آزاده سرافراز حسینعلی قادری در روز ۱۱ بهمن سال ۱۳۶۵ در حالی که در سومین مرحله عملیات کربلای۵ حضور داشت در منطقه عملیاتی شلمچه، به اسارت دشمن درآمد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز حسینعلی قادری در روز ۱۱ بهمن سال ۱۳۶۵ در حالی که در سومین مرحله عملیات کربلای ۵ مردانه جنگید. دچار جراحت شد و در منطقه عملیاتی شلمچه، به اسارت دشمن درآمد. وی بیشتر دوران اسارتش را در اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ طی کرد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
حسینعلی قادری خاطرات لحظات منتهی به اسارتش را چنین بیان کرد:
در لحظات آخر منتهی به اسارت در حال تیراندازی به دشمن بودم که خمپاره ای روی خاکریز خورد و ترکش های ریز و درشتش به تمام بدنم برخورد کرد و سینه ام را شکافت (از آن واقعه، شاید نزدیک به چهل ترکش هنوز در بدنم به یادگار مانده است) بر اثر شدت جراحت ناشی از ترکش ها به داخل کانال بازگشتم و درد و شدت خونریزی خیلی زود من را بیهوش کرد. در همان حالت خواب و بیداری صدای بیسیمچی را نیز می شنیدم که اعلام کرد:«خط را عراقی ها گرفتند.» همزمان با اعلام بیسیمچی عراقی ها به انتهای خاکریز ما رسیده بودند و جنگ تن به تن بین بچه
ها و بعثی ها آغاز شده بود و تا حوالی سه ظهر، خط کاملا به دست دشمن افتاد. من در آن حال متوجه اتفاقات اطرافم نبودم و زمانی که به هوش آمدم با شنیدن صدای عربی، فهمیدم که بعثی ها به ما رسیده اند. خودم را برانداز کردم امکان حرکت نداشتم و لباس ها و دستانم غرق خون بود. فکر کردم در این شرایط باید چکار کنم؟ برای بازگشت به عقب باید تا تاریک شدن هوا منتظر می ماندم. در همین فکرها بودم که بعثی ها برای پاکسازی منطقه، شروع به پرتاب نارنجک کردند و داخل سنگرها را به رگبار بستند. سنگری که من بودم نیز مستثنا نبود و بار دیگر پاها و پشتم میزبان ترکش ها شدند. وقتی دوباره مجروح شدم با خودم گفتم:«الحمدلله، اگر دفعه قبل
نرفتم آن دنیا، این دفعه دیگر رفتنی هستم و شهادتینم را گفتم» پس از لحظاتی عراقی ها رفتند. پاهایم را تکان دادم با اینکه ترکش خورده بود ولی
میتوانستم آن ها را حرکت بدهم.
با اطمینان از اینکه بعثی ها بعد از پاکسازی به کانال بر نمی گردند، در کانال دراز کشیدم. کف کانال پر بود از فشنگ و گلوله های آرپیجی و خار و خاشاک. بر اثر انفجارهای بعثی ها خاشاک کف سنگر آتش گرفته بود و کم
کم این آتش به سمت من می آمد. با شعله ور شدن آتش، گلوله
های کلاشی که کف سنگر افتاده بود، منفجر شد و یک چارشنبه سوری دیدنی را ایجاد کرده بود. گلوله هایی که می ترکید مثل نارنجک ترکش داشت و پوکه هایش به
دست و صورتم می خورد. یکی از ترکش ها به
خرج یکی از آرپیجی ها خورد و آتش بزرگی شعله ور شد. سه گلوله آرپیجی در کنارش بود. آتش رسید به انتهای آرپیجی و خرج
خاموش شد و هیچ اتفاقی نیفتاد. سریعاً گلوله های آرپیجی را کنار گذاشتم که منفجر نشود. از دیدن این منظره متعجب شدم. این چهارمین باری بود که امداد الهی را به چشم دیدم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
با شدت گرفتن
آتش ، سنگر پر از دود شد و دیگر حرارت آتش را احساس می کردم. به سختی از جایم بلند شدم و به دیوار تکیه زدم. دیگر ماندن در آن سنگر ممکن نبود. تصمیم گرفتم سنگرم را عوض کنم. پنهانی سرم را کنار بردم که کانال بغل را چک کنم و مطمئن شوم کسی نباشد. دیدم هفت ، هشت نفر بعثی در سنگر بغلی من نشسته بودند. حالا مانده بودم چه کنم؟ چون سنگر را پاکسازی کرده بودند. مشغول استراحت بودند و احتمال نمی دادند کسی زنده مانده باشد. دوباره به جای خودم بازگشتم و به دیوار تکیه دادم. شدت آتش زیاد بود و بدنم را می سوزاند دیگر نمی شد طاقت
بیاورم. باز هم به سنگر بغلی نگاه
کردم، امید داشتم بعثی ها رفته باشند. در همین لحظه یکی از سربازان عراقی مرا دید
و اسلحش اش را به طرف من گرفت. می خواست تیراندازی کند که یک افسر اشاره کرد نزند و اشاره کرد بیا. من اجباراً بلند شدم و نای جنگیدن نداشتم. به این ترتیب اسارت بنده از اینجا شروع شد.
✍ خبرنگار: معصومه بهمنی