مادرم پیرزن عینکی کوچکی شده بود. افتادم به پایش. سر و صورتش بوسیدم جذب سیمای نورانی آن پیرزن شدم. خواستم بگویم مادر مرا ببخش امانتدار خوبی نبودم. جلالت را گم کردهام.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده حاج اسماعیل شمس در سال 1327 در محله شوش تهران متولد شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) به صف پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست. شروع جنگ تحمیلی او را به جبهه جنگ در منطقه جنوب کشاند و در همان منطقه بود که به دست نیروهای ارتش صدام اسیر شد. حاج اسماعیل ده سال از عمر خود را در زندان های رژیم صدام گذراند. وی در سال 1369 به همراه دیگر آزادگان سرافراز به میهن بازگشت.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
آزاده سرافراز حاج اسماعیل شمس نیز از آزادگانی است که در شمار فعالان فرهنگی اردوگاه ها بوده اند و در دوران اسارت خود خدمات ارزنده ای به دوستان هم بند خود ارائه کردند.
کتاب پاداش و کیفر، در برگیرنده خاطرات آزاده حاج «اسماعیل شمس»، از دوران زندگی و مبارزهاش در جبهههای جنگ تحمیلی به نویسندگی بیژن کیانی میباشد که توسط گروه پژوهشی موسسه پیام آزادگان در سال ۱۳۸۸ منتشر شد.
نویسنده کتاب پاداش و کیفر، این کتاب را از آغاز جنگ تحمیلی در 31 شهریور ماه سال 1359 و سختی های این جنگ نابرابر به تصویر کشیده است. آن زمان که بنی صدر رئیس جمهور وقت، وعده تجهیز نیروهای مستقر در خرمشهر را می داد و به وعده خود عمل نمی کرد و با این خیانت آشکار، پاسداران غیور ملت را به آتش خصم دشمن بعثی گرفتار می کرد.
مجموعه خاطرات حاج اسماعیل شمس از وعده های دروغین بنی صدر و خیانتش به ملت جنگ زده شروع می شود و تا زمان آزادی از اسارت این آزادمرد کتاب به پایان می رسد. نویسنده به قلم شیوای خود صحنه به صحنه جنگ و اسارت این آزاده را در ذهن خواننده تداعی می کند.
در ادامه بخشی از روایت این آزاده سرافراز از سال 69 و بازگشت مقدرانه آزادگان را میخوانید:
سال شصت و نه همراه کاروانی به ایران آمدیم. در پادگان الله اکبر اسلام آباد ما را قرنطینه کردند. قرنطینه سه روز طول کشید در این سه روز فکر و ذکرم این بود. جواب مادرم را چه بگویم اگر مادر گفت اسماعیل جلال کو بگویم کجاست! من و جلال اول جنگ به جبهه خرمشهر رفتیم با هم به اسارت عراقیها درآمدیم. او را بعدها از جمع ما بردند؛ شک کردند سپاهی باشد. سالیان سال است که از او خبری ندارم. هیچ کس از او خبر ندارد. با این دغدغه و نگرانی بود که به ایران برگشتم.
از پادگان اللهاکبر ما را آوردند به تهران. اولین مکان هم حرم حضرت امام بود. در حرم دو رکعت نماز حاجت خواندم. بعد از نماز به دور مرقد حضرت امام چرخیدم و مقبره او را گرفتم. گفتم امام عزیز تو پیش خدا آبرو داری از خدا بخواه دیدار من با مادر را آسان کند. مادرم اسم جلال را نیاورد. اشکریزان دور مقبره امام میچرخیدم و ناله میکردم. یکی از بچههای محلهمان مرا دید و شناخت با صدای بلند گفت: بچهها بیایید اسماعیل شمس اینجاست دست به گردنم انداخت همدیگر را بوسیدیم. او گفت اسماعیل مادرت اینجاست؛ در حرم. دستم را گرفت و مرا کشانکشان برد. تنم میلرزید در دلم گفتم خدایا من عقلم به جایی نمیرسد تو خودت کمکم کن اگر مادر گفت جلال چی شده چه بگویم. دوستم مادرم را به من نشان داد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
مادرم پیرزن عینکی کوچکی شده بود. افتادم به پایش. سر و صورتش بوسیدم جذب سیمای نورانی آن پیرزن شدم. خواستم بگویم مادر مرا ببخش امانتدار خوبی نبودم. جلالت را گم کردهام. دیدم مادر با چهرهای باز و لبخندی شیرین گفت اسماعیل کجایی. همین که تو برگشتی بالای سر زن و بچهات خدا را هزار بار شاکر و سپاسگزارم. از فکر جلال بیرون بیا ما هم مثل بقیه مردم. مگر مردم ما مثل جلالهای گمشده کم داشتهاند. جلال ما هم مثل بقیه فدای رهبر و فدای مکتب شد. دعا کن پسرم خدا قربانی ما را بپذیرد. اگر مورد پذیرفتن خدا شد.
جلال افتخار خانواده ما خواهد شد. اسماعیل مگر افتخاری هم از این بالاتر هست که انسان جوانش را در راه حق قربانی کند. حرف مادرم تکانم داد یکه خوردم. به خودم نهیب زدم. گفتم اسماعیل ترا چه میشود روز به روز به جای اینکه در بازی تقدیر کارکشته و با تجربهتر شوی کودنتر میشوی. تو کی میخواهی درس بگیری عبرت بگیری. تو کجا و مادر کجا.
خدا خدا کردم حالا که خطر گذشت کاری کنم که دیگر دسته گل به آب ندهم. به خود نهیب میزدم اسماعیل به خودت بیا. مواظب باش. خراب نکنی.
استقبال گرم و بینظیری از ما به عمل آوردند. کوچه و خیابان محلهمان را چراغانی کرده با پلاکاردهای سردار رشید انقلاب خوش آمدی سراسر کوچه را تزئین کرده بودند. قدمبهقدم جلوی پای ما با درود صلوات گوسفند سر میبریدند و قربانی میکردند. به منزل خودمان رسیدیم. در محوطه حیاط همه اقوام و فامیل و دوستان نزدیک کنار هم جمع بودند.
دوستی گفت اسماعیل نمیخواهی سمیه دخترت را ببینی. ماشاءالله برای خودش خانمی شده است. سمیه را آوردند دست در گردن هم کرده و زار زار گریه کردیم. دوست دیگری گفت اسماعیل سعید پسرت را دیدی او هم به سلامتی مردی شده. گفتم اتفاقاً دلم برای دیدنش یک ذره شده است در گوشه حیاط بین همسن و سالهای خود بود او را به من نشان دادند. او را صدا کردم سعید بیا. اما جلو نیامد. فکر کردم خجالت میکشد. خودم رفتم طرفش. گفتم پسر بیا ببوسمت. او عقب عقب رفت. احساسات بر من غلبه شد. گفتم پسرجان من پدرتم بعد از ده سال دوری نمیخوای پدرت رو ببوسی. گفت چرا پدر خیلی هم دوست دارم از اینکه تو را ببوسم. ولی پدر شرمندهام نمیتوانم این کار را بکنم چون فکر میکنم شاید بین این جماعت فرزند شهیدی یا یتیمی باشد. نخواستم جلوی بچهای که پدر ندارد مرا ببوسی؛ میدانی چرا چون در این ده سال بیپدری به آنچه باید برسم رسیدهام.
انتهای پیام/
رَبَّنَا إِنَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ