در آن روزها جبهه و جنگ به هر چیزی فکر میکردیم جز اسارت که به آن دچار شدیم. همه میدانستیم عملیات ایذایی یعنی جنگیدن تا آخرین نفر و ماندن تا آخرین نفس.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده حسین اللهوردی جانباز و آزاده ۸ سال دفاع مقدس در اسفند سال ۶۴ به همراه تیپ محمد رسول الله(ص) وارد جبهه شد و از آر پی جی زنهای گردان علی اکبر(ع) بود که در اعزام اول به منطقهی کردستان رفت و در مرحله دوم اعزام به جبهه در عملیات ایذایی که در منطقه فکه انجام شد شرکت کرد و به واسطه موج گرفتگی از ادامه مسیر باز ماند و در سن ۱۶ سالگی به اسارت رژیم بعث در آمد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
اللهوردی که دوران اسارت و پس از اسارت پرفراز و نشیبی داشت ما را از خاطرات جالبش بی بهره نساخت و در گفتگویی با خبرنگار ما بخشی از دفتر خاطراتش را برایمان ورق زد.
در آن روزها جبهه و جنگ به هر چیزی فکر میکردیم جز اسارت که به آن دچار شدیم. همه میدانستیم عملیات ایذایی یعنی جنگیدن تا آخرین نفر و ماندن تا آخرین نفس اما بچهها چنان عاشق شهادت بودند که هرگز نشده کسی بگوید خسته شدم. در این عملیات ما چندین بار تا منطقه عملیات رفتیم اما به دلیل نامناسب بودن شرایط عملیات انجام نشد. بچهها گریه میکردند که خداوند ما را لایق شهادت نمیداند.
در شب عملیات ما در کمین نیروهای بعثی بودیم و عراق برای اینکه این عملیات به شکست منجر شود از هر سلاحی استفاده میکرد، حتی از پدافند چهارلول که برای زدن هواپیما بود برای زدن بچهها استفاده کرد. در این عملیات حدود ۳۵ نفر اسیر شدیم که دو نفر در راه شهید شدند و یکی از بچهها که مسئول گردان بود لو رفت و او را از ما جدا کردند و ما دیگر هیچ خبری ازش بدست نیاوردیم. بعد از اسارت ابتدا ما را به الانبار بردند که در آنجا خبرنگارهای بیشماری دعوت کرده بودند و تبلیغات میکردن. آنها فکر میکردند این عملیات اصلی است. بعد ما را به استخبارات بغداد منتقل کردند و از آنجا ما را به کمپ ۹ اردوگاه رمادیه منتقل کردند. حدود ۲ سال در آنجا بودم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
روزهای اسارت به سختی میگذشت یک روز من بر دیوار دستشویی نوشتم مرگ بر صدام و بی خبر از اینکه چه عواقبی دارد به یکباره در اردوگاه سر و صدا به پا شد و نیروهای بعثی به داخل اردوگاه ریختند و دو نفر را با خود بردند و هر روز آنها را شکنجه میکردند و تا چند روز مدام این کار را تکرار میکردند. یه روز نزد ارشد اردوگاه آقای «محمد شالچی» رفتم، پرسیدم جریان چیست؟ گفت: یه نفر نوشته مرگ بر صدام و بعثیها میخواهند زهر چشم بگیرند و دنبال آن یک نفر هستند. عذاب وجدان امانم را بریده بود دل را به دریا زدم و دوباره پیش برادر شالچی رفتم و گفتم من بودم که نوشتم مرگ بر صدام، برو به ارشد اردوگاه بگو آن شخص را پیدا کردم. هنوز حرفم تمام نشده بود که سیلی به گوشم زد گفت: «میدونی چی میگی؟ بفهمند حتما میکشنت حسین» گفتم: «حاجی من یه نفرم اینا دو نفرند وصیت نامه خود را نوشتم» برادر شالچی به اجبار من نزد بعثیها رفت و من تسلیم شدم و مرحلهی جدیدی از اسارت برای من شروع شد. من را به سلول انفرادی در اردوگاه رمادی انداختند.
با شرایط بسیار سخت هر روز یکی از سربازهای بعثی نوبتی میآمد و به بهانه غذا دادن من را طوری کتک میزدند که جز لاشهای چیزی بر جای نمیماند. به مدت دو سال و ۷ ماه در سلول انفرادی بودم و تا پایان اسارت دیگر اسرا را ندیدم. در آنجا ما سوسکهای داخل اردوگاه را میگرفتیم و داخل پاکت سیگار میگذاشتیم و برای با خبر شدند از حال دیگر سلولها یا رد و بدل کردن اطلاعات استفاده میکردیم نخ حاشیه پتو را میکشیدم و به گردن سوسک میانداختیم و مشخصات خودمان را بر روی نخ سیگار یا چیزی مینوشتیم و اینگونه فهمیدیم که چ کسانی در کنار ماست و من اینگونه فهمیدم که شهید تندگویان و دو خلبان در آن سیاه چال هستند. بعد از فهمیدن این اطلاعات به عمد صابون خوردم و مریض شدم من را به درمانگاه بردند و من این اطلاعات را که در لباس خود مخفی کرده بودم به اسرای دیگر دادم. بچهها برای نوشتن نامههای سری از پوست پیاز استفاده میکردند که تنها با گرفتن بر روی شعله آتش مشخص میشد بر روی آن چه چیزی نوشته شده، در آن زمان آیتالله خامنهای فرمانده کل قوا بود. ایشان به سازمان ملل گفتند که ما چنین اسرایی داریم و بعد از اینکه این خبر به گوش صدام رسید کل پرسنل را عوض کرد و گفت چطور این اطلاعات از این سیاه چال بیرون رفته و اینگونه از وجود اسرای محبوس شده با خبر شدند.
در آنجا ما آبی برای خوردن نداشتیم و برای اینکه کمی از عطش ما کم شود بر عکس بر روی سنگ توالت مینشستیم تا موقعی که سیفون را میکشیدن آب سیفون را در دست خود میگرفتیم و میخوردیم روزها به سختی میگذشت جنگ تمام شد و تبادل اسرا صورت گرفت ما را به همان کمپ ۹ انتقال دادند که دیدیم همه رفتند و باز ما جا ماندهایم. سرانجام در ۳۰ آبان ۶۹ در آخرین مرحله تبادل اسرا که مربوط به اسرای محکوم بود به وطن بازگشتم.
انتهای پیام/
بیشتر بخوانید
انتهای پیام/
امام خمینی(ره): اگر روزی اسراء برگشتند ومن نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود.
✍ خبرنگار | مالک دستیار