روی صندلی هواپیما که نشستیم، پوست پستههایی که آنجا ریخته بود به ما دهنکجی میکرد؟ بازمانده پستههایی بود که اُسرای عراقی خورده بودند. ما از کله سحر نه صبحانه خورده بودیم، نه ناهار و نه حتی یک لیوان آب!
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، کتاب هفتخوان خاطرات جانباز و آزاده علیاکبر فندرسکی آزاده اهل استان گلستان است که در 7 فصل به نگارش درآمده است.
این کتاب حاوی خاطرات جانباز و آزاده علیاکبر فندرسکی آزادهای از دیار گلستان است که مصاحبه و نگارش آن را خانم فرزانه قلعهقوند پژوهشگر و نویسنده زمینه ادبیات آزادگان در 7 فصل به اتمام رساند.
برای خرید این کتاب اینجا را کلیک کنید
آزاده
سرافراز علیاکبر فندرسکی در 4 تیرماه 1367 در عملیات تک عراقیها به
جزیرهٔ مجنون، که در عراق به عملیات مرحلهٔ دوم توکلنا علیالله 4 معروف
است، درحالیکه به سختی از ناحیة دست و پا مجروح شده بود، به اسارت نیروهای
بعثی درآمد. مدت اسارت این آزاده و جانباز در بیمارستان تموز و
اردوگاههای رمادی 13 و تکریت 17 سپری شد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
به مناسبت نزدیکی سالروز بازگشت مقتدرانه الماسهای درخشان به میهن اسلامی خاطرهای از این آزاده سرافراز را در دو قسمت تقدیم شما مخاطبان عزیز می نماییم:
قسمت اول:
نزدیک ظهر بود که اعلام کردند اطلاعیهای مهم
از طرف صدام صادر شده است و به زودی قرائت میشود. ما در اردوگاهمان تلویزیون
نداشتیم، اما برای خبر مهمی که در پیش بود یک تلویزیون آوردند و گذاشتند در
آسایشگاه 1 تا همه آنجا جمع شویم. گمان میکردیم حتماً در خصوص قائله رویارویی
آنها با امریکا و متحدانش است، ولی نامه خطاب به رئیسجمهور وقت ایران مرحوم هاشمی رفسنجانی
بود. صدام در نامه گفته بود: «ما پذیرفتیم هر آنچه را شما میخواستید! ما قرارداد
الجزایر را پذیرفتیم» همان قراردادی که به آن پایبند نبودند و برای ابطال آن
به مملکت ما تجاوز کرده بودند، همان قراردادی که وقت پارهکردن آن اعلام کرده
بودند هنگام عقد قرارداد در ضعف بودیم، ولی الان در قدرتیم و میخواهیم حق و حقوقمان
را بگیریم. صدام گفت که آنها در پی الحاق شطالعرب و عربستان به خاک خود هستند. درنهایت، مهمترین اطلاعیهای که خبرش را داده بودند اعلام شد؛
خبری که بعضی از بچهها ده سال منتظر شنیدنش بودند: به همین زودی تبادل اُسرا شروع میشود...
اولش شوکه شدیم! خیلی وقت بود که دیگر به وعده وعیدهای
صدام توجه نمیکردیم، اما انگار اینبار فرق داشت؛ راستی راستی داشتیم برمیگشتیم
خانه. شادی و خوشحالی توصیف کمی بود در آن لحظه. همگی نماز شکر خواندیم. تا آنجایی
که به خاطر دارم چهارشنبه بود. جمعه همان هفته اولین گروه اُسرای ایرانی و عراقی
از مرز خسروی تبادل شدند. انگار همه چیز به سرعت اتفاق افتاد؛ خیلی سریعتر از آنچه
فکرش را میکردیم آماده شدیم برای بازگشت.
به بچهها قرآن و لباس ارتشی آستین کوتاه دادند.
هنوز هم بعضی با تردید به آزادی نگاه میکردند و همه این حرفها را فریب و حقه دشمن میدانستند. حق هم داشتند؛ مگر میشد بهراحتی به دشمن اعتماد کرد؟ چراکه
متأسفانه دشمن بارها به بهانه آزادی آنها را به اردوگاه دیگری برده بود. ولی برای
صدام گزینه دیگری روی میز نبود! نمیشد حالا که با جهان عرب در افتاده بود، دوباره
از در دشمنی با ایران بر بیاید! حسی به من میگفت دیگر تمام شده است؛ بهزودی به
خانه برمیگردیم!
بازار خداحافظی و نشانیدادن و نشانیگرفتن
حسابی داغ بود. عکسها رد و بدل شد. من یکی از نامههایم را دادم به برفینژاد و
نورالدین نعمتی تا بعداً همدیگر را پیدا کنیم. همه جنب و جوش داشتند. عراقیهای
خسته و بیانگیزه هم آنقدر خوشحال بودند که انگار خودشان داشتند از دام اسارت رها
میشدند! بهشدت ناراحت اوضاع و آیندهشان بودند. آنها میدانستند یک بار دیگر
تاوان حماقت سران خودشان را خواهند پرداخت. میگفتند شما بالأخره آزاد شدید، ولی
ما انگار در این کشور روز خوش نخواهیم دید.
عراقیها در آن روزهای آخر از خیر آمارگرفتن
هم گذشته بودند. جالبتر اینکه بعضیوقتها حتی اجازه میدادند، هنگام شب، تا دیروقت
بیرون باشیم. دلمان برای دیدن آسمان و ماه و ستاره تنگ شده بود! بعد از سالها،
آسمان را دیدیم؛ هیچوقت اینهمه ستاره یکجا ندیده بودم!
تازه قدر آزادی را میدانستیم! هنوز آزادِ آزاد
هم نبودیم، ولی همان وعده آزادی و دیدن آسمان هم حس خوبی داشت. به خودمان میگفتیم
اگر برگردیم به وطن، محال است ذرهای وقت و عمرمان را بیخودی هدر بدهیم!
روز موعود از راه رسید. 29 مرداد 1369 نزدیک صبح
درِ آسایشگاه قیژقیژ کنان باز شد و عراقیها آمدند تو. چشممان به دست و دهان آنها
بود. چند اسم خواندند؛ اسم حسن روزبهانی بود و من. از ما خواستند آماده شویم برای
تبادل.
گلدوزیهایم را برداشتم؛ نامهها، عکسها و
مهرهایی را هم که از کربلا آورده بودم، همه را گذاشتم داخل کیفی که از لباسم دوخته
بودم. ما اولینگروه از اردوگاه 17 بودیم که تبادل میشدیم. نه، مثل اینکه تبادل قطعی بود و راستیراستی داشتیم خلاص میشدیم. خدا میداند آن
لحظه چه نگرانیهایی داشتیم؛ اولین آن جداشدن از این جمع معنوی و باصفا بود. البته
بیشتر نگران آن بودم که پس از آزادی دچار غفلت نشویم و کاری نکنیم که فردای قیامت
شرمنده دوستان شهیدمان و امام شهدا باشیم. با خودم گفتم خدایا، اگر قرار است وقتی
برگشتم ایران، سختیها و درسهای اسارت را فراموش کنم و پا روی خون شهدا بگذارم،
دوست دارم همینجا جانم را بگیری.
یک حسرت مشترک با همه بچهها در دلمان مانده بود
و آنهم ندیدن رویِ ماه امام بود! آرزو داشتیم بعد از زیارت مرقد مطهر امامره
به محضر رهبر معظم انقلاب مشرف شویم.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
آخرین نماز صبح را انفرادی داخل آسایشگاه خواندیم.
با همه برادرانمان خداحافظی کردیم. فاضل که همیشه در قحط شادی و لبخند، بچهها را میخنداند با لهجه قشنگ اصفهانیاش گفت:
- من حالا نیمیرم ایران
- برای چی؟
- الان وقتی کاری کشاورزیاِس؛ من اگه بِرِم
اصفهانا، بابام منو میبِرد کار کونِم.
شلیک خنده بچهها به هوا بلند شد.
دلکندن سخت بود، حتی حالا که داشتیم برمیگشتیم
به وطن! چقدر آرزوی دیدن این لحظه را داشتیم. از آسایشگاه آمدیم بیرون. تعدادی
نیز از آسایشگاههای دیگر آمده بودند. پیاده راه افتادیم سمت قاطع یک. آنجا هم دوستانی
آماده بودند، که قرار بود به همراه ما تبادل شوند. از عراقیها خواستیم که بگذارند
با حاجآقا ابوترابی خداحافظی کنیم. آنها هم پذیرفتند. درسهای لحظه آخرشان هم
شنیدنی بود. ایشان این پیروزی را نتیجه خون شهدا، گوشبهفرمان رهبریبودن و صبر
ما دانستند. حاجآقا روی حفظ داشتههای گرانبهایی تأکید داشتند که طی این سالیان
سخت بهدست آورده بودیم؛ همچنین میگفتند بعد از آزادی ازدواجکردن اولویت دارد. روی
اصالت خانوادهای که قرار است با آنها وصلت کنیم نیز تأکید میکردند و... .
یک اتوبوس درِ ورودی اردوگاه منتظرمان بود.
مجروحان اردوگاههای دیگر هم بودند. دلمان نمیخواست از حاجآقا جدا شویم. بعد از
خداحافظیِ چندینباره سوار اتوبوسها شدیم. سربازان اردوگاه هم، که دیگر باهم رابطه خوبی داشتیم، با ما خداحافظی کردند. آنها که شیعه بودند درخواست داشتند ازطرفشان
نایبالزیاره حرم آقا امامرضا(ع) باشیم.
صدای نفسهایم را میشنیدم. هیجان زیادی داشتم.
نفسم را، که هنوز بوی مانده آسایشگاه داشت، بهسختی دادم تو. به تکه ابری، که در
آسمان بازیاش گرفته بود، نگاه کردم. باد گرمی به صورتم خورد. اتوبوس حرکت کرد. برگشتیم
به عقب و آنقدر برای حاجآقا دست تکان دادیم تا تصویرش به نقطه رسید و محو شد.
بچهها زیر لب ذکر میگفتند و خدا را شکر میکردند.
دیگر میشد بلندبلند صلوات بفرستیم و راننده و دو نگهبان عراقی را مجبور به
همراهی کنیم. اتوبوس جاده تفتیده را میبلعید و میخزید. پردههای اتوبوس کنار
بود. دزدکی نگاه نمیکردیم! اگر حرف میزدیم و یا چشممان ناغافل به بیرون میافتاد،
کابلی در انتظارمان نبود! آنچه میدیدیم فقر و فلاکت مردم بود. خانهها و سازهها،
وسایل نقلیه، خیابانها و آسفالتها همه دربوداغون بودند.
دل تو دلمان نبود. تا نمیرسیدیم مگر خیالمان
راحت میشد. وقتی رسیدیم فرودگاه بغداد، نفس راحتی کشیدیم. کابوس تمام شده بود. ما
را تحویل مسئولان مستقر در فرودگاه دادند. عدهای هم از اسرای اردوگاههای دیگر
آورده بودند. لحظات بهکندی میگذشت. چقدر دمدم های آخر سخت بود. بعد از چندین ساعت
انتظار، گفتند هواپیمای ایرانی، که قرار بود اُسرای عراقی را بیاورد و شما را
برگرداند، تأخیر داشته است! اینجور که معلوم بود امروز پروازی در کار نبود. نگهبانهای
فرودگاه اصلاً شبیه نگهبانهای اردوگاه خودمان نبودند؛ با خشونت و عصبانیت برخورد
میکردند. با خودم گفتم نکنه رضا درست گفته باشه و دارن ما رو میبرن یه اردوگاه
دیگه! اگه همة اینا فقط یه فیلم و بازی باشه، چی؟!
شب بردنمان به بیمارستانی که آن نزدیکی بود.
حالا مگر صبح میشد! هزار جور فکر و خیال آمده بود سراغمان. چند نفر از دوستان مجروح
اردوگاه 13 را، که باهم اسیر شده بودیم، آنجا دیدم. یکی از بچههای جانباز اعصابوروان
هم آنجا بود؛ حال خوشی نداشت. هرلحظه منتظر بودیم کاری دست خودش بدهد. حدسم درست
بود؛ تا بجنبیم ناغافل زد و شیشه پنجره را شکست. دستش پر از خون شد.
فردای آن روز دوباره ما را بردند فرودگاه بغداد.
تشنگی و گرسنگی به بچهها فشار آورده بود؛ آنها حتی از دادن آب هم خودداری کردند!
دوباره سروکله نیروهای صلیبسرخ پیدا شد؛ سه
نفر بودند. دوربین و فیلمبردار هم آماده بودند، لابد برای شکار لحظهها! میزی
گذاشتند آنجا و یکییکی بچهها را صدا کردند بیایند کنار میز. با همه مصاحبه
کردند. ظاهراً برابر قانون باید از تکتک بچهها میپرسیدند: «آیا حاضرید به
کشورتان برگردید؟» در صورت تمایلِ بچهها به پناهندگی در هر کشوری، مقدمات کار
فراهم میشد. وقتی به زبان فارسیانگلیسی پرسیدند آیا به ایران میروید، بچهها
به طنز جواب دادند:
- چه سؤال سختی!
- با کله!
- با سر!
عراقیها به ما یک جلد قرآن دادند. میگفتند هدیه سیدالرئیس صدام است. حالا دیگر هواپیمای ایران را میدیدیم که در حال نشستن در
فرودگاه بغداد بود. تعدادی از اُسرای مجروح عراقی پیاده شدند. یکی از نیروهای
استخبارات عراق با ماشینهای مخصوص برای تحویل گرفتنشان آمده بودند. شاید هم اسارت
واقعی آنها تازه شروع شده بود! اُسرای عراقی قبراق و سرحال بودند. یاد حرف یکی از
سربازان کُرد عراقی افتادم: «پسرعموی من تو ایران اسیر بوده، ما رفتیم تو
ایران اونو دیدیم، خیلی سرحال و خوب بود»
همگی در یک ردیف به طرف هواپیمای جمهوری اسلامی حرکت
کردیم. پرچم جمهوری اسلامی که روی هواپیما بود، دلمان را از شادی پر کرد. بچهها
با صدای اللهاکبر و صلوات از پلکان هواپیما بالا رفتند. خلبان و مهمانداران
هواپیما با آغوشی گرم از ما استقبال کردند. روی صندلی هواپیما که نشستیم، پوست
پستههایی که آنجا ریخته بود به ما دهنکجی میکرد؟ بازمانده پستههایی بود که اُسرای
عراقی خورده بودند. ما از کلهسحر نه صبحانه خورده بودیم، نه ناهار و نه
حتی یک لیوان آب! تا اینکه....
ادامه دارد ....
برای مشاهده قسمت دوم اینجا کلیک کنید
خبرنگار: مالک دستیار