودند از نیروهای مردمی
بعث یعنی جیشالشعبی بودند. این نیروها یا به زور و اجبار و یا با پول اجیر میشدند
و با بلمهای مخصوص هور از لابهلای نیزارها حرکت میکردند و کمین میزدند. تا صدای
این ولوله را شنیدم متوجه شدم که کمین خوردم. صدای ولوله این مهاجمان که قطع شد صدای
نزدیک شدن دو نفر را شنیدم.
خوش
نظر همچنین افزود: یکی از مهاجمان چنان ضربهای محکم به پشت سرم زد که هنوز هم جای
این ضربه باقی مانده است. بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم تا مرا از بلم به داخل یک
قایق موتوری انداختند. صدای موتور این قایق را که شنیدم برای لحظهای به هوش آمدم و
دوباره از هوش رفتم. رزمنده دیگری که همراه من در قایق بود همان لحظات اولی که مورد
حمله قرار گرفتیم تیر خورد و از پشت به دورن هور افتاد و متأسفانه شهید شد.
وی
ادامه داد: از ناحیه سر، پا و پهلو چند تیر خورده بودم. خلاصه از قایق موتوری هم به
یک آمبولانس منتقل شدم. در آمبولانس هم فقط برای لحظهای به هوش آمدم. نصفههای شب
بود که آرام به هوش آمدم و دیدم روی یک برانکارد شکسته قرار دارم و یک طرف چند سرباز
و طرف دیگر پرستار و دکتر ایستادهاند. آرام آرام داشتم میفهمیدم که اسیر شدهام.
اشهدی که نیمهتمام ماند
وی
ادامه داد: تازه داشتم خودم را پیدا میکردم و کامل به هوش نیامده بودم که من را به
بازجویی بردند. دیدم اطراف من پر از سرباز است. چند دقیقه بعد یک سرگرد که نشان عقاب
و ستاره به لباس نظامی او وصل بود وارد شد و همه بلافاصله سلام نظامی دادند. صدای هیچکس
در نمیآمد. پس از آن بازجویی شروع شد و چند سرباز بالای سر من آمدند که با تن زخمی
و مجروح و پایی که در آتل بود دراز کشیده بودم و شروع کردند به پرسیدن سؤالاتی مثل
اینکه نیروهای تو کجا هستند؟ زمان عملیات کی است؟ محل عملیات کجاست؟ خلاصه من را سؤال
پیچ کردند و من هم مدام تکرار میکردم "نمیدانم."
این
جانباز خوزستانی افزود: در این بازجویی حتی مرا تهدید به مقطوعالنسل شدن کردند و حتی
بالای سرم دکتر آوردند اما بعد که نتیجه بازجویی برای آنها بیفایده بود سرگرد عراقی
یک کلت درآورد تا من را بکشد و کلت را به طرف من گرفت و روی مغزم گذاشت همین که شروع
به خواندن اشهد کردم کلت را دوباره داخل جیب لباس خود گذاشت.
خوشنظر
بیان کرد: بعد از آن دو بار دیگر بازجویی شدم و هر بار نیز همین سؤالات بازجویی اول
را میپرسیدند. در شب آخر پرستار یک مسکن قوی به من تزریق کرد که به خواب عمیق رفتم.
یادم است که خرداد سال 63 و ماه رمضان بود. هوا نیز بسیار گرم بود که ناگهان برق قطع
شد. در این سه شب در قسمت سلولهای بیمارستان شهر العماره کنار نیروهای مخالف یا همان
زندانیان سیاسی عراقی بودم.
ماجرای سوءقصد شبانه عراقیها
در العماره
وی
ادامه داد: با قطعی برق از گرما بیدار شدم و متوجه شدم یک نفر داخل شد و یک شیء را
کنار سر من گذاشت نمیدانم آن شیء چه بود اما خیس عرق شده بودم و داشتم میسوختم من
هم بلند فریاد کشیدم آن فرد به سرعت فرار کرد و بعد از آن برق نیز دوباره وصل شد. فهمیدم
که چون بازجوییها برای عراقیها بیفایده بود یک نفر را فرستادند تا مرا بکشد.
وی
افزود: یک هفته در بیمارستان العماره بودیم و پس از آن سوءقصد ناموفق، بالای سرمان
آمدند و بخیههای ما را به صورت ناگهانی و یکجا کشیدند. بعد از آن سوار آمبولانس شدیم
و ما را به بیمارستان الرشید بغداد بردند. در این بیمارستان ما را به اتاقکی بردند
که صلیب سرخ به تازگی از آنجا بازدید کرده بود و حداقل تا یک ماه بعد هم صلیب بازدیدی
از آنجا نداشت.
این
آزاده خوزستانی ادامه داد: حدود 20 روز از 5 تا 25 خرداد در بیمارستان الرشید بودیم
و قبل از بازدید صلیب سریع به رمادی انتقالمان دادند. چون چهره و جثهام بچهسال میزد
در ابتدا به من گفتند که میخواهیم تو را به اردوگاه اطفال ببریم اما قبل از انتقال
من به این اردوگاه فهمیدند که سن من کم نیست و بنابراین همراه با دو نفر دیگر به اردوگاه
موصل 2 منتقل شدیم.
شیوهای که عراقیها شلاق میزدند
خوشنظر
افزود: صبح بود که به اردوگاه موصل 2 رسیدیم. در این اردوگاه 5 بعدازظهر هر روز آمارگیری
میکردند و تا زمان آمارگیری بعدی که ساعت 8 صبح بود 15 ساعت اسرا را داخل آسایشگاه
نگه میداشتند. روزی که به اردوگاه رسیدیم همراه دو اسیر دیگر تازه وارد ما را به اتاقکی
بردند در آنجا حدود 8 سرباز با شلاقهای کشیده منتظرمان بودند و بعد از آن زدند و زدند
و فقط زدند.
وی
ادامه داد: با توجه به نحوه شلاق زدن این سربازها فکر کردم هدف آنها این است که چشمان
ما را از حدقه در بیاورند بنابراین به ذهنم رسید و همانطور که روی زمین نشسته بودم
چانهام را مستقیم روی زمین گذاشتم تا شلاق به چشمانم نخورد. حتی شلاق به گوشه چشمم
نیز خورد. خلاصه خیلی شلاقمان زدند. دو اسیر همراهم طاقت نیاوردند و گفتند "دخیل
یا صدام" اما من ساکت ماندم و آنقدر شلاق خوردم تا از هوش رفتم.
این
آزاده اهوازی افزود: طوری شلاق میزدند که بیاختیار نعره میکشیدم. برای اینکه به
هوش بیایم یک سطل آب روی من ریختند و از نو شلاق زدن را شروع کردند تا خسته شدند و
رهایمان کردند که به سلولهایمان برگردیم. صبح فردای آن روز ما را به بهداری بردند.
وقتی پیش مسئولان بهداری از درد و ناله کردیم خندیدند و گفتند "این کتکها که
چیزی نیست" آن جا بود که فهمیدم کتکی که خوردم در مقایسه با بقیه اسرا هیچ چیزی
نبود.
شیر نیدو در دل آسایشگاه
پاسداران
خوشنظر
بیان کرد: در اردوگاه موصل 2 خیبر، پاسدارها را از سایر اسرا جدا کرده بودند و من را
هم به آسایشگاه پاسدارها بردند. بچهها خیلی از ما استقبال کردند و حتی شیر نیدو برایمان
درست کردند. در اردوگاه اگر کسی را خیلی دوست داشتند برای او شیر نیدو درست می کردند
یا شیر نیدو در چاییاش میریختند.
روایتی از سید آزادگان
وی
با اشاره به نقش حاج آقا ابوترابی در تعدیل رفتار برخی اسرای ایرانی در طول اسارت اشاره
کرد و گفت: حاج آقا ابوترابی در کاهش شکنجه اسرا نقش زیادی داشتند. اسرایی که خیلی
متعصب و سرسخت بودند و میگفتند باید رفتار ما در برخورد با عراقیها موافق شرع باشد
را همین حاج آقا ابوترابی تعدیل کرد. حاج آقا به این اسرا میگفت شما وظیفه خود را
انجام دادهاید و باید زنده پیش خانوادههایتان بازگردید.
این
آزاده خوزستانی ادامه داد: یک مرتبه که حاج آقا ابوترابی را شکنجه کرده بودند و پس
از شکنجه از صلیب سرخ برای بازدید به اردوگاه آمده بودند، حاج آقا از این رفتار عراقیها
هیچ حرفی به صلیب سرخ نزد. حتی عراقیها از این کار حاج آقا ابوترابی تعجب کرده بودند
و حاج آقا در جواب فرمانده عراقی گفت که ما مسلمانیم و پیش غیرمسلمان از هم گلایه نمیکنیم.
خوشنظر
بیان کرد: در اردوگاه کلاسهای آموزشی برگزار میکردیم این طور که اگر کسی زبان انگلیسی،
عربی و ... بلد بود به دیگران یاد میداد. دعاهایی مثل دعای کمیل یا ادعیه زیارت را
هم هر کس حفظ بود روی کاغذ مینوشت تا دیگران هم بخوانند.
غذای پرطرفدار در 6 سال و اندی
اسارت
وی
افزود: آزار و اذیتهای عراقیها نسبت به اسرا
از قبل برنامهریزی شده بود. لباسهای کوچک و کفشهای بزرگ به ما میدادند و ما مجبور
میشویم که لباسها را بشکافیم و از تکههای آنها شلوار کردی بدوزیم. حدود 6 سال اسیر
بودم و تمام این 6 سال هر روز غذای ما یک چیز بود، نوعی آش که از برنج آمریکایی و دال
عدس پخته میشد. هر روز این غذا را میخوردیم و هیچوقت از آن خسته نشدیم.
این
آزاده اهوازی ادامه داد: این غذا حتی مشتری هم داشت. ماندهام با این غذای کمی که این
6 سال به ما میدادند چطور زنده ماندیم. یادم است دو روز اول اسارت این غذا را نمیخوردم
و به شدت از آن بدم میآمد اما بعد از فشار گرسنگی خیلی مشتری و دیوانه این غذای تکراری
شدم.
روز و شبهای اسارت در موصل 4
خوشنظر
همچنین بیان کرد: خرداد سال 63 اسیر شدم و تا زمستان آن سال که صلیب سرخ از اردوگاه
ما بازدید کرد حدود 9 ماه برای خانواده ام مفقود بودم. پس از آن صلیب ماهیانه برای
ما نامههای از خانوادههایمان می آوردد و نامههای ما را هم به دست خانوادههایمان
میرساند. مدتی بعد هر یک ماه و نیم و بعد هر دوماه یکبار و بعد از آن به همین منوال
نامهها اسرا را منتقل میکرد. البته این نامهها را قبل از تحویل سانسور میکردند.
وی
با اشاره به یکی از خاطرات خود در اواسط سال 64 یا 65 ، بیان کرد: از نظر عراقیها
ورزش اسرا ممنوع بود. در آن زمان بچههای اسیر ورزش رزمی انجام میدادند و یکی از این
اسرا که اصفهانی و دیگری مشهدی بود در حال ورزش بودند که سرباز عراقی به افسر خود گزارش
داد که این دو در حال دعوا هستند و آنها را به سلول دیگری در استخبارات بغداد منتقل
کردند و حدود دو هفته این دو اسیر را در آن جا نگه داشتند و پس از آن دوباره به اردوگاه
منتقل شدند.
خوشنظر
در ادامه با اشاره به فوق برنامههای اردوگاهها بیان کرد: سهشنبهها دعای توسل، شب
جمعهها دعای کمیل با نگهبانی و جمعهها دعای ندبه را دستهجمعی میخواندیم. ولی مراسم
عید نوروز بسیار زیبا بود به طوری که همگی
دور تا دور حیاط میایستادیم و به یکدیگر سال نو را تبریک میگفتیم.
وی
گفت: سربازان عراقی شب عاشورا لاشههای گوسفندان را به ما میدادند و ما غذا میپختیم
و مقتل عبدالزهرا کعبی را نیز پخش میکردند. جمعهها که روز نظافت بود بسیار روزهای
غمگینی بودند چون یک آهنگ ایرانی که در مورد عشق به وطن بود را پخش میکردند و آن روز
از همه روزها غمگینتر بود.
این
آزاده اهوازی گفت: 28 مردادماه سال 69 با سومین گروه اسرا به ایران برگشتم. سال
1367 که قطعنامه امضا شد فکر کردیم قرار است اسرا آزاد شوند ولی در سال 69 بالاخره
عراق شروع به آزاد کردن اسرای ایرانی کرد.
وقتی
آزادی خیال هم نبود
این
آزاده اهوازی گفت: با توجه به صحبت امام خمینی(ره) که راه قدس از کربلا میگذشت ما
اصلاً فکر نمیکردیم که جنگ به پایان برسد و هیچوقت به فکر آزادی نبودیم. سربازهای
عراقی به ما اطلاع دادند" عراق در حال جادهزدن در مرز است و قرار است که آزاد
شوید." اما هیچکس باور نکرد تا زمانی که عراق به کویت حمله کرد آن موقع فهمیدیم
هدف عراق چیست و جریان از چه قرار است.
خوشنظر
ادامه داد: آن موقع بود که فهمیدیم صددرصد آزاد میشویم. پس از آن قرار شد که روزی
یکهزار اسیر آزاد شوند. زمانی که اسرای ایرانی آزاد میشدند عراق به آنها لباس نظامی
داد ولی ما اسرای عراقی را با عزت و احترام
و کت و شلوار به کشورشان باز گرداندیم.
وی
بیان کرد: وقتی به کشور بازگشتیم از ما استقبال خوبی با حضور آقای کروبی، قرائتی و
دیگران شد. روزهای اول آزادیمان اصلاً نمیتوانستیم بخوابیم و همه چیز برایمان جدید
بود با کمک دکتر و آرامشی که برایمان برقرار شد توانستیم اوضاع خوابمان را کنترل
کنیم.
انتهای پیام/
الحمدالله رب العالمین