به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، «عبدالمجید رحمانیان» از جمله آزادگانی است که فعالیت های خود را از جهاد
سازندگی جهرم آغاز کرد و در ادامه با حضور در مناطق عملیاتی به درجه
جانبازی رسید و به اسارت رژیم بعث عراق درآمد.
رحمانیان سال 1361 در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد. سالهای اسارت این آزاده در اردوگاههای موصل (1،2،3 و4) و نیز اردوگاه 5 (صلاحالدین) و 17 تکریت و الانبار (کمپ 8 معروف به عنبر) سپری شد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
کتاب
«مادر» به خاطرات خودنوشت عبدالحمید رحمانیان، از آزادگان جنگ تحمیلی میپردازد.
او از نویسندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس است. نویسنده خاطراتش را در دو بخش تدوین کرده است و در صفحات
نخستین بخش اول به خاطرات دوران کودکی و در ادامه به خاطرات دوران انقلاب اسلامی و
حضور در جبهههای جنگ و اسارت پرداخته است.
برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید
این کتاب ضمن
بیان خاطرات نویسنده، روایتگر داستان مادری
است که فرزندش را پروراند و او را به دامان انقلاب اسلامی سپرد. در آستانه
سالروز ورود آزادگان به میهن خواندن قسمتی از خاطرات رحمانیان از لحظه
آزادی خالی از لطف نیست.
قسمت سوم:
اما آنهمه چهرة جدید با نام هایشان
را چگونه میتوانستم به حافظه بسپارم؟ البته به خوبی گوش میکردم و بر
ورودشان تبسّمی تقدیرآمیز تقدیم میکردم.
پس از گذشت آن سه شبانهروز شلوغ و پرهیاهو، به تدریج چشمم به دنیای جدید باز شد. به یاد می آوردم که من پیشتر در همین دنیا زندگی میکردم و سالهایی، دورافتاده بودم. اینک دوباره بازگشت هام. غم و اندوهی ناشناخته، کم و بیش به سراغم می آمد؛ آن منِ پیشین و این منِ کنونی! چه قدر صحنه های این نمایش با آن دیگری متفاوت است! راستی، من کدامم؟
سالها پیش در کنار دوستانی با صفا و وفا، رهپوی جبهه های جنگ بودیم بیآنکه از عواطف و احساسات لطیف خود بکاهیم یا چشم به دیگرانی بدوزیم که «مُخلَّف» و قاعد بودند.
آنگاه که حکمت الهی مرا از آنها جدا کرد و به وادی اسارت کشاند. مدّتها حزنی غریب و سنگین، چون شبحی غولپیکر بر جانم چنگ انداخته بود؛ من جزء آنها بودم، چگونه میتوانستم جدا شوم؛ قطره هایی از آن اقیانوس، زمانی که همبندانی را همفکر خویش دیدم و آنها را چون خویشتن شناختم، باز به هم پیوستیم، گویا که باز همان دوستان پیشینیم؛ قطره های جداشده، دریا شدند.
رشتة اتصال و پیوند قلبهایمان محبتّی الهی بود. حضور خدا بود و خدا آنجا بود. باز ما بودیم و همان دوستان، با سالها زندگی دور از یأس و ترس و چون جدا شدیم، دوباره اندوهی فراگیر قلبهایمان را میفشرد؛ زیرا آن رشته را دوباره گسسته می دیدیم و قطره های بههمپیوسته باز جدا شده بودند.
اکنون که به دنیای قبلی ام بازگشته ام، پس کجایند آن دوستان؟ آنهایی که با هم درس و بحث مدرسه را رها کردیم و رو به جبهه آوردیم؟ همسایه ها؛ آن پیرانی که در کوچة بنبست جمع میشدند و قصه پردازی میکردند، کجایند؟ اصلاً آن کوچه کجاست؟ آن قسمت خانه که سالهایی دور، گاو و گوسفندان را در خود جای میداد، به چه روزی افتاده است؟
شب که میشد، پس از اینکه تکوتوک مهمانانِ دیرآمده نیز خداحافظی میکردند، تازه صحبت من و پدر و مادر آغاز میشد. آنها کمکم مرا با این دنیا و اوضاع پس از جنگ آشنا میکردند.
مادر بی وقفه و شیرین سخن میگفت: « اون خونة قدیمی خراب شد. یادت هست؟ همون خونة اون طرفی. این حیاط که توش دیگها را بار گذاشتند، همون خونة قدیمیه. بیشتر پیرزنان کوچه و بعضی از همسایه ها از دنیا رفتند. (یکی یکی نام برد). وقتی تو نبودی دوستات میاومدن خونه و خیلی یادت میکردن. حالا خیلی هاشون شهید شدهاند». او یکییکی نام هایشان را به زبان میآورد و من هم، چون عجله داشتم تا زودتر بدانم، نام عدهای را که مادر فراموش میکرد میگفتم و او جواب میداد.
من سراپا گوش و چشم به مادر می نگریستم و او قصة پر از رنج سالهای نبودنم را با آه و سوز بیان میکرد ...