حدود یک ماه از تاریخ شروع تبادل اسرا گذشته شده بود که با تعدادی از اسرای منافق که میخواستند به ایران بیایند روبهرو شدیم. تصمیم گرفتیم با آنها به ایران نیاییم. شروع کردیم به شعاردادن و شلوغکردن....
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
سرهنگ آزاده «محمد صحت» فرمانده گردان تیپ 40 سراب که در راه
دفاع از میهن و ارزشهای اسلامی مفتخر به دریافت مدال جانبازی شده بود در
عصر عاشورای 1367 به اسارت نیروهای عراقی در آمد و پس از تحمل دوران طاقت
فرسای اسارت و فراق وطن سرانجام در 26 مرداد 1369 به همراه دیگر آزادگان
سرافراز به آغوش میهن بازگشت.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
به مناسبت نزدیکی سالروز
بازگشت مقتدرانه الماسهای درخشان به میهن اسلامی خاطرهای از این آزاده
سرافراز را در سه قسمت تقدیم شما مخاطبان عزیز می نماییم:
قسمت دوم:
آمادة سوارشدن به اتوبوس شدیم که ناگهان ستوان حسینی را که به سهماه حبس انفرادی محکوم شده بود جدا کردند و گفتند که یک ماه از انفرادی او باقی مانده است. گفتیم ما نمی رویم تا او هم بیاید. آنها قول دادند که او هم آزاد می شود.
که به پادگانی رسید؛ بهنظرم عشرتآباد بود. اتوبوس برای فرار به زور ما را سوار اتوبوس کردند و بردند اردوگاه بعقوبه (کمپ 18) تعداد زیادی آنجا بودند. از جمله حاج آقا ابوترابی. از آنجا ما را بردند به یکیدو اردوگاه مثل موصل. بعد از چند روز از تبادل اسرا که حدود یک ماه گذاشته بود کمکم هم ما ناامید شدیم و هم خانواده در مشهد.
حدود یک ماه از تاریخ شروع تبادل اسرا گذشته شده بود که با تعدادی از اسرای منافق که میخواستند به ایران بیایند روبهرو شدیم. تصمیم گرفتیم با آنها به ایران نیاییم. شروع کردیم به شعاردادن و شلوغکردن. بالأخره تسلیم شدند و آنها را از ما جدا کردند. مثل اینکه آنها جزو توابین بودند. ما نمیخواستیم که جزء سری آنها باشیم. ما را که حدود بیستوپنج نفر بودیم جدا کردند و بردند به اطاقی که به پنجرههایش را پتوی سیاه زدند تا بیرون را نبینیم. راهی به نظرمان رسید گفتیم همه با هم سر و صدا کنیم شاید کسی به دادمان برسد و الا ما را تا ابد آزاد نخواهند کرد. بعد از داد و فریاد زیاد یک خانم که روسری داشت آمد جلو پنجره و گفت شما کی هستید؟ یکی که به انگلیسی مسلط بود گفت ما ایرانی هستیم. کمی خندید. فکر کردیم متوجه نشده است. دیگری به عربی گفت ما ایرانی و اسیر مفقودالاثر هستیم. باز هم خندید من گفتم به جای خنده یک چیزی بگو. گفت من فارسی بلد هستم به فارسی بگوئید. بلافاصله اسامی را نوشته و به او دادیم، گفت خیالتان راحت باشد من هر طور باشد اسامی شما را به صلیبسرخ خواهم داد و ترتیب آزادی شما را می دهم و رفت. یکی از بچه ها گفت این هم از آنها بود و یک دروغی گفت تا ما را آرام کند. گفتیم تا فردا اگر کاری نشد اعتصاب میکنیم یا سر و صدا. بالأخره حدود ساعت یازدهونیم شب اعلام شد که بیایید بیرون تا نمایندة صلیبسرخ شما را نامنویسی کند و به شما شناسنامه بدهد، تا نوبت تبادل شما برسد. خیلی خوشحال شدیم آمدیم بیرون و همراه با شب و ستاره و هوای خوب در صف ایستادیم. شاید پانصد نفر در صف بودند. خوشحال بودیم که دارای شمارة صلیب میشویم. خداخدا می کردیم طرف مقابل که ثبتنام میکند کم نیاورد و خسته نشود. ساعت همینجور میگذشت و ما هم چنان در صف بودیم. حدود ساعت چهار صبح نوبت من شد. رفتم جلو دیدم همان خانم که روسری پوشیده بود نشسته و یک لیوان آب و چند بیسکویت میخورد. برایم عجیب بود که چه طاقتی دارد. خودم را معرفی کردم. بعد از کلی صحبت آن خانم گفت میخواهی بروی ایران یا نه؟ گفتم حاضرم یک پایم را قطع کنند و همین امشب یا صبح بروم ایران. دیدن روی همسرم و فرزندانم را با هیچ مال دنیا و هیچ کشور دنیا عوض نمیکنم. خیلی عصبی شده بودم گفت آهسته چه خبره؟ الان سکته میکنی فقط یه سؤال بود گفتم تو کی هستی؟ چرا اینقدر خوب فارسی حرف میزنی. به فارسی گفت صبر کن سرگرد. من پدرم سرهنگ زمان شاه بود در سوئیس بود. منم در سوئیس به دنیا آمدم و در اصل ایرانیام. دوست داشتم که ایرانیا را خوب ببینم و بشناسم و خوب شناختم و فهمیدم که چقدر عاطفی هستید و الان که تو اینها را گفتی، متوجه شدم که واقعاً باید به ایرانیبودنم افتخار کنم. یک چیز میگویم و فرمها را می نویسم و مطمئن باشید تا به ایران برسی از تو حمایت میکنم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
بعد از دو روز اعلام شد که سوار اتوبوس شده و عازم ایران باشید ...
با کنترل اسامیة کاغذ صلیبسرخ و اسکورت سربازان عراقی عازم مرز خسروی هستیم. داخل اتوبوس نشستهایم و هر کس حرفی میزند ولی نمیدانیم چه خواهد شد. هم سر از پا نمیشناختیم و هم دلهره داشتیم. هر لحظه ممکن بود عراقیها پیادهمان کرده و ما را برگردانند.
بالأخره با هزار فکر و خیال رسیدیم به اولین ایستبازرسی لب مرز.
وقتی که در اول داشت باز می شد اتوبوس ایستاد یک ژنرال عراقی سوار شد تا با ما خداحافظی کند. چشمش به من افتاد؛ همان افسری بود که به او گفته بودم شماها دروغ گو هستید و ما را به صلیبسرخ نشان نمیدهید و نمیفرستید به ایران. گفت شما بیا جلو. دوستم که بغلدستم نشسته بود بلند شد که برود گفت نه آن یکی. فکر کردم که میخواهد پیادهام کند؛ رفتم زیر صندلی. یکی از دوستانم گفت چکار داری؟ رحم کنید، زن و بچه دارد، بگذارید برود. گفت کارش ندارم میخواهم خداحافظی کنم. کمی جان گرفتم. آمدم بالا. افسر گفت دیدید که ما دروغ نمیگوییم ...
ادامه دارد ...
≥ قسمت اول
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
خبرنگار: مالک دستیار