امید چندانی به آزادی نداشتم ولی یک روز جملهای از حاجآقا ابوترابی شنیدم که با تمام وجود آزادی را باور کردم. حاجآقا حدود یک ماه قبل از آزادی، در جمع بچهها یک جمله ساده گفت. سید گفته بود: «آقاجان! اینمرتبه کار تمومه.»
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، کتاب "کلاه قرمزی ها" خاطرات بدون اغراق و صادقانه شیخ عبدالکریم کریمپور آزادهای روحانی از اهالی نجفآباد به نویسندگی زهره علی عسگری است. این اثر یک کتاب با مضامین بلند دفاع مقدسی است که توسط گروه پژوهشی موسسه پیام آزادگان در سال 97 منتشر شد.
برای سفارش این کتاب اینجا کلیک کنید
نوجوانی عبدالکریم مصادف با اوج انقلاب بود پس از آن هم توانست مانند
بسیاری از جوانان دیگر ا دستکاری شناسنامهاش خود را به اردوگاههای آموزشی
بسیج برساند تا در خیل عاشقان دفاع مقدس حضور داشته باشد. اوایل دی سال
۱۳۵۹ چندین بار به مناطق جنگی اعزام شد و در چند عملیات نیز حضور داشت.
سرانجام این طلبه شجاع در شهریور ۱۳۶۴ طی «عملیات قادر» به اسارت نیروهای
دشمن درآمد و پنج سال از بهترین لحظههای عمر خود را در اردوگاههای ۶، ۷ و
۹ رمادی و اردوگاه ۱۷ تکریت (صلاحالدین) سپری کرد. فعالیتهای مذهبی و
فرهنگی شیخ عبدالکریم و نیز جسارت او در اعتراض به اوضاع اردوگاهها و
رفتار نگهبانان، همواره موجب آزار دشمن بعثی بود. این امر موجب شد تا او
نیز در این مسیر مانند دیگر آزادگان شجاع، تاوانهای سخت و سنگینی بپردازد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
آنچه در خاطرات این آزاده مورد توجه است، حرفهای صریح و خوابهای
صادقانهای است که شاید در وهله اول باورپذیری آنها کمی دشوار به نظر
برسد، اما گفتههای شیخ عبدالکریم کریمپور از اسارت و خوابهایی که تعبیر
میشد بهگونهای مورد تأیید دیگر آزادگان هماردوگاهی قرار دارد که صدق
روایت او را تایید میکند.
کریم پور خاطره خود از لحظات آزادی در 26 مردادماه 1369 را اینگونه بیان کرده که بخشی از آن را در ادامه می خوانید:
قسمت اول:
امید چندانی به آزاد شدن نداشتم ولی یک روز جملهای از حاجآقا ابوترابی شنیدم که با تمام وجود آزادی را باور کردم. حاجآقا حدود یک ماه قبل از آزادی، در جمع بچهها یک جملة ساده گفت. گفت «آقاجان! اینمرتبه کار تمومه.»
بعد از این حرف، بحث بین بچهها داغ شد. همه شروع کردیم آدرس دادن و یادگاری رد و بدل کردن. هرچه ما خوشحالتر میشدیم، به جایش عراقیها دمغ بودند و پکر. یکی از سربازهای عراقی که اسمش کریم بود بهخاطر تشابه اسم، پیدایم کرده بود و گاهی با هم قدم میزدیم. روزهای آخر، اخمهایش خیلی در هم بود. تا دیدمش پرسیدم «سیدی کریم! اشبیک؟ سرکار کریم! چرا ناراحتی؟»
- نمیدونی؟!
- نه!
- شما دارید آزاد میشید ولی ما اینجا اسیر میمونیم.
منظورش را فهمیدم. در رسانههای عراقی حرف از یک جنگ دیگر بود. صدام در یازدهم مرداد 69 به کویت حمله کرده بود و آمریکا میخواست برای پس گرفتنش به عراق حمله کند. کریم چشمانداز بدی را در برابر مردم عراق میدید. خیلی کلافه بود. به او دلداری میدادم که «نترس. عراق میخواد از دنیا امتیاز بگیره. آمریکا هم که واقعا نمیخواد بجنگه. یه امتیازهایی به هم میدن و قضیه حل میشه.» هرچی میگفتم، قبول نمیکرد. میگفت «آمریکا دوروبر عراق نیرو چیده و ما گرفتار یک جنگ خانمانسوز با دنیا میشیم.» واقعا هم ناامیدیاش بجا بود.
موضوع آزادی دیگر خیلی جدی شده بود. بهخصوص روزی که عراقیها به ما لباسهای نو دادند. یک زیرپیراهن، یک شورت و یکدست لباس نظامی سبزرنگِ آستین کوتاه. تا چشمم به آستینهای لباس افتاد، وارفتم.
- خدایا! چی کار کنم؟!
میدانستم بچهها میآیند سراغم. اگر بگویم بپوشید، بعضیها بهخاطر غیرت بیش از حدشان قطعا نمیپوشند. اگر هم بگویم نپوشید، ممکن است بهانه بدهیم دست عراقیها. از عراقیها هر کاری برمیآمد. روزهای آخر، اختلاف به صلاح نبود. میترسیدم عراقیها دبه دربیاورند که شما قوانین را رعایت نکردهاید و مانع آزادی یک عده بشوند. در شک و دودلی بودم که درِ اردوگاه باز شد و حاجآقا ابوترابی در حالی که همان لباسهای آستین کوتاه را پوشیده بود وارد شد. با دیدن حاجآقا انگار خدا دنیا را به من داد. مشکل حل شد. دیگر کسی روی حرف حاجآقا حرفی نمیزد. با ورود حاجآقا، خوشحالی اردوگاه را گرفت. همه با عجله شروع کردیم به عوض کردن لباسها. ما خبر دقیق نداشتیم ولی از این روز تا آزادی، تقریبا یک هفته طول کشید. آزادی اسرا از اواخر مرداد 69 شروع شده بود ولی تا نوبت به ما نمیرسید نمیتوانستیم باور کنیم.
روزهای آخر، عراقیها دیگر اذیت و آزارمان نمیکردند و آزادی بیشتری میدادند. بعد از سالها آرزو به دل بودن، اجازه داشتیم تا آخر شب بمانیم بیرون و در محوطه اردوگاه قدم بزنیم. ما که همیشه یک ساعت به غروب مانده، توی آسایشگاه بودیم، یکی از آرزوهایمان برآورده شده بود. زیر آسمان پر از ستاره راه میرفتیم و با هم از آزادی حرف میزدیم.
صبح روز سوم شهریور سوت آمادهباش زده شد. رفت و آمد در اردوگاه مثل هر روز نبود. چند لحظه نکشید که یک خبر، نزدیک بود راه نفس ما را ببندد.
- اتوبوسها برای بردن اسرا آمدهاند!
دیگر همه به هم ریختند. هر کس یک طرف میدوید تا وسایلش را جمع کند؛ یادگاریها، عکسها، نامهها... همه خوشحال و خندان به صف شدیم. توی صف بودم که متوجه شدم یک نفر دارد فریاد میزند. یکی میدوید و اسم من را صدا میزد.
- شیخ کریم!... شیخ عبدالکریم!...
تا رسید، به نفسنفس افتاده بود.
- شیخ عبدالکریم! یه کاری بکن.
جا خوردم.
- مگه چی شده؟!
میگفت یکی از همشهریهایش قهر کرده و نمیخواهد برگردد ایران. پرسیدم «کی؟» اسمش را گفت. میشناختمش. بچۀ خوبی بود. اهل نماز و روزه بود و اذیت و آزاری نداشت. آنقدر خبر عجیب بود که باور نکردم. بهاش تشر زدم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
- حالا وقت مسخرهبازی نیست. اینجوری، بچهها رو نگران میکنی.
قسم خورد و گفت «شوخی نمیکنم والاه. میگه نه میخوام آزاد بشم، نه میخوام بیام.» همراهش رفتم تا ببینم چه خبر است. راست میگفت. یک نفر تنها نشسته بود وسط آسایشگاهِ به هم ریخته. رفتم نزدیکش. تا من را دید، رویش را برگرداند طرفم. یواش گفت «تا حالا من میخواستم آزاد بشم، عراقیها نمیذاشتن. حالا اونا میخوان، من نمیخوام!» شروع کردم به حرف زدن.
- پاشو بریم. بچهها دارن سوار اتوبوسها میشن! وقت تنگه!
هرچه گفتم زیر بار نرفت. میگفت میروم کویت، میروم یک کشور دیگر. نمیفهمید صدامی که مردم خودش را زندانی کرده هرگز برای او امکانات سفر فراهم نمیکند. نمیتوانستیم ولش کنیم. اینقدر معطل کردیم تا یکی از سربازهای عراقی سر رسید. تشر زد که:
- شما چرا وایستادین؟!...
ادامه دارد ...
≥ قسمت دوم
≥ قسمت سوم
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
خبرنگار: مالک دستیار