22 مرداد بود، ساعت حدود 11 صبح بود که از بلندگوها اعلام کردند اطلاعیهای مهم ازطرف سیدالرئیس صدام بهزودی قرائت میشود. همه جمع شدیم زیر بلندگوها. نگران بودیم که دوباره صدام چه خوابی برایمان دیده است.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز «سید احمد قشمی» 10سال سابقه اسارت دارد. او قبل از اسارت عضو شورای
فرماندهی استان همدان بود و در سن 21سالگی و در نخستین روز جنگ، در منطقه
غرب کشور طی محاصره پاسگاهی در 200متری مرز عراق به اسارت دشمن درآمد.
قشمی بعد از آزادی کارشناسی را در همدان و کارشناسی ارشد را در مشهد خواند.
بعد از آن هم هفت سال مدیر کل ثبت احوال استان همدان بود، یک سال استان
مازندران، هفت سال استان خراسان بزرگ و بعد هم مدیر کل بازرسی و ارزیابی
عملکرد سازمان ثبت احوال کشور بوده است.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
کتاب امتحان سخت، خاطرات این آزاده
سرافراز همدانی است که در هفت فصل توسط وی بهنگارش درآمده است. بخش اول
خاطرات این آزاده، که مربوط به کودکی، نوجوانی، روزهای انقلاب، جنگ، اسارت و
اردوگاه رمادیه است، در کتاب واگویههای سید تقدیم علاقمندان این عرصه شد. این کتاب توسط گروه پژوهشی موسسه فرهنگی پیام آزادگان چاپ و در کتابخانه تخصصی آن موجود میباشد.
برای خرید این کتاب اینجا کلیک کنید
قشمی خاطره خود از روز آزادی در 26 مرداد 1369 را چنین روایت میکند:
قسمت اول:
22 مرداد بود، بهنظرم روز چهارشنبه. ساعت
حدود 11 صبح بود که از بلندگوها اعلام کردند اطلاعیهای مهم ازطرف سیدالرئیس صدام
بهزودی قرائت میشود. همه جمع شدیم زیر بلندگوها. نگران بودیم که دوباره صدام چه
خوابی برایمان دیده است.
هنگامیکه پیام آیتالله رفسنجانی، رئیسجمهور
وقت، برای آزادی اُسرا پخش شد و همه از صحت خبر آزادی مطمئن شدند،
غوغایی بهپا شد. بچهها درحالیکه همدیگر را در آغوش میکشیدند هم اشک شوق میریختند
و هم اشک جدایی. هنوز باورکردنی نبود که
دارم بعد از دهسال، به وطن برمیگشتم. این سفر طولانی داشت به لحظههای پایان
خودش نزدیک میشد.
قریب پانزده روز پس از توافق بین سرانِ
گفتوگوکنندة ایران و عراق، در 26 مرداد 1369 تبادل اُسرا آغاز شد. ما
گروه چهارم از اُسرای موصل بودیم که تبادل میشدیم.
سالهایسال، با بچهها در کنار هم زندگی
کردیم و همة ناملایمات و سختیها را باهم پشت سر گذاشتیم. سالهایسال، شبانهروز
چشمدرچشم هم داشتیم و بیشتر از پدر، مادر، خواهر و برادر همدیگر را احساس کردیم.
دلهایی که با محبت و عشق و علاقه به یکدیگر گره خورده بودند حالا باید
جدایی را حس کنند. مهمتر از آن، دوستان و همراهانی بودند که بخشی از عمر اسارت را
در کنار هم بودیم، اما رفیق نیمهراه شدند و با نام شهدای غریب اسارت همان جا
ماندند. بدجوری جای خالیشان را حس میکردیم؛ جای خالی شهیدان سعید گیلاوندها،
علیرضا الهیاریها و دهها و صدها شهید غریب دیگر غم بزرگی بود که باید در کنار
شادی بازگشت همراه خود برمیداشتیم و به وطن میبردیم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
روزهای بلند و تلخ اسارت یکییکی از جلوی
چشمانم عبور کرد، روزهای سوروسوگ، روزهای تلخوشیرین، برگزاری جشنها و ایامالله.
جشنهای پیروزی انقلاب اسلامی که در اسارت به شکلهای مختلف برگزار میشد. شنیدن
داستان روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و دوران ستمشاهی از زبان عزیزانی که
سوابق مبارزاتی و زندان ساواک را داشتند. تئاتر، نمایش، مسابقات قرآن، شعرخوانی،
خاطرهگویی، سرودخوانی، حفظ حدیث و گفتار معصومین، نقاشی، خطاطی و امثال آنها، که
با رعایت همة مسائل امنیتی و دور از چشم عراقیها، با گماشتن نگهبان انجام
میشد. همة این اتفاقها در لحظههای پایانی اسارت جلوی چشمم بود. مسابقات خطاطی و
نقاشی با شیوههای ابتکاری، بدون قلم و کاغذ، برگزار میشد که شرح و بسط آن کتابی
قطور و طولانی خواهد شد. بچههای عرصة هنر تئاتر و نمایش را برگزار میکردند.
ساخت اسلاید، فیلم، عکس و چاپ مجله از برنامههای اسرا در روزهای ملی و مذهبی بود
و با خلاقیتها و ابتکارهای منحصربهفرد تهیه میشد که تشریح آنها در باور هیچکس
نمیگنجد؛ از هیچ همهچیز داشتیم.
مگر باورکردنی است که حتی یک مدادرنگی
نداشته باشی، ولی عکس رنگی امام(ره) را با بیست متر عرض و طول و با دهها
رنگ متنوع و زیبا ترسیم کنی و در معرض دید بچهها قرار دهی، آنهم در قلب دشمن
بعثی با هزاران خطر؛ مگر باورکردنی است که دستگاه تایپ و چاپ نداشته باشی، ولی
مجلهای تحویل اُسرا بدهی که انگار از معروفترین چاپخانههای معتبر بیرون آمده
است و از محتوای علمی و سیاسی بالایی برخوردار باشد؛ مگر میشود از هیچ فیلم و
اسلاید بسازی و سینما راه بیندازی ... .
باید همة اینها را یکییکی برمیداشتم و
کنار وسایلم میچیدم.
از صورت عراقیها پیدا بود که آنها هم از
رفتنمان خوشحالند. اگرچه معلوم نبود بعدازاین صدام میگذارد آب خوش از گلویشان
پایین برود یا نه. آن شب برایمان صبح نمیشد. ازطرفی اشک شوق میریختیم و ازطرف
دیگر ناراحت جدایی از دوستانمان بودیم. عکسهای یادگاری ردوبدل میشد. بچهها پشت
عکسها نشانی خود را مینوشتند. آن شب نماز را به جماعت خواندیم و آمدیم بیرون
آسایشگاه.
بالأخره روز 26 مرداد 1369 درِ آسایشگاه
باز شد. این بار بازشدن درِ آسایشگاه معنی دیگری داشت. از آمار و اتاق بالا و
شکنجه خبری نبود.
بچهها شروع کردند به جمعکردن وسایلشان.
من هم وسایل کمی را که داشتم یکجا گذاشتم، کتاب، تسبیح گِلی، دشداشهای که روی آن
دعای جوشنکبیر نوشته و متبرک به اماکن مقدس کرده بودم، نامهها و عکسها و همة
یادگاریهای روزهای بلند اسارت. چیز دیگری نداشتم همة داشتههایم در ده سال اسارت
همین بود!
برای بچهها قرآن و لباس سربازی آوردند. میگفتند
هدیة سیدالرئیس صدام است. چه روزها و شبهایی که در آرزوی داشتن قرآن جداگانه میسوختیم.
انگار خواب میدیدیم؛ اتوبوسها، یکی پس
از دیگری، وارد اردوگاه میشدند. چهلنفر چهلنفر سوار میشدیم. از کابلهای عراقیها
و فریادهای وحشتناک و خشن دیگر خبری نبود. یک
سرباز عراقی جلو و یکی هم عقب نگهبانی میدادند. ده اتوبوسِ اول به سمت مرزهای خسروی و قصرشیرین حرکت
کردند. لحظهها خیلی دیر میگذشت. تازه داشت باورمان میشد که خواب نیستیم. یادم
است کنار برادرخوشنیت نشسته بودم.
حدود ساعت 11 صبح بود که به نزدیک مرز
رسیدیم. عملیات تبادل در مرزها آغاز شده بود. عراقیها یکییکی اسامی بچهها را
میخواندند و آنها دواندوان به طرف مرز ایران میرفتند که چند متری بیشتر فاصله
نداشت. دلهره داشتیم که نکند دشمنیها دوباره باعث برگرداندنمان شود. لحظهشماری
میکردیم که پا به خاک پاک ایران بگذاریم و سجدة شکر بهجا بیاوریم. از شوق دیدار
سرزمین ایران اشک از چشمها جاری بود. باور آزادی بسیار سخت بود، لیکن به لطف
خداوند متعال تحقق پیدا کرد.
بچهها یکییکی میرفتند سمت چادرهای عراقی؛
آنجا اسامیمان را ثبت میکردند. عراقیها هیچ شباهتی به دشمن دیروز نداشتند و با
آرامش حرف میزدند. دیگر خبری از فریاد گوشخراش عراقیها نبود.
بعد از سجده و نماز شکر به درگاه الهی،
سوار اتوبوسهای ایران شدیم. این بار، دیگر در اتوبوسهای ایرانی بودیم؛ حس خیلی
خوبی بود. عکس مقام معظم رهبری و مسئولان وقت، روی شیشه اتوبوسها، در بین مسیر
توجهمان را به خود جلب کرد. اندکی از محاسن حضرت آیتالله خامنهای، ازآنچه قبل
از اسارت دیده بودیم، سفید شده بود.
بهمحضاینکه اتوبوسها راه افتادند، در
سکوتِ داخل اتوبوس صدای موسیقی از رادیو شنیده شد، ناگهان یکی از بچهها به راننده
اتوبوس گفت ....
ادامه دارد...
برای مشاهده قسمت دوم اینجا کلیک کنید
بیشتر بخوانید (بازگشت پرستوها)
خبرنگار: مالک دستیار