به ما گفتند صدام حسین میخواهد پیام مهمی بدهد. همه رفتند داخل اردوگاه بهجز من و کامبیز و جلال که همچنان در حال قدمزدن بودیم.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، 26 مرداد سال 1369،
پس از سالها تحمل رنج غربت و شکنجه و آزار، کبوتران عاشق از قفس اسارت
آزاد و با بالهای زخمی به سوی وطن بال گشودند و در آغوش ملت آرام گرفتند.
آزادگانی که برخی از آنها شیرینترین روزهای جوانی را در چارچوبی تهی از
انسانیت زیر بار شکنجههای روحی و جسمی دشمن گذراندند، ولی قامتشان در هجوم
تندبادها خم نشد. این قهرمانان هنوز پس از گذشت سالها از آن روزگاران،
روح و جسمشان زخمی است. مبادا که در گردش چرخ روزگار، فداکاری و ایثارشان
برای حفظ این آب و خاک را از یاد ببریم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
محمد میرزا کوچکی،
یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس است که در طول هشت سال دفاع مقدس به اسارت نیروهای بعثی درآمد و دوران اسارت خود را در اردوگاه 16 تکریت سپری کرد..
با توجه به نزدیکی سالروز بازگشت آزادگان به میهن، خاطرهای از آزاده محمد میرزا کوچکی را منتشر کردیم که در ادامه می خوانید.
آن موقع من مریضی خیلی سختی گرفته بودم و دوا و درمان میکردم. اسهال خونی هم گرفتم. بعد روده و معدهام عفونت کرده بود. حالم بهشدت بد بود. مدتی هم در بهداری بستری بودم. بعد از اینکه مرا مرخص کردند چند ماه هم در سولة اردوگاه بودم. شبی پدرم خدا بیامرزم را در خواب دیدم که آمده بود به اردوگاه. یک پسر به اسم حسین انتظامات اردوگاه بود. در خواب به من گفت: «بیا سیدی عبدالامیر کارت دارد.» با آن سرباز رفتیم توی اتاق. از درکه وارد شدم دو تخت آنجا دیدم. پدرم روی یک تخت نشسته بود و عبدالامیر روی تخت دیگر. گفتم: «چرا دست از سر من بر نمیداری، بذار با این حال خودم بمیرم. من که با شما کاری ندارم و ...» عبدالمیر دست کرد داخل جیبش و گفت بیا این برگة آزادیت.» صبح که از خواب بیدار شدم حالت عجیبی داشتم و گریه میکردم. به کامبیز که رفیقم بود، گفتم: «کامبیز من به تو قول میدم که تا یکماه دیگ ما میریم ایران.» کامبیز با خنده گفت: «بخواب، خواب دیدی ..» گفتم: « این خواب با خوابهای دیگه فرق میکنه ...»
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
آن شب مگر برایم صبح میشد، تمام صحنههای خواب از جلوی چشمم رژه میرفتند!
فردا صبح به ما گفتند صدام حسین میخواهد پیام مهمی بدهد. همه رفتند داخل اردوگاه بهجز من و کامبیز و جلال که همچنان در حال قدمزدن بودیم. با اصرار کامبیز به داخل رفتیم. پیام صدام خوانده میشد. بچهها میخ شده بودند به تلویزیون و پلک نمیزدند.
ذهنم روی خبر تبادل گیر کرده بود. بوی تعبیر خوابم خیلی زود همه جا پیچید. تبادل ما در شب انجام شد، برگشتیم ایران.
انتهای پیام/
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
خبرنگار: مالک دستیار