به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، روحانی آزاده علیدوست قزوینی در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل علم بود که از
دست اندازی های عراق به شهرهای مرزی آگاه می شود. وی به همراه تعدادی از
دوستان طلبه اش برای حضور در کردستان عازم شهر کرمانشاه می شود و در سپاه
این شهر ثبت نام می کند.
با حمله رژیم بعثی عراق به مرزهای ایران
اسلامی و بمباران فرودگاه های شهرهای ایران توسط جنگنده های عراقی، جنگ
تحمیلی رسماً آغاز می شود و این روحانی آزاده به همراه دیگر رزمندگان برای
دفاع از مرزهای ایران اسلامی به شهر قصرشیرین عزیمت می کند.
وی در روز
دوم مهرماه 1359 در حالی که برای استقرار در میان کوه های مشرف به شهر در
حرکت بود در محاصره فوجی از سربازان دشمن قرار گرفته و به اسارت در می آید.
آزاده علی علیدوست قزوینی که دوستان هم بندش او را با نام علی قزوینی می
شناسند مدت ده سال را در شرایط طاقت فرسای اسارت به سر برد تا اینکه در
مردادماه 1369 به وطن بازگشت.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
کتاب خداحافظ آقای رئیس خاطرات آزاده جنگ تحمیلی، علی علیدوست (قزوینی) به روایت سهیلا عبدالحسینی است.
این کتاب روایتی است از لحظههای سرد و سنگینی که این آزاده، پشت میلههای اسارت گذارنده است.
برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید
این آزاده هوشیار در تمام مدت اسارتش در جهت فعالیتهای فرهنگی گام برداشت
و در این راه حبس انفرادی و انواع شکنجهها را تحمل کرد، اما هرگز دست از
مقاومت و مبارزه برنداشت. وی خاطرات لحظه آزادی خودش را در کتاب خداحافظ آقای رئیس اینگونه بیان کرده است که در ادامه می خوانید:
قسمت آخر:
نماز مغرب و عشاء را به امامت
روحانی پادگان خواندیم. قرار بود ما چند روز در همان پادگان قرنطینه شویم.
برایمان پرونده تشکیل دادند. از ما عکس گرفتند و معاینات دقیقی انجام
دادند.
یک کارت موقت سه ماهه به هر یک از ما دادند و به هر کدام یک دست لباس بسیجی و یک دست کت و شلوار دادند.
گروه های فیلمبرداری از صدا و سیما برای تهیه گزارش و فیلم آمده بودند. گروه سرود را آماده کردم و قرار شد برنامه سرود آزادگان ضبط شود. قرار بود از همان اسلام آباد غرب، افراد به شهر و دیار خودشان بروند. حس کردم این جدا شدن و رفتن پسندیده و درست نیست. همه در محوطه پادگان جمع بودند. بی اختیار میکروفون را گرفتم و بعد از تشکر از زحمات دست اندرکاران گفتم، اجازه دارم خواسته ای را مطرح کنم؟ مسئولان اردوگاه گفتند، تقاضایم را بگویم. گفتم، خبر رحلت امام در اسارت کمر ما را شکست و داغی شد که تا زنده ایم دل همه مان را می سوزاند. ما می خواهیم ابتدا به زیارت مرقد امام برویم و بعد با مقام عظمای ولایت و جانشین امام دیداری داشته باشیم و بعد به خانه هایمان برویم. پیشنهاد من با صلوات غرای آزاده ها تأیید شد. تقاضایم پذیرفته شد و قرار شد همگی ابتدا راهی تهران شویم.
آن روز مشغول نهار خوردن بودیم که یکی از دوستان آمد و گفت سربازی آمده است و سراغ آزاده های قزوینی را میگیرد، برو ببین میتوانی کمکش کنی. من رفتم و از پشت میله ها با او سلام و احوالپرسی کردم. از روی اتیکت نام خانوادگیش متوجه شدم از اقوام است. سراغ «علی محمدی» را گرفت. گفتم خودم هستم. خودش را معرفی کرد. در تمام لحظه ها منتظر بودم خبری از پدرم بدهد؛ ولی او حرفی نزد. پرسیدم: «حال پدرم چطور است؟» ترسیدم سؤال کنم زنده است یا نه که نکند جواب منفی بشنوم.
گفت: «حالش خوب است، زنده و سالم است.» خیلی خوشحال شدم. خدا را از صمیم قلب شکر کردم. پدر، همه زندگیم بود. سرباز که نامش نعمت بود، گفت همین امروز خبر رسیدنت را به اهالی می دهم. میدانستم خانواده ام تلفن ندارند. او گفت به یکی از اقوام که تلفن دارد خبر میدهد. همان روز خبر آزادیم به خانواده ام رسیده بود.
در آن سه روز بعضی از خانواده های شهدا با عکس فرزند شهیدشان به دیدن ما می آمدند تا اگر خبری از آنها داریم بگوییم. دیدن این خانواده ها خاطره ای اندوهناک در من باقی گذاشت. از کسانی که آمدند، خانواده شهید تندگویان، همسر شهید به همراه خانم افراز که به «امالاسرا» شهرت داشت، آمده بود. عباس راننده شهید تندگویان در بین آزاده ها بود. همسر شهید تندگویان به سراغ او رفت. بعد از گذراندن دوره قرنطینه با اتوبوس به کرمانشاه رفتیم. از کرمانشاه با هواپیمای سی130 به سوی تهران پرواز کردیم. در فرودگاه مهرآباد جمعی از مسئولان کشور برای استقبال از ما حاضر شده بودند. بعد از پذیرایی مختصری، با اتوبوس به سمت حرم مطهر امام حرکت کردیم. جمعیت زیادی از مردم در میدان آزادی و خیابان های اطراف حاضر شده بودند تا از آزاده ها استقبال کنند. مردم با چهره هایی که در آن اشک و لبخند، آمیزه ای دیدنی به وجود آورده بود، شعار می دادند، ابراز محبت می کردند. پرچم ها و دست نوشته های کوچک و بزرگ و تصاویری از شهدا در دست داشتند. هیاهوی عجیبی بود. به نزدیک حرم امام رسیدیم. حرم و اطرافش مملو از جمعیت بود. مردم با شاخه های گل به آزاده ها خوشامد گفتند. نگاهمان که به آرامگاه امام افتاد، دلمان گرفت. با چشم هایی اشکبار به سمت مرقد رفتیم. آزاده ها اطراف ضریح حلقه زدند و عاشقانه آن را در آغوش گرفتند و به یاد سالهایی که با عشق او گذرانده بودند و اکنون بر مزارش حاضر بودند گریه کردند.
آن روز گروه سرود، سرودی را که از قبل آماده کرده بودیم و در رثای امام بود با شور و حالی نگفتنی اجرا کرد. اشکها سرازیر شد و ناله ها به آسمان رفت. برنامه خوشامدگویی و سخنرانی اجرا شد. چند نفر از بستگان من، مرا پیدا کردند. بعد از در آغوش کشیدنها و احوالپرسی کردن ها، چند عکس یادگاری انداختیم. دایی ام که بین جمع بود، پیشنهاد کرد از همان جا با آنها همراه شوم و به خانه برویم. دلم راضی نشد از کاروان جدا شوم. آن هم قبل از دیدار با مقام معظم رهبری که آرزوی همه مان بود. از آنها جدا شدم. بعد از نماز و ناهار به سمت بیت رهبری راه افتادیم. در حسینیه امام خمینی جمع شدیم و لحظاتی در انتظار ماندیم. با باز شدن در و آمدن نایب امام زمان و دیدن چهره منور ایشان، همة خستگی و کسالت آن روزها از جسم و جانمان پرکشید. بچه ها بدون هماهنگی قبلی شعار اباالفضل علمدار، خامنه ای نگه دار را سر دادند. دعایی که وقتی در حرم مطهر حضرت عباس(ع) بودیم با آن شرایط، از قلب به زبانمان جاری نشد و تنها به زمزمه ای آهسته اکتفا کردیم. آقا شروع به صحبت کردند. از جنگ و از اسارت و از رحلت امام و سختی های این سالها گفتند و ما گریه کردیم.
بعد از مراسم، عکس یادگاری گرفتیم. از حسینیه بیرون آمدیم. تعدادی از دوستانمان از همان جا با خودروهایی که به دنبالشان آمده بودند به سمت شهرهایشان رفتند. ما راهی فرودگاه شدیم. در فرودگاه، خودرویی از طرف سپاه قزوین رسید و آزاده های قزوینی را سوار کرد و به سمت قزوین رهسپار شدیم. از لحظه ای که سوار خودرو شدم یاد پدرم مرا رها نکرد. فکر می کردم الان چه شکلی شده، نکند چنان پیر و فرتوت شده باشد که مرا نشناسد. عاشقانه و بیقرار به پدرم فکر میکردم. پدری که از کودکی عشق اباعبدالله الحسین را در جانم کاشت. عشقی که در لحظه های پردرد اسارت کارساز می شد. توسل هایی که نیاز روحی و دردهایم را تسکین میداد و گره هایم را باز می کرد. پدر، پدر عزیز و خوبم، تنها همین کار تو برای تربیت من، برای آموزش عشق حسین کافی است که تا پایان عمر خاک پایت را سرمه چشم کنم.
در تمام مسیر راه تا تاکستان، مردم روستاها و اطراف، مشتاقانه و خوشحال به استقبالمان آمدند. طوری اطراف خودرو را گرفته بودند که خودرو نمی توانست سرعت بگیرد.
سرانجام به محل بسیجِ تاکستان رسیدیم. جایگاهی درست شده بود که قرار بود من آنجا سخنرانی کنم. بالا رفتم و آماده سخنرانی شدم. ناگهان دیدم پدرم از میان جمعیت به سویم می آید. فراموش کردم می خواهم چه بگویم. اصلاً یادم رفت برای چه آن بالا رفته بودم. پدرم خودش را به من رساند. نمی خواستم در آغوش بگیرمش. نمی خواستم دستش را ببوسم، برای همین بر خاک افتادم. میخواستم خاک زیر پایش را ببوسم. اما او خم شد و بلندم کرد و نگذاشت. دست و پایش را بوسیدم. یادم نیست چه گفتم و او چه گفت. دست های چروکیدهاش به بوسه و اشک من آغشته شده بود. دیگر قادر به صحبت کردن نبودم. هر چه بود پدر بود. چشمهایم از او پر شده بود. او که اولین آموزگار من بود. آموزگار عشق به مولایم حسین(ع).
≥ قسمت اول
≥ قسمت دوم
≥ قسمت سوم
≥ قسمت چهارم
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
خبرنگار: مالک دستیار