رحمانیان سال 1361 در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد. سالهای اسارت این آزاده در اردوگاههای موصل (1،2،3 و4) و نیز اردوگاه 5 (صلاحالدین) و 17 تکریت و الانبار (کمپ 8 معروف به عنبر) سپری شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، «عبدالمجید رحمانیان» از جمله آزادگانی است که فعالیت های خود را از جهاد
سازندگی جهرم آغاز کرد و در ادامه با حضور در مناطق عملیاتی به درجه
جانبازی رسید و به اسارت رژیم بعث عراق درآمد.
رحمانیان سال 1361 در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد. سالهای اسارت این آزاده در اردوگاههای موصل (1،2،3 و4) و نیز اردوگاه 5 (صلاحالدین) و 17 تکریت و الانبار (کمپ 8 معروف به عنبر) سپری شد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
کتاب
«مادر» به خاطرات خودنوشت عبدالحمید رحمانیان، از آزادگان جنگ تحمیلی میپردازد.
او از نویسندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس است. نویسنده خاطراتش را در دو بخش تدوین کرده است و در صفحات
نخستین بخش اول به خاطرات دوران کودکی و در ادامه به خاطرات دوران انقلاب اسلامی و
حضور در جبهههای جنگ و اسارت پرداخته است.
برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید
این کتاب ضمن بیان خاطرات نویسنده، روایتگر داستان مادری
است که فرزندش را پروراند و او را به دامان انقلاب اسلامی سپرد. در آستانه سالروز ورود آزادگان به میهن خواندن قسمتی از خاطرات رحمانیان از لحظه آزادی خالی از لطف نیست.
قسمت اول:
سرانجام، پس از سالها اسارت و دوری از وطن، در آخرین کاروان اسرای ثبتنامشده و همراه با تعدادی از مفقودین به وطن بازگشتم، در حالی که مادر در سحرگاه پنجشنبه هشتم شهریور 69 (نهم صفر 1411) دویست کیلومتر را، مشتاقانه به استقبالم آمده بود اشک و لبخندش که با سرفه آمیخته بود.
سرفه های او خاطرات سالهای طولانی رنج و محنت را در ذهن من به نمایش میگذاشت. این بار سرفه هایش شدیدتر، دردناکتر و محزونتر از نُه سال پیش بود؛ اما در آن حضور وصفناشدنی، من هم با اندوهی که از چشم هایم میبارید نگاهش میکردم و او دیگر نمیتوانست دردهای خود را پنهان کند. همهچیز لو رفته بود؛ چروک های زودرس صورتش، رگه هایی از معدن رنج درون او بود و هر کدام، رشتهای برای اتّصال به دورههای تاریخ پرمشقت زندگی او.
در آن حضور وصفناشدنی، گاهی اشکآلود میخندید و گاهی با تبسّم میگریست و هی میگفت: «یا حضرت زینب، قربون غریبیت بشم»!
سروکلّهام پر از ماچ و بوسه هایش شده بود و پس از آن، گاهگاهی او نگاهم میکرد و من نگاهش میکردم. ابر متراکم اندوهی که از دریای دل برخاسته بود، از آسمان دیدگان میبارید. دیگر، چشمها همهچیز را فشرده میگفتند.
آن خانة کهن که بخشی از آن تغییراتی نامأنوس کرده بود، سه روز قدمگاه مردمی بود که مشتاقانه، لبخندزنان و پر ازدحام می آمدند تا هر کدام به فراخور حال خویش، رفتار محبتآمیز خود را نشان دهند. خانه از جمعیت انبوهی که برای شادباش و تماشای بازماندهای از جنگ که دو سال پس از متارکة جنگ بازگشته است، خانه پر و خالی میشد.
پدر با تبسّمی دلپذیر و استثنایی، آن همه احساسات مردم را که بیشتر با ماچ و بوسههای بسیار فشردة آنها همراه بود، پاسخی قدرشناسانه میگفت و وقت ناهار یا شام اجازه نمیداد تا کسی از آن ولیمه، غذا نخورده بیرون رود.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
مجمعه های مسی و سینی های گرد و پهن پر از چلو و خورشت بر سر انگشتان جوانان پرنشاط می دویدند تا در وسط سفره فرود آیند.
در قسمت زنان نیز ولوله ای برپا بود؛ جشنی سراسر شکوهمند و پرسرور که هرکس در آن مشارکت داشت. بر صورت مادر لبخندی مستمر و چشمنواز حک شده بود که بیاختیار نفستنگی و اندوه متراکم روزهای پیشین را از او دور میکرد. او کاملاً مراقب بود تا کسی را احوالپرسی ناکرده، رها نکند و در پذیرایی ها کم و کسری نباشد.
زنان او را در آغوش میفشردند و چکیدة حرف دلشان را با صفامندی به او میگفتند: «چشمتون روشن، الهی شکر که غمتون سر رفت ...» و مادر صورتش باز شده از شادی بی سابقه، جوابشان میداد: «دیده روشن باشی! خیلی خوش آمدی ... .»
ادامه دارد ...
≥ قسمت دوم
≥ قسمت سوم
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
خبرنگار: مالک دستیار