آزاده حسین سلطانیه، فرزند جمهوری اسلامی است، کسی که از دوران اسارت، به عنوان دوران شکوفایی و رشد یاد میکند.
به گزارش روابط عمومی موسسه فرهنگی پیام آزادگان، ایرانی مسلمان در تمام طول تاریخ خود ثابت کرده که در بند و زیر بار سلطه بودن را نمیپذیرد، هر چند به ظاهر در بند باشد، هرچند تحریمها به اوج خود رسیده باشند. فرزند جمهوری اسلامی وقتی در بند ارتش بعث عراق، با سختگیرانهترین تدابیر قرار دارد، باز هم خود را مییابد و از زندان برای خود عبادتگاه میسازد، جسم او در بند است؛ اما روح و فکرش در اوج پرواز میکند. فرزند جمهوری اسلامی در اوج تحریمها موشک قارهپیما و ماهوارهبر میسازد و بر قله افتخار میایستد. دلیل این هم خشم و کینه دشمن از جمهوری اسلامی همین روحیه آزادگی و وارستگی است، همین روحیه استقلالطلبی و مقاومت است. روحیهای که از مکتب عاشورا سرچشمه گرفته هیچگاه محدود نخواهد شد.
آزاده حسین سلطانیه، فرزند جمهوری اسلامی است، کسی که از دوران اسارت، به عنوان دوران شکوفایی و رشد یاد میکند. او از رموز پیروزی امت اسلام میگوید:
جنگ جهانی دوم و هجرت به ورامین
بنده متولد سال 1333 در ورامین هستم؛ اما پدر و مادرم دامغانی هستند. ساکن خیابان مسجدجامع ورامین بودم. در این خیابان تعدادی از بچههای پای کار انقلاب هم ساکن بودند. منزل حاج آقا محمودی، امام جمعه کنونی، هم در این خیابان قرار داشت. سخنرانیها در مسجد صاحبالزمان (عج) و حسینیه بنی فاطمه (س) صورت میگرفت و بیشتر سخنرانیها به تظاهرات ختم میشد. من آن زمان معلم بودم و در دو شیفت صبح و عصر در جوادآباد تدریس میکردم. دفتر و کلاسها پر از تصاویر شاه بود. ظهرها که در مدرسه میماندم، این تصاویر را جمع کرده و خورد میکردم. دوران مبارزات علیه رژیم پهلوی در شهر ورامین در حسینیه بنی فاطمه (س) درگیریهایی پیش میآمد، دوبار هم تیراندازی شد.
یک روز تا سینما رفتیم و دور زدیم، به مهدیه که رسیدیم تظاهرات را خاتمه دادیم که یک دفعه گفتند: کریمی شهید شده. جریان از این قرار بود که یکی از دوستانمان با یکی از پاسبانها مشاجره میکند. پاسبان قصد داشته که با باتوم او را بزند؛ اما او باتوم را از دستش میگیرد و به زمین میاندازد و فرار میکند. پاسبان که میخواسته او را بزند گلنگدن تفنگ گیر میکند و به همکارش میگوید او را بزن. همکارش به اشتباه سمت دیگری را میزند که شهید کریمی در این جریان به شهادت میرسد. ما پیکر شهید کریمی را روی برانکارد گذاشتیم و دوباره تظاهرات را شروع کردیم. شهربانی پشت کوکب الدین بود. 4 مامور، ابتدای کوچه ایستاده بودند. من به همراه دو نفر دیگر زیر جنازه بودم. بقیه جمعیت عقب کشیده بودند؛ ولی از دور شروع کردند به پرتاب سنگ به سمت مامورین. آنها هم بعد از چند لحظه شروع به تیراندازی کردند. در این جریان هم شهید شیرازی و شهید میرزایی به شهادت رسیدند و محمد حیدری و حسین علی اعلا زخمی شدند.بعد از انقلاب این مامورها را دستگیر کردند.
جنگ و جبهه
بنده در جوادآباد معلم علوم بودم، بعد مدیر شدم، اما درس هم میدادم. من و شهید سهراب مزدرانی که دبیر حرفه و فن بود دوست بودیم. او در دبیرستان فعالیتهای نظامی انجام میداد و من عقیدتی. به دوستان گفتیم اگر خواستید به جبهه بروید، ما را هم خبر کنید. من در ورامین دوره دیده بودم و سربازی هم رفته بودم. یک روز یکی از دوستانم من را دید و گفت: ما فرداشب میخواهیم برویم جبهه، میآیی؟ گفتم: بله. قرار شد به کردستان برویم تا هم کار نظامی انجام دهیم و هم کار فنی. رفتیم لباس گرم و وسایل مورد نیاز را تهیه کردیم و دوشب بعد به پاکدشت رفتیم تا از آنجا به جبهه اعزام شویم. شرایط آن زمان طوری بود که منافقین و گروهکهای مختلف در شهرها فعال بودند. مردم بیشتر درگیر گروهها بودند و جنگ را احساس نمیکردند، باورشان نمیشد که عراق با این حجم ازتانک به ما حمله کرده باشد؛ لذا تا آن زمان آنقدرها احساس نیاز برای رفتن به جبهه نمیشد، این بود که تنها حدود 24 نفر اعزام شدیم.
در پاکدشت حاج همت قمی، برادر شهیدان قمی سخنرانی کرد و گفت: اگر به جبهه بروید امکان برگشت شما خیلی کم است.
من قبلا وصیتنامهام را نوشته بودم؛ اما آن را در جایی گذاشته بودم که به راحتی پیدا نمیشد، با صحبتهای حاج آقا به خانواده پیغام دادم که وصیتنامه من فلان جا است.
قرار بود ما به کردستان برویم؛ اما گفتند باید به آبادان بروید. گویا تعداد زیادی از یک گروه روی مین رفته بودند و گروه منحل شده بود. من و آقای مزدرانی، آقای بارکانی و آقای خلیلی، به همراه بقیه دوستان که از پاکدشت و تهران آمده بودند، با یک مینیبوس سیمرغ به سمت آبادان حرکت کردیم. همراهمان کالیبر50 و ژ3 داشتیم. فرمانده ما، شهید اسلامی و معاون او آزاده حاج یعقوب مرادی بود. شب در ماهشهر بودیم. عراقیها جاده ماهشهر را از بالای ایستگاه 7 قطع کرده و نزدیک خسروآباد در بیابان مستقر شده بودند. ما باید مقداری از خیابان را میرفتیم و بعد وارد بیابان میشدیم، بعد در انتها به سمت آبادان میرفتیم. ما ماشین را در ماهشهر با گِل پوشاندیم که دیده نشود. بعد به آبادان رفتیم و مستقر شدیم و یک روز ماندیم. از دید من جبهه خیلی زیبا بود. ما همه لوازم مورد نیاز را با خودمان برده بودیم، حتی پوتین و کوله پشتی، چون دولت چیزی نداشت که به ما بدهد.
در محاصرهتانکها
روز بعد ما را به خط بردند و خط را تحویل دادند. ما پشت سیلبند آبادان بودیم و با عراقیها حدود 500 متر فاصله داشتیم؛ برای همین هم همدیگر را به راحتی میدیدیم. از آبادان بلوک آوردیم و سنگرهای 3 یا 4 نفره ساختیم. ما با 3 نفر یزدی که از آبادان آمدند، در کل 27 نفر شدیم و دو خمپاره و دو کالیبر50 داشتیم. بعضی شبها زنگ میزدند و میگفتند: امشب روکم کنی داریم. هر کدام از ما دوتا تیر یک جا میزدیم و جایمان را تغییر میدادیم و دو تیر دیگر میزدیم و به این ترتیب وانمود میکردیم که تعدادمان زیاد است. سنگر اول ما، یک سنگر دیدهبانی کنار یک پل بود، هم سپاه آنجا بود و هم ارتش. یکی از بچههای کمیته مرکز آمد، حدود ساعت 4، 5 بعد از ظهر بود.
داشتم با دوربین افسر ارتش نگاه میکردم. توپخانه ما در حال فعالیت بود. دیدم توپ خورده به کنار پای یک عراقی. بعد یکی از بچههای کمیته مرکز آمد و دو تیر شلیک کرد. عراقیها دیدند تیر از کجا آمد. من از سنگر بیرون آمدم. عراقیها با گلوله مستقیم توپ سنگر را زدند، توپ به بلوکها برخورد کرد و تکههای سیمان به اطراف پاشیده شد، تکهای به سر دیدهبان سپاه برخورد کرد و به شهادت رسید. همچنین ترکشهای زیادی به بدن یکی از دوستان ما به نام آقای عطایی برخورد کرد و او هم در بیمارستان به شهادت رسید. افسر ارتش هم به شدت زخمی شد. در کل با آن گلوله دو شهید و چند مجروح دادیم. عراقیها وقتی دیدند این گلوله به نتیجه رسید یک گلوله دیگر هم شلیک کردند که به سمت من آمد. من خم شدم و گلوله به سیل بند برخورد کرد و مقداری از خاک آن بر سر و رویم ریخت، اما اتفاقی برایم نیفتاد.
ما تا 20 دی آنجا بودیم. شب 20 دی گفتند: امشب حمله داریم. فکر میکنم عملیات توکل بود.
ابتدا گفتند ساعت10 شروع میکنیم، بعد گفتند 12 و بعد هم گفتند ساعت 2 نیمه شب. تا اینکه گفتند: بچهها میخواهند بروند. کمک آرپی جی هم قبلا زخمی شده بود و من کمک آرپی جی شدم. ما آخرین نفراتی بودیم که میرفتیم. 24 نفر بودیم، سه نفر پشتیبانی بودند و یک گروهان 140نفره ارتش از لشکر 77 بودند. من دیدم در مسیر یک تفنگ افتاده، ارتشیها آن را انداخته بودند. عراقیها میدانستند که ما آن شب حمله میکنیم. اما وقتی دیده بودند که ما حمله نکردیم، خوابیده بودند. ما حمله کردیم. قبل از اینکه به سنگر عراقیها برسیم به معاون گروه، میگویند «بز نچران» یعنی حمله نکن. او میگوید: بچهها نزدیک سنگرهای عراقی هستند؛ چی چی را بز نچران! در صورتی که وظیفهاش بود که به بچهها اعلام کند هر کس میخواهد برگردد. اگر به من اعلام میکردند، من برمیگشتم. او گفته بود برو جلو، من هم رفتم؛ اگر هم میگفت برگرد، برمیگشتم، من مطیع فرمان بودم.
در نهایت بچهها به سنگرهای بعثی رسیدند و تعدادی اسیر گرفتند. اما بچهها آموزش ندیده بودند وتانک را نمیشناختند؛ لذا زمینگیر شدند. ما در سنگر تانک بودیم که دیدیم یک تانک روبهروی ما قرار گرفته. ارتشیها گفتند: ام60های خودمان است. شروع کردند به تکبیر گفتن. بعثیها هم که تا آن زمان نمیدانستند ما در آن سنگر هستیم متوجه ما شدند. آنها باتانک منطقه را محاصره کردند و ما راه فراری نداشتیم.
اسارت
آنقدر تیراندازی بعثیها زیاد بود که از زیر خاکها تیر به ما برخورد میکرد. سنگرهایتانک از بین رفته بود. گفتند: بیایید با خیز 5 ثانیه فرار کنیم. گفتیم خیز 5 ثانیه برای یک اسلحه است، نه الان که دورمان پر ازتانک و اسلحه است؛ این کار احمقانه است. گفتم: رایگیری میکنیم که تسلیم شویم یا مقاومت کنیم. تسلیم رای آورد. گفتند: حالا آنها که میخواهند بجنگند در سنگر بمانند، ما تسلیم میشویم، بعدا آنها بجنگند. قبول نکردیم و همه از سنگرها بیرون رفتیم. من واقعا برایم سخت بود که اسیر شوم.
بیرون آمدم و در یک فضای باز ایستادم. تفنگ هم در گردنم بود. به سمت دشمن تیراندازی میکردم که آنها هم من را بزنند. در اصل، این کار من انتحار بود. الان از این کارم واقعا ناراحتم و میگویم چرا آن زمان از جنگ شناخت نداشتم. افسوس میخورم که چرا ابتدا خودم را از لحاظ ذهنی آماده نکردم. جسمم آماده بود؛ اما مغزم آماده نبود. من تیراندازی میکردم و عراقی میگفت: اسلحهات را بینداز و دستانت را بالا ببر. من این کار را نمیکردم. دوست داشتم من را بزند و کار تمام شود. اما قصد آنها این بود که اسیر بگیرند. بالاخره دیدم من را نمیزند. روی اسلحه من نوشته بود پاسدار 57. گفتم: اگر تفنگم را ببینند میفهمند که من پاسدارم و اعدامم میکنند. تفنگ را داخل آبانداختم. پیراهنم را هم درآوردم و رفتم داخل جمعیت.
ما را اسیر کردند. افسر عراقی به نظر شیعه بود. ما هم توجیه نشده بودیم که وقتی اسیر شدیم خودمان را با چه عنوانی معرفی کنیم. همیشه میگفتند: یا شهادت یا برگشت. از طرفی به عراقیها گفته بودند که 300 پاسدار در این حمله شرکت کردهاند. من هم شلوارم نظامی بود ولی پیراهنم شخصی. اما خاطرم بود که خودم را سرباز معرفی کنم. بعثیها خیلی باهوش نبودند و متوجه نمیشدند که یکی با سن و سال زیاد نمیتواند سرباز باشد. برای همین هم با خیال راحت خودم را سرباز معرفی کردم.
حرکت به سمت اردوگاه
یک نفربر آمد و ما را از منطقه جنگی خارج کردند. توسط یک پل آهنی از کرخه عبورمان دادند. وقتی به آن طرف پل رسیدیم بعثیها بنا کردند به زدن ما با چوب. آنقدر زدند که چند نفر دیگر از خودشان به رحم آمدند و جلوی آنها را گرفتند. در خرمشهر هم رقص و پایکوبی کردند و بعد به شهر تنومه عراق رفتیم. عراقیها دنبال پاسدارها بودند. یک افسر ایرانی بود که برای عراقیها کار میکرد. میگفتند او از پاسدار سیلی خورده. یکی از بچههای ما 14 سال داشت. به او گفت: تو پارتیزان هستی؟ گفت: من دانشآموزم، پارتیزان بودن دل میخواهد. گفتم: با او بحث نکن. آنجا هر که محاسن داشت، برای این که به پاسدار بودنشان شک نکنند، با فندک و کبریت، محاسنش را آتش میزدند. در هر صورت نتوانستند پاسداری پیدا کنند.
یکی از دوستان ما به نام علی جوانمرد را که اهل چهارمحال و بختیاری و خدمهتانک بود خیلی کتک زدند. او هم فقط نامش را میگفت. در نهایت فرمانده او بلند شد و قسم خورد که او خدمهتانک من است و پاسدار نیست. اگر او این کار را نمیکرد، خدمه را شهید میکردند.
ما یکی دو شب آنجا بودیم و در این مدت، تنها یک وعده غذا به ما دادند. من همان یک وعده را هم چون پیاز داشت، نخوردم. از طرفی دستشویی هم نمیتوانستیم برویم؛ چون آب زیادی داخل آن جمع شده بود. به همین علت فقط دو سه لقمه برنج خوردم که ضعف نکنم. شب ماشینها آمدند و به طرف بغداد حرکت کردیم. به یکی از دوستانمان به نام آقای پازوکی گفتم: نصرالله لباسهایت را دربیاور. لباسهایش را درآورد و در بین راه بیرون پرت کرد که وقتی به جای دیگری رسیدیم شناسایی نشود. ما به بغداد رفتیم. در استخبارات بغداد اتاق کوچکی بود که 150 نفر داخل آن بودیم. جای نشستن کم بود و بچهها برای اینکه بنشینند باید در نوبت میماندند. چند تا از بچههای هویزه را هم که تیر خورده بودند آورده بودند؛ آنها نمیتوانستند پاهایشان را جمع کنند و جای بیشتری گرفته بودند. غذا هم یک چهارم نان بود برای یک روز. من نان را خورد میکردم و داخل جیبم میریختم تا خشک شود، بعد آن را میمکیدم. بهاندازه یک قاشق هم آش میدادند. حدود یک هفته با همین وضعیت گذشت. شرایط دیگر قابل تحمل نبود. هوا خیلی گرم بود و بچهها صدا میزدند: «مای». آب که میآوردند فقط به سه چهار نفری که جلوی در بودند میرسید و همانها هم مشکل گوارش پیدا میکردند.
با خودم گفتم همان مقدار غذا را هم نمیخورم. یکی از دوستان به نام آقای زرگرباشی که اهل یزد بود و صدای خیلی گرمی داشت با سوز دل شروع کرد به خواندن دعای توسل. بچهها «یا وجیها عندالله» را طوری میگفتند که گویا صدایشان به آسمان هفتم میرسید. گفتند: آنقدر میگوییم که یا ما را بکشند یا از اینجا ببرند. من هیچ جا نشنیدم اینگونه این ذکر گفته شود. از ته دل فریاد میزدند. هر چه عراقیها میگفتند: «اسکت»، بچهها توجه نمیکردند. فردای آن روز، یعنی بعد از یک هفته توقف در آنجا، ما را به ایستگاه بغداد بردند. با قطار حرکت کردیم. باران میآمد و سرما اصلا قابل تحمل نبود. من متوجه شدم یک نفر در کنارم اورکت دارد. دو نفر دیگر را هم پیدا کردم که اورکت داشتند. لباس من هم خیلی کم بود. آنها دور من را گرفتند و با هم درجا میزدیم. تا خود صبح به همین حالت گذشت. بچهها به چهار جهت نماز خواندند. ارتشیها جیب لباسها را کندند و آتش زدند. داشتیم از دود خفه میشدیم. مجبور شدیم آتش را خاموش کنیم. دیدیم تنها راهی که از یخ زدن ما جلوگیری میکند این است که بیدار بمانیم و درجا بزنیم. آقای مرادی که پدر شهید بود و الان هم 80 سال دارد بچهها را بیدار میکرد. در موصل که پیاده شدیم مردمی که در ایستگاه بودند بچهها را با سنگ میزدند و بیاحترامی میکردند. ما را سوار ماشین کردند و به اردوگاه بردند.
اسارت غار حراء ما بود
مسئلهای که در این خاطرات پنهان مانده و جایی گفته نشده، این است که اسارت، غار حرائی بود که یک عده بالاجبار در این غار زندگی کردند. ما به دور از همه دغدغههای این دنیا بودیم. بلاتشبیه، گویی حضرت خدیجه(س)، از این کوه بالا میآمدند و غذا را میآوردند؛ ما هم صبح به صبح در آسایشگاه را باز میکردیم و خداوند برایمان غذایی میفرستاد. این غذای طیب و طاهر. غذایی که ما میخوردیم با مراعات دیگران بود. سعی میکردیم اولین نفر شروع نکنیم و در لقمه آخر هم زودتر از بقیه کنار بکشیم. میتوانستیم برای خودسازی از آن استفاده کنیم و برای بقیه راه زندگی توشه برداریم. الان از یک آزاده بپرسید که خوشترین و طلاییترین ایام زندگی تو چه زمانی بود، میگوید دوران اسارت. نمیگوید شب عروسی، نمیگوید تولد فرزندم، نمیگوید زمانی که کربلا یا مکه رفتم. چون کربلا و مکه و فرزند و همه چیز همانجا بود. هر چند که خود شخص، باید این شیوه زندگی را انتخاب میکرد؛ چرا که در همانجا هم امکان خلاف بود. ما در اردوگاه کسانی را داشتیم که قبلا زندانی سیاسی بودند؛ اینها با آیتالله بهشتی و آیتالله غفاری زندان و شکنجه کشیده بودند و تجربه داشتند.
قرآن جهیزیه در آسایشگاه
به محض اینکه وارد اردوگاه شدیم همه را شناسایی و برنامهریزی کردند؛ طوری که من روز چهارم ورودم سر کلاس قرآن بودم. یک قرآن در اردوگاه ما بود که آن هم متعلق به خانمی بود که همراه پدرش اسیر بودند. این قرآن جهیزیه او بود. شبها در آسایشگاه، از روی آن مینوشتند. ما در ابتدا چون فقط یک قرآن داشتیم، آن را سه قسمت کرده بودیم. بعد هم آن را جزء جزء کردیم. آنقدر کتابها استفاده میشد که مجبور شدیم ورقها را داخل پلاستیک بگذاریم. گوشتهای فرانسوی که میآمد پلاستیکهای خیلی خوبی داشت. ما آنها را میشستیم و با آن کتاب جلد میکردیم.
ابومکتبه
در اردوگاه 1 درگیری شد و من به اردوگاه موصل 4 منتقل شدم. در آنجا بعد از دو سه ماه یکی برایم پیام آورد که حاج آقا ابوترابی میگوید تو مسئول کتابخانه باش. گفتم: من روی اینکه به ایشان نه بگویم را ندارم. به حاج آقا بگو فلانی مریض احوال است و نمیتواند این کار را انجام دهد. گفتند: من باید او را ببینم. رفتم و باز هم حاج آقا موضوع را مطرح کرد و من هم گفتم: چشم. مسئولیت کتابخانه اردوگاه را قبول کردم. به من میگفتند: ابومکتبه یعنی پدر کتابخانه. من به پیرمردها هم درس میدادم و سوادآموزی میکردم.
در اردوگاه ما 450 جلد قرآن بود. من از روحانی اردوگاه مشاوره میگرفتم که چه کتابی را تقاضا کنم. پیشبینی آینده اردوگاه را داشتیم که در آینده چه کتابی احتیاج دارد. ما در ابتدای کار یک کتاب الفیه از ابن عقیل داشتیم. این کتاب هزار بیت شعر است که صرف و نحو عربی را درس داده است. کتابهای منطق مظفر، جامع الدروس، نحوالواضعه و مغنی اللبیب هم داشتیم. لمعه را خیلی تقاضا کردیم اما نیاوردند. بچهها به معنای واقعی کتابها را شخم زده بودند. وقتی هم به ایران برگشتیم پوست اساتید دانشگاه را کندیم. اگر استاد ذرهای اشتباه میگفت، به او خرده میگرفتیم. من در کتابخانه دو تا معاون داشتم؛ یکی معاون کاری بود و یکی مسئول هماهنگکننده.
ما 23 آسایشگاه داشتیم، 23 مسئول کتابخانه و 23 معاون کتابخانه. یک طرف اردوگاه، یک هماهنگکننده داشت و طرف دیگر هم یک هماهنگکننده. مثلا باید کتابها را ساعت 8 از این طرف تحویل گرفته و به طرف دیگر تحویل میدادند. معاون من، اینها را مدیریت میکرد. 6 یا 7 تعمیرکننده کتاب داشتم. معاون کتابخانه باید ابتدا کتابدوزی را یاد میگرفت و بعد معاون میشد که کتابها از بین نرود. کسی که میخواست کتابها را تعمیر کند باید حتما به من اطلاع میداد. مثلا ما 7 کتاب منطق داشتیم و اگر یکی از اینها خراب میشد، آسیب میدیدیم. یا ابن عقیل یکی داشتیم؛ این کتاب باید در آسایشگاهها میچرخید و هر آسایشگاه باید سهم فرداشبش را هم مینوشت که درس بگیرد. کتاب نویسی هم به نوعی در اردوگاه رسم شده بود. با این کار به کتابها اضافه میشد. ما از عراقیها تقاضا کردیم که کتابهای ابتداییمان را بیاورند. آنها هم کتابها را کپی کرده بودند و پشت کپیها هم سفید بود.
خودکار ممنوع بود و باید خودمان آن را تامین میکردیم. عراقیها اردوگاه را تفتیش میکردند و خودکارهایی را که پیدا میکردند به کتابخانه میآوردند و میگفتند: خوب و بدِ اینها را جدا کن! ما خودکارها را جایزه میدادیم؛ مثلا یک پیرمرد 70 ساله را میآوردیم که املایش شده بود 18، یک خودکار به او جایزه میدادیم. یا یک سؤال ساده میپرسیدیم و جایزه میدادیم.
رفتم به ارشد اردوگاه گفتم: امکان دارد من یکی از خودکارهای کتابخانه را بردارم؟ گفت: نمیشود. شب رفتم به فرمانده اردوگاه گلایه کردم و گفتم: من خودکارم را گم کردهام و خودکار میخواهم. برای من خودکار ممنوع نبود. او رفت به ارشد گفت: او خودکار را برای خودش میخواسته.
صلیب سرخ هر دو ماه یک بار که میآمد 5 حلقه چسب پهن میآورد که ما اینها را با سیم میبریدیم و به سه تکه تقسیم میکردیم. یعنی دور سیم بکسل میپیچیدیم. سه تا چسب مایع میآورد و چند تا هم چسب شمعی و نخ برای دوختن کتابها. پلاستیک هم برای تعمیر کتابها میآورد.
فعالیتهای فرهنگی-ورزشی
اردوگاه ما یک اردوگاه فرهنگی فعال بود. زبان انگلیسی، فرانسه، آلمانی، روسی، اسپانیایی و اسپرانتو، زبانهایی بودند که در آنجا تدریس میشد. یک راننده ترانزیت تریلی داشتیم که او به آلمان رفتوآمد میکرد؛ برای همین هم آلمانی بلد بود. او فقط دو ماه توانست آلمانی درس بدهد. بعد از دو ماه بچهها از او جلو افتادند و دیگر نتوانست درس بدهد. بچهها، مخصوصا جوانترها وقت زیادی داشتند.
یکی از دوستان به نام آقای کوثرهاشمی، در آمریکا درس خوانده بود و مدرک مهندسی نساجی گرفته بود. او یکی از بچهها را به عنوان دیکشنری مینشاند و هر لغتی که میخواست او برایش ترجمه میکرد!
شاید بتوان گفت: در اردوگاه دوهزار نفره ما، حدود 200 نفر بودند که به 5،6 زبان زنده دنیا مسلط بودند. در اردوگاه حداقل هزار نفر میتوانستند انگلیسی صحبت کنند، 1900 نفر میتوانستند قرآن را لغت به لغت ترجمه کنند. در اردوگاه بوکس چینی با دو روش تمرین میشد، هر کدام با دلیل کار میکردند. کشتی، تکواندو، دفاع شخصی و کونگ فو هم داشتیم. هر فرد تنها میتوانست دو ورزش را کار کند، چون بیشتر از آن توان نداشتند و بیمار میشدند. همه این کارها با نگهبانی و در خفا انجام میشد.
من نمیتوانستم کونگ فو کار کنم، رفتم سراغ بوکس. دفاع شخصی هم برایم سخت بود، چون من را زمین میزدند و استخوانهایم میشکست. در بوکس هم میگفتم هوای من را داشته باشید و ضربه نزنید. صلیب سرخ میگفت: اینجا یک ایران کوچک است، با همان نگاه و برنامههای فرهنگی. ما میگفتیم ائمه از زندان عباسیان و امویان زنده بیرون نیامدند، بنابراین ما هم زنده بیرون نخواهیم آمد. اما باز هم امید داشتیم. حاج آقا ابوترابی میگفت: ما وظیفه داریم بدنهایمان را حفظ کنیم و به ایران ببریم که به انقلاب خدمت کنیم.
اصحاب چای و خواب در اردوگاه!
در اسارت یک عده به نام اصحاب خواب معروف بودند، چون فقط میخوابیدند و هیچ کاری نمیکردند! یک عده اصحاب چای بودند، با دو تکه فلز و یک چوب، المنت درست کرده و آن را به برق وصل میکردند و چای میخوردند. یک عده فوتبال و والیبال و پینگ پنگ بازی میکردند. یک عده درس میخواندند. گاهی برای افزایش انگیزه، برای سال، یک نام تعیین میکردند. مثلا میگفتند: امسال همه قرآن حفظ کنند. سال بعد میگفتند که همه انگلیسی یاد بگیرید! یک سال فرانسه یاد میگرفتیم.
دردهای دیگران بیشتر آزارمان میداد
علی عزت فر اهل طالقان بود. در جبهه بر اثر اصابت گلوله کالیبر 50، رودههایش بیرون ریخته بود. خودش آنها را جمع کرده و بسته بود. او با همان وضعیت اسیر شد و پوستش جوش خورد. اهل نماز شب بود و در گوشهای از آسایشگاه زندگی میکرد. تا اینکه بیمار شد و او را به بیمارستان بردند و شهید شد. همان زمان یک تصویر از دختر یک سال و نیمهاش به دست ما رسید. این مسئله برایمان خیلی دردناک بود.
یک بار در اردوگاه اعتصاب شد. بعثیها سه تا از بچهها را جدا کردند، گفتند: اینها دزدی کردهاند. یکی از آنها علی بیات بود و دو نفر دیگر کرد بودند. اینها را خواباندند و پاهایشان را به ستون بستند. نفت ریختند و پاهایشان را آتش زدند. پاهایشان سوخت. بچهها خیلی فریاد زدند. پای علی بیات دیگر گوشت نداشت؛ اما انگار نه انگار که پایش سوخته، دمپاییاش را پوشید و شروع کرد به راه رفتن؛ حتی ذرهای لنگ نزد.
وقتی بزن بزن میشد، همه را میزدند و ناراحتی نداشتیم؛ حتی میخندیدیم؛ اما وقتی دو سه نفر را جدا میکردند و میزدند خیلی ناراحت میشدیم. اگر یک نفر را به تنهایی میزدند، انگار آن ضربه به سر ما هم میخورد، آنجا بود که درد را حس میکردیم.
در اردوگاه یک سوم غذای معمول را میدادند و در سلول همان غذا هم نصف میشد. حاج آقا ابوترابی در سلول این غذا را انفاق میکرد. مثلا دو وعده غذا میدادند و او یک وعده را به سلول کناری میداد.
در اردوگاه، یک نفر لباس بچهها را میشست و بالای سرشان میگذاشت. هیچ کس نمیدانست چه کسی این کار را میکند. به پیرمردها نوبتی رسیدگی میکردیم. سر این نوبت هم، دعوا بود و از هم پیشی میگرفتند.
دوران پس از آزادی
من بسیجی بودم و تنها یک ماه در جبهه حضور داشتم که اسیر شدم اما اسارتم 10 سال طول کشید؛ از سال 59 تا 69. همراه سومین گروه از آزادگان، در تاریخ 29 مرداد سال 69 به میهن برگشتم. جانباز 50 درصد هستم.
ازدواج و اشتغال
در عرض 17 روز خواستگاری و ازدواجم صورت گرفت. الان هم سه فرزند دارم؛ دو دختر و یک پسر.
بنده بعد از اسارت فعالیتهای متفاوتی را آغاز کردم. مثلا رسیدگی به تحصیل فرزندان شاهد را بر عهده گرفتم. همزمان مدیرعامل تعاونی مسکن سپاه ورامین هم بودم. الان هم مدیرعامل صندوق فرهنگیان هستم و به فرهنگیان وام و خدمات میدهیم. در موسسه، خیریه 13رجب به زنان بیسرپرست و بدسرپرست ایجاد اشتغال کرده و به بیماران دیالیزی کمک میکنیم.
انتهای پیام/
رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ