زنان او را در آغوش میفشردند و چکیدة حرف دلشان را با صفامندی به او میگفتند: «الهی شکر که غمتون سر رفت ...» و مادر صورتش باز شده از شادی بی سابقه، جوابشان میداد: «دیدهروشن باشی! خیلی خوش آمدی ... .»
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، «عبدالمجید رحمانیان» از جمله آزادگانی است که فعالیت های خود را از جهاد
سازندگی جهرم آغاز کرد و در ادامه با حضور در مناطق عملیاتی به درجه
جانبازی رسید و به اسارت رژیم بعث عراق درآمد.
رحمانیان سال 1361 در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد. سالهای اسارت این آزاده در اردوگاههای موصل (1،2،3 و4) و نیز اردوگاه 5 (صلاحالدین) و 17 تکریت و الانبار (کمپ 8 معروف به عنبر) سپری شد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
کتاب
«مادر» به خاطرات خودنوشت عبدالحمید رحمانیان، از آزادگان جنگ تحمیلی میپردازد.
او از نویسندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس است. نویسنده خاطراتش را در دو بخش تدوین کرده است و در صفحات
نخستین بخش اول به خاطرات دوران کودکی و در ادامه به خاطرات دوران انقلاب اسلامی و
حضور در جبهههای جنگ و اسارت پرداخته است.
برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید
این کتاب ضمن
بیان خاطرات نویسنده، روایتگر داستان مادری
است که فرزندش را پروراند و او را به دامان انقلاب اسلامی سپرد. در آستانه
سالروز ورود آزادگان به میهن خواندن قسمتی از خاطرات رحمانیان از لحظه
آزادی خالی از لطف نیست.
قسمت دوم:
زنان او را در آغوش میفشردند و چکیدة حرف دلشان را با صفامندی به او میگفتند: «چشمتون روشن، الهی شکر که غمتون سر رفت ...» و مادر صورتش باز شده از شادی بی سابقه، جوابشان میداد: «دیدهروشن باشی! خیلی خوش آمدی ... .»
در چنان همایش ناگهانی و جشن پیشبینی نشده، هر کس احساس میکرد که باید آستین بالا بزند و مجلس را به خوبی بگرداند و باز، مدیر سامان بخشی در آن رویداد پرنشاط و غلغلهآمیز، مادر بود. من هم که میبایست همه را میدیدم و همه مرا میدیدند و به تکتکشان پاسخی مناسب آمیخته با تبسّم میدادم، دیگر حتّی توان اندیشیدن هم نداشتم.
یکباره مرا یکصد ماه از دنیایی پنهان و جدا، از حصاری پر از معنویّت و بی اطّلاعی و بی تنوّعی جدا کرده و به دنیایی مملو از آدمهای مختلف و پر سرو صدا و جدید داخل کرده بودند. اگر گاهی هم لحظه های فراغتی پیش می آمد در برزخ شبحی از تخیّل و واقعیت سرگردان می شدم؛ آیا هنوز در اسارتگاههای عراقم یا در خانة امن مادر؟
این کیست که یکصد ماه پیش مرا از همین خانه هجرت داد و در سرزمین های دوردست و ناشناخته، میان دشمنانی بیرحم دستبهدست کرد و باز ناباورانه به همین خانه بازگرداند؟ این چه دستی است که ناصیة مرا در مشت خویش گرفته و با همة اختیاراتم، به جادههای پر فراز و نشیبم میکشاند و گاهی در عُسر و گاهی در یُسر می افکند؟ این کیست که در کوچه های تاریک و بنبست زندگی، اینگونه شاهراههای آباد و هموار را به من می نمایاند؟
گویا وجودم از اردوگاههای عراق تا خانة مادر کشیده شده بود و فکری آمیخته با خاطرههایی حزین و عاشقانه در سراسر آن جریان داشت.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
بیشتر افراد را، که به ظاهر چون خویشانی نزدیک تحویلم میگرفتند، نمی شناختم. آنها در گذر زمان به تدریج بزرگ شده بودند و من ناگهان همة آنها را میدیدم. انگشتشماری بودند که با دیدنشان، چهرة دوردستشان بر صفحة ذهنم پدیدار میشد و آنها را میشناختم. گیج و سرگردان، در پرش نگاه هایی سریع و گاه بهت آور که تبسّمی لطیف بر آن آشکار بود، جمعیت را مشاهده میکردم. به خود میگفتم: «این همه آدم کیستند که سر و صورتم را با اشتیاق می بوسند و گل های کلامشان را نثارم میکنند؟ چرا ما تا آخرین لحظة بازگشت، خود را شایستة این همه تقدیر نمی دانستیم؟ مگر من چه کار شاقّی کردهام که اینگونه درخور سپاس مردم قرار گرفته ام؟به جبهه رفتم؛ وظیفه ام بود. جنگیدم و اسیرم کردند. کتک خوردم و صبر کردم؛ خوب، همة این ها پیامد جبهه رفتن است. حالا هم آمدهام.»
در آمد و رفت میان جمعیت مردان و زنان، گاه پدر به دادم میرسید و گاه مادر، و هرکدام، افراد را معرّفی میکردند. این آقای فلان است. این خانم فلان است و ... . تصویر سیمای قدیمی ها را به سرعت با چشمان نافذ خود میگرفتم و در حافظه ام آنها را جایگزین تصویرهای سالهای گذشته شان میکردم. اما آنهمه چهرة جدید با نام هایشان را چگونه میتوانستم به حافظه بسپارم؟ البته به خوبی گوش میکردم و بر ورودشان تبسّمی تقدیرآمیز تقدیم میکردم.
ادامه دارد ...
≥ قسمت اول
≥ قسمت سوم
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
خبرنگار: مالک دستیار