آزادگان کشورمان در سالهای سخت اسارت علیرغم مواجهه با آزارها و فشارهای فراوان نیروهای رژیم بعثی ایستادگی، صبر و مقاومت بیبدیلی از خود به نمایش گذاشتند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزادگان کشورمان در سالهای سخت اسارت علیرغم مواجهه
با آزارها و فشارهای فراوان نیروهای رژیم بعثی ایستادگی، صبر و مقاومت
بیبدیلی از خود به نمایش گذاشتند.
«سید جلال میرنورانی» آزاده تبریزی دوران دفاعمقدس
که طی سالهای 1359 تا 1369 در اردوگاههای رژیم بعث زندانی بود، از
سختیهای دوران اسارت در کتاب «روایت صبر» اثر «مریم جلیلی» اینگونه توصیف
میکند:
«جو رعب و وحشت در بین اسرا حاکم بود از طرفی
سربازهای عراقی دستشان کابلهای سیاه رنگی داشتند که کتک زدن اسرا کار هر
روزشان بود سرهنگ فیصل بعنوان فرمانده، اردوگاه را تبدیل به یک قفس تنگ
کرده بود و همه در خفقان نفس میکشیدند او قبلاً فرمانده پلیس موصل بود و
با نقش پلیسیهاش همیشه اسرا را در دلهره نگه میداشت.
نصف شبها به یکباره به داخل آسایشگاهها میریختند و
اسرا را کتک میزدند و یا بیرون از آسایشگاه میبردند و آزار و اذیت میکردند
هر روز تعدادی را از پشت بلندگو صدا میزدند و به طبقهی بالا میبردند و در
اتاق شکنجه آنها را شکنجه میدادند و بعد از مدتی اسرا را با بدنی خونین و
شکسته و خرد شده وارد آسایشگاه میکردند.
وقتی صدای بلندگو باز میشد دلمان می لرزید، حالا نام
چه کسی خوانده خواهد شد؟ سرهنگ فیصل فرمانده اردوگاه به اینها قناعت
نمیکرد گاهی بیست یا سی نفر از سربازانش را همراه خود می آورد و در دست هر
کدام از آنها یک تکه آهن و یا چوب کلفت میداد چند نفر را صدا میزد و در
وسط آن سربازها هل میداد، سربازها هم با شنیدن صدای سوت فیصل آنقدر میزدند
که بیهوش و بیحال میشدیم و با یک سوت دیگر فیصل شکنجه را خاتمه می
دادند.
روزهای اول اسارت سعی میکردیم نماز جماعت برپا کنیم و
مامورین اردوگاه چندان مخالفت نمیکردند تا اینکه افراد وابسته در بین ما
نهایت خدمت گزاری را به عراقیها کردند و به آنها میگفتند چرا شما به اینها
اجازهی برگزاری نماز جماعت را میدهید؟ این اعتراضات آنها باعث شد تا نماز
جماعت ممنوع شود و در عوض برای هر اتاق بلند گویی برپا کردند که ترانههای
مبتذل عربی را با صدای بلند پخش میکرد شنیدن آن آهنگها نه تنها خوشایند
نبود بلکه اسباب دردسر و اعصاب خرد کنی بود همیشه در این فکر بودیم که هر
طوری شده از شنیدن آن آهنگها نجات یابیم.
یک روز صبح صدایی از بلندگو نمیآمد و جای تعجب بود.
بعد متوجه شدیم که سیم بلندگو را قطع کردهاند این میتوانست کار یکی از
اسرا باشد. اما نمیدانستیم که چه کسی این کار را انجام داده است. عراقیها
که متوجه خاموشی بلندگوها شدند و سیم بریده شدهی آن را دیدند به سرهنگ
فیصل اطلاع دادند. سرهنگ سریع آمد و همه ما را یکجا جمع کرد و گفت: ما
میدانیم این خراب کاری کار یکی از شماهاست بهتر است خودتان شخص خرابکار را
معرفی کنید تا کاری نداشته باشیم در غیر این صورت همه شما تنبیه می شوید،
طوری که تا آخر عمرتان این تنبیه را فراموش نکنید.
کسی از جمع اسرا خارج نشد، سرهنگ شروع کرد به افزودن
شدت تهدید و در پایان گفت به جزای عملتان میرسانم اگر یک سرباز عراقی این
کار را می کرد حتماً او را اعدام میکردم شما نیز فرقی با سرباز ما ندارید،
هر کسی این کار را انجام داده به جزای عملش میرسد چند روز گذشت و خبری از
شکنجه نبود، فکر کردیم سرهنگ قضیه را فراموش کرده است.
با رفتن یکی از اسرا از جمع ما آمادهی شکنجه شدیم،
او فرد ضعیف و کم سن و سالی بود بعد از کمی شکنجه اسامی ده نفر را به
عراقیها داده بود و به آنها گفته بود این افراد در آسایشگاه افراد سرشناسی
هستند اینها هستند که بقیه را راهنمایی میکنند و به بقیه قرآن یاد میدهند و
اسرا را به برنامههای مذهبی دعوت میکنند، چند ساعت بعد از بازگشت او به
آسایشگاه سربازیهای عراقی آمدند و اسامی ده نفر را صدا زدند من نیز جز آن
ده نفر بودم چشمان ما را بستند و از آسایشگاه خارج کردند و به طبقه دوم
بردند.
در طبقه دوم وقتی به اول سالن رسیدیم از ما خواستند
بایستیم ما نیز توقف کردیم لحظهای سنگینی دو سیلی که محکم به صورتم کوبیده
شد گوشهایم را ناشنوا و چشمانم را از دیدن تنها نور منفذی که از چشم بند
داشتم را نابینا کرد، ما را در مسیر پیچ در پیچ با آن حالت گیجی که بر اثر ضربهی سیلی به ما دست داده بود، حرکت میدادند.
نمیدانستیم که به
کجا میرویم، تا اینکه به ردیف وارد یک اتاق شدیم و در آنجا از ما بازجویی
شد بازجویی برای معرفی فرد مورد نظرشان بود. روز اول هیچ نتیجهای نگرفتند و
ما به آسایشگاه برگشتیم. روز بعد دوباره ما ده نفر را صدا زدند و دوباره
با همان تشریفات روز گذشته به آن اتاق بردند. همه اظهار بیاطلاعی کردیم و
این کار تا یک هفته ادامه داشت و ما پس از شکنجه و اذیتی که هر بار در
بازجویی صورت میگرفت دوباره به آسایشگاه بر میگشتیم.
بعد از یک هفته تعدادی اسیر جدید به اردوگاه آوردند که اکثر آنها غیر نظامی و از خرمشهر بودند بین آنها
بیشتر افراد ریش سفید و مسن بود. یک نفر از ریش سفیدان که به زبان عربی
تسلط داشت و زبان ترکی را هم خوب بلد بود، سرهنگ او را به عنوان مترجم آورد
و به او گفت: به اینها بگو فرد خرابکار را معرفی کنند تا خلاص شوند. همه
قسم خوردیم که ما نمیدانیم چه کسی این کار را انجام داده است.
ما تا آن لحظه
نمیدانستیم بریده شدن سیم بلندگوها کار چه کسی است. در بین ما ده نفر
سربازی به نام کارگر بود او از لشکر حمزه سیدالشهداء و اهل جهرم بود. آن
روز او به ما گفت که این کار من بود شب ساعت ۱۲ وقتی همه خواب بودند رفتم و
سیم را قطع کردم که از شنیدن اجباری آن موسیقیهای مبتذل راحت شویم ولی
نمیدانستم دچار این همه دردسر بزرگ خواهیم شد.
پیرمردی که مامور
معرفی فرد خرابکار بود به سرهنگ گفت: اینها خبری ندارند بیشتر از این شکنجه
و اذیتشان نکنید. سرهنگ ظاهراً به احترام او ماجرا را فیصله داد البته
خودش هم از بس اذیتمان کرده بود خسته شده بود. بعد از آن ماجرا سیم
بلندگوها را دوباره وصل کردند و صدا را چند برابر بالا بردند صدای بلندگوها
یکی از اسبابهای شکنجهی شبانه روزی ما شده بود و تا آخر اسارت این شکنجه
ما را همراهی کرد».
انتهای پیام/
رَبَّنا عَلَیْکَ تَوکَّلْنا وَ اِلَیْکَ اَنَبْنا وَ اِلَیْکَ الْمَصیُر.