محـسن جام بزرگ مـتولد خـرداد مـاه 1332 در هـمدان است که زمسـتان 1357 به فرمـان امـام خمینی از خدمت سربازی فرار کرد و در سال 1359 به استـخدام آموزش و پرورش در آمـد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، محـسن جام بزرگ مـتولد خـرداد مـاه 1332 در هـمدان است که زمسـتان
1357 به فرمـان امـام خمینی از خدمت سرباز ی فرار کرد و در سال 1359 به
استـخدام آموزش و پرورش در آمـد.
در آبان ماه 1362 با حضور در جمع
بچه های شناسایی اطلاعات و عملیات لشکر 32 انصار الحسین به دعوت رهبر خویش
لبیک گفت و در جبهه های جنوب و غرب و عملیاتهای والفجر 5 و 8 ، جزیره
مجنون، میمک، عاشورا و غیره حضور یافت. در ادامه خاطرهای از آزاده معزز «محـسن جام بزرگ» را از نظر میگذرانید:
قسمت اول
بعد از اتمام مرخصی مقرر شد در منطقهی سد
اکباتان همدان مستقر شویم. آموزش شنا، غواصی و پاروکشی و کلاسهای مختلف
برپا بود. در این میان مسئولان اداره ی آموزش و پرورش مرتب بهانه می
آوردند و می خواستند یک جوری مرا به سر کارم برگردانند. ناسلامتی جنگ در
راس همه ی امور بود! علی آقا گفت: اینجا کار زیادی نداریم، شما برو سرِ
کارت که بهانه شان بریده شود. هر وقت خواستیم برویم منطقه خبرت می کنیم.
آقای نوریه، مدیر کل، به من پیشنهاد
مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش را داد! اما من هیچ ارتباط و
آشنایی با این مجموعه نداشتم. او گفت: کار سختی نیست. جمع آوری کمک های
دانش آموزان و دبیران و کارکنان اداره برای جبهه است. تازه قرار است مجتمع
آموزشی رزمندگان هم دایر شود. شما می توانی در خدمت دانش آموزان رزمنده
باشی و عقب ماندگی تحصیلی شان را پیگیری کنی...
امور مجتمع آموزشی رزمندگان اسلام پیچیدگی
های خودش را داشت. این مرکز با توجه به طیف حضور دانش آموزان در جنگ، شامل
دوره های راهنمایی و متوسط می شد. گاهی تا شش صد نفر دانش آموز رزمنده
داشتیم و ترکیب درسی بسیار مختلف. یکی فیزیکش مانده بود، یکی ریاضی اش، یکی
ادبیاتش... طبق بخشنامه اگر کسی یک ماه در جبهه بود می توانست یک نوبت
بیشتر امتحان بدهد. اگر دو ماه بود دو نوبت و اما سه ماه محدودیتی نداشت.
این کثرت و قِّلت، مرتب در نوسان بود و برنامه ریزی را مشکل می کرد،
بنابراین ساعات حضور دانش آموزان کاملاً متفاوت بود، ولی خوبی کار این بود
که دانش آموزان ما همه رزمنده بودند و مشکل اخلاقی و بی انضباطی در کار
نبود. مدیریت مجتمع در ابتدا به عهده ی آقای ناظمی ( پدر شهید حسن ناظمی) و
سپس آقای هادی ترکمان(او بازنشسته ی آموزش و پرورش است.) بود که هر دو از
مردان نیک بودند. درباره ی کار و موضوع که توجیه شدم، به آقای نوریه گفتم:
قبول، ولی یک شرط دارم، هروقت عملیات شد، بروم!
با اینکه از سال ۵۸ با هم آشنا و دوست
بودیم، گفت: نیامده داری چک و چانه می زنی! تو که هر وقت دلت خواسته رفته
ای، حالا داری وسط دعوا نرخ تعیین می کنی؟
در ابتدا کار و محیط برایم خسته کننده
بود. صبح و ظهر باید دفتر حضور امضاء می کردی. زیربار این حرف ها نرفتم،
اما از ساعات موظفی بیشتر می ماندم و کارها را به خوبی سر و سامان دادم. یک
روز صدای مسئول کارگزینی درآمد که: پسر خوب! هرروز امضاء نمی زنی، لااقل
هفته ای امضاء بزن که بدانیم هستی!
گفتم: وقتی من هستم دیگر چه نیازی به
امضاء هست؟ تازه می شود امضاء کرد و نبود!( آن موقع امضاء نبود، ولی می
دیدیم که خدا ما را می بیند. کارها و قوانین در دستم بود و مشکلی نداشتن.
به رفقا در سد اکباتان هم سر می زدم و در قزد و بند ساعت و امضاء نبودم.
گاهی دو سه شبانه روز سرکار می ماندم.)
برای جمع آوری کمک ها بعد از ظهر ها به
مدارس می رفتم و انواع ترشی و مربا و لباس های بافتنی و کمک های دیگر را
جمع می کردم و می آوردم ستاد اداره. بعضی مدیران در این زمینه خیلی فعال
بودند و مدرسه شان یک پا ستاد پشتیبانی بود.( برادر محمد سموات، خانم
پیربان و خانم بهادر بیگی، خواهر شهیدان بهادر بیگی، از جمله ی این افراد
تلاش گر بودند.) گاهی کمک ها را از تولید به مصرف، مستقیم می بردم تیپ
انصارالحسین . ستاد پشتیبانی استان به من خرده گرفت که کمک های آموزش و
پرورش همدان فقط برای تیپ انصار نیست!
پرسیدم: پس برای کجاست؟
گفتند: برای شهرهای دیگر هم هست، ایلام، سنندج و کرمانشاه. موظفیم به آنها هم کمک کنیم.
گفتم: اولویت تیپ است که متعلق به استان است. من با شهرهای دیگر کار ندارم!
زور آنها چربید، اما من زیر آبی می رفتم و
بی خبر و بی صدا بخشی از کمک ها را به تیپ و مخصوصاً به واحد اطلاعات در
جبهه می رساندم. کم کم مجتمع های آموزشی دیگری در پادگانها راه اندازی شد.
دبیران داوطلب را اعزام می کردیم تا در پادگان درس بدهند. از چادر شروع
کردیم و به کانکس های بزرگ رسیدیم. کانکس ها به سفارش ستاد مرکزی آموزش و
پرورش در کرمانشاه ساخته می شد. ما می خریدیم و در پادگان نصب می کردیم. در
گام دیگر کلاس های درس را حتی به جزیرهی مجنون، سد گتوند، دزفول و خرمشهر
بردیم، اما کانون اصلی، پادگان شهید مدنی دزفول بود.
با گسترده شدن کار، در تامین دبیر به خصوص
در دروس پایه مشکل داشتیم. برای حل آن پیش معاون آموزشی ادارهی کل استان
رفتم. گفت: اگر ما بخواهیم دبیر بفرستیم، بچههای خودمان را چه کار کنیم؟!
عصبانی شدم و گفتم: مگر آنها بچه های شما
نیستند؟ آنها از سر کلاس های درس شما از همین دبیرستان ها رفته اند جبهه تا
من و شما اینجا آسوده باشیم.از آمریکا که نیامده اند!
بنده ی خدا که متوجه شد حرف خوبی نزده است، پرسید: حالا پیشنهاد شما چیه؟
گفتم: شما باید برنامه ریزی کنید تا ادارات به نوبت به مجتمع های رزمندگان دبیر بفرستند.
ادامه دارد ...
✦ قسمت دوم
✦ قسمت سوم
انتهای پیام/
شَهْرُ رَمَضانَ الَّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرْآنُ
✍ خبرنگار | مالک دستیار