ساعت هفت صبح مثل هر روز بیدار شدیم لباس پوشیدیم جایمان را جمع کردیم آماده گرفتن آمار شدیم. تو اتاق ما ظاهرا کسی به اخبار رادیو بغداد گوش نداده بود چون کسی حرفی نزد و زمزمه ای نشد و آمار هم تمام شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، ساعت هفت صبح مثل هر روز بیدار شدیم لباس پوشیدیم جایمان را جمع کردیم آماده گرفتن آمار شدیم.
تو اتاق ما ظاهرا کسی به اخبار رادیو بغداد گوش نداده بود چون کسی حرفی نزد
و زمزمه ای نشد و آمار هم تمام شد. هرکس به دنبال کار خودش رفت. من هم به سمت
فلکه اردوگاه رفتم تا چند دوری قدم بزنم تا صبحانه آماده شود و مسئول غذا
شوربا را بیاورد.
هنوز به فلکه نرسیده بودم که آقای هادیزاده صدایم کرد.
- سلام.
- علیکم السلام
- علی
آقا اخبار ساعت هفت را شنیدی؟
- نه، خبری بود؟
- نه
راهش را ادامه داد و رفت. من متحیر شدم
یعنی چه اول صبح. به مسیر خودم ادامه دادم. دور فلکه حسین آقای خلیلی
از راه رسید. سلام علیک کردیم. گفت: اخبار رو شنیدی؟ گفتم نه! خبری بود؟ گفت: حاج
احمد آقا پیام داده، گفتم چی میگی؟ حاج احمد آقا چرا پیام بدهد؟ گفت مثل این
که کار تمامه، حضرت امام....
گریه امانش نداد. من زانو هایم لرزید. فهمیدم دکتر هادیزاده نیز می
خواسته این خبر را بدهد و نتوانسته است. دنیا روی سرم چرخید. می خواستم داد
بزنم به سر و صورت خودم بزنم فریاد بکشم ولی فعلا صلاح نبود. هر طور بود
خودم را به آسایشگاه رساندم. آش آمد بود ظرف های غذا وسط بود ولی کسی به غذا
دست نمی زد. کسی گریه هم نمی کرد. همه بهت زده و غمگین انگار دنیا به آخر
رسید. نتوانستم آن وضع را تحمل کنم. از اتاق خارج شدم داخل حمام رفتم. یکی از دوش های در را بستم. بنا کردم آرام گریه کردن، چند دقیقه ای گریه کردم
کمی تسکین یافتم بعد به اتاق برگشتم، اما اوضاع اتاق اصلا خوب نبود. بچه ها حیران
و سرگردان سر در زانوی غم فرو برده بودند. از دست کسی کاری ساخته نبود.
ملازم کریم ملعون بلندگوی اردوگاه را روشن کرد و به پخش ترانه پرداخت.
خدا رحمت کند مرحوم «محمد سالاری» ارشد ارودگاه به سرعت به سمت مقر عراقی ها
رفت و به ملازم پیام داد اگر بلندگوی اردوگاه را خاموش نکنید باید داخل
باغچه ها به دنبال باندهای بلندگو بگردید و من جوابگو نخواهم بود. بعد از
این پیام بلند گوها خاموش شد. تا اذان ظهر خیلی سخت گذشت. هیچ چیزی نمی
توانست اسرا را آرام کند، مگر نماز و یاد خدا. اذان گفته شد نماز ظهر فرادی
خوانده شد.
بین نماز ظهر و عصر یکی از بچه ها بغضش ترکید بنا کرد باصدای بلند گریه
کردن و به دنبالش همه زدند زیر گریه. بهانه ای شد تا اسرا ناله سر بدهند و گریه کنند و بعد نماز بخوانند. کسی نمی خواست قبول کند که
این خبر راست باشد. همه دعا می کردند ای کاش که تکذیب شود. اماممان ما را
تنها نگذارد.
عصر شد دوباره آمار گرفتند. آمدیم داخل و ساعت هفت شد برنامه
های تلویزیون شروع شد و اولین برنامه اخبار بود تا اخبار شروع شد گوینده ،
خبرها را با این جمله شروع کرد. «عیّن خامنه ای بدیلا خمینی».
اینجا بود که خبر ارتحال امام و تعیین جانشینش قطعی شد. خبر انتخاب حضرت
آقا باعث آرامش مان شد ولی سنگینی مصیبت کمرمان را شکست.
آزاده علی علیدوست قزوینی
انتهای پیام/
وَنَجِّنَا بِرَحْمَتِکَ مِنَ الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ.