سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
آزاد مثل آزاده (۲۹)؛

داستان «فرار به قوه چهار»

داستان «فرار به قوه چهار»
وقتی حماسه هشت سال دفاع مقدس را مرور می‌کنیم، واژه‌های آشنای شهید، آزاده، جانباز و... را می‌یابیم. این نامها، روایت شجاعت مردان و زنانی است که در آزمون‌گاه جبهه استوار ایستادند و حماسه بزرگ و مانای عصر ما را رقم زدند.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزادگان، تنها در جبهه، رزمنده نبودند که در اسارت، نیز جبههای تازه گشودند و رزمندههای عرصهی فرهنگ و سفیر صادق ارزشها و پیامهای انقلاب اسلامی شدند و در بارش تازیانه و درد و زخم و تحقیر و شماتت و تمسخر دشمن، چونان اسوه عاشورا -زینب کبری(س)- صبور و شکور، زیبایی دیدند و زیبایی آفریدند.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

شناختن و شناساندن این قهرمانان سترگ و بزرگ و توصیف سلوک عزتمندانه و مؤمنانه و عاشقانه و صادقانهی آنان، برای نسلهای امروز و فردا نه تنها جذاب و شیرین که بسیار بایسته و شایسته است و بهرهگیری از «زبان هنر» در این راه بایستهتر و شایستهتر و همین نگاه و رویکرد، زمینهی فراخوان مؤسسه پیام آزادگان در سال 1393 شد تا شاعران و نویسندگان و صاحبان ذوق و قلم در رشتههای شعر، داستان، خاطره، دلنوشته و نمایشنامه به خلق و ارسال اثر بپردازند.

در ادامه اثری برگزیده از «پژمان سهرابی » از استان تهران را با هم میخوانیم:

از دور با دیدههای کنجکاو عبود و پدرام را که در حین گفتوگو تقریباً بیستبار حیاط کمپ را طی کردند دنبال میکردیم. رفتند و برگشتند و آنقدر حرف زدند و کلنجار رفتند که نگران شدیم. وقتی برای آخرینبار از انتهای محوطه دور زدند انگار به توافق رسیده باشند راهشان را تغییر دادند و به سوی ما آمدند. جمع سه نفری ما کنار چند بشکه زنگ زده، در جایی دور از بوی آزاردهنده مستراح، آفتاب میگرفت. عبود مستقیم به پیش رو نگاه میکرد. با لبخند تمسخری بر لب و چشمهایی که هیچ مردی قادر به خواندن دنیای درون آنها نبود. توی دلم گفتم کارمان ساخته شد!آمدند و در سکوت به ما ملحق شدند. به دهانشان خیره بودیم که کی صحبت میکنند و آن ها گویی برای شروع سخنرانی به هم تعارف میکردند. عبود پیش از نشستن با حوصله تکه روزنامهای برداشت و زمین را تمیز کرد، بعد پاهایش را در بغل گرفت، سیگاری آتش زد و به سبک آرتیستها دود را بیرون داد. بیصبری ما که به حد انفجار رسید به حرف آمد و گفت:

 «هستم!»

نقشه ما برای فرار از اردوگاه اسیران جنگی کلید خورد.

***

عبود در میان اسرای ایرانی چندان محبوب نبود. گمانم این موضوع به مذاق خودش هم بد نمیآمد. رفاقتش با بعضی سربازان عراقی، شیوههای ناخوشایند کاسبکارانهاش و فروشگاهی که با کلی دوندگی فراهم کرده بود سبب شده بود بدل به همبندی منفوری شود. بدتر از همه شایعاتی بود که درباره اسارتش دهان به دهان میگشت و حکایت از بزدلی و خیانت داشت. البته در تمام اردوگاه هیچکس نبود که اسیر شدن عبود را به چشم دیده باشد. کسانی هم که از اردوگاههای دیگر منتقل شدند از حقیقت این موضوع مطلع نبودند. یک داستانی بود که نمیدانم از کجا سرچشمه گرفته بود و همینطور گشته بود و گشته بود و شاخ و برگ پیدا کرده بود و از سوی همه هم پذیرفته شده بود. عبود هم تلاشی برای انکارش نمیکرد. انگار یکجورایی این بغض و کینه را برای استمرار کاسبیش ضروری میدانست. چون تضمینکننده رفتار بدون تعارفش با مشتریان میشد.

نقشه فرار ما برای کامل شدن نیاز به حضور عبود داشت. بدون تسلط او در زبان عربی و استفاده از روابطی که با نگهبانها داشت، طرحمان به نتیجه نمیرسید. برای اینکه در مورد او به توافق برسیم یک روز تمام بحث کردیم. هیچکدام ما از او خوشش نمیآمد. علاوه بر آن، حتی احتمال میدادیم که مشتمان را باز کند. بههرحال لازم بود که تصمیم بگیریم. یا میخواستیم فرار کنیم یا نمیخواستیم. و اگر میخواستیم، عبود تنها راه بود.

وقتی که عبود موافقتش را اعلام کرد، فقط نیمی از دلواپسی ما برطرف شد. نیم دیگرش تا آخرین لحظه همراهمان بود. چون هر دم احتمال میدادیم که عراقیها با اطلاع از محل و ساعت گریزمان، ما را به رگبار ببندند.

غیر از عبود اعضای دیگر گروه عبارت بودند از حسینآقا که نزدیک پنجاه سال سن داشت و وقتی برای سرزدن به پسرش به جبهه آمده بود اسیر شده بود. پدرام که بیست و سه سال داشت و تقریباً با هر قماش آدمی به راحتی کنار میآمد. مرتضی که بیست ساله بود و یک چشمش را در ارتفاعات110 از دست داده بود. و من که هفده سال داشتم و جوانترین عضو گروه بودم.

نقشه فرار از مرتضی بود. ماجراجو بود و فکرش خوب کار میکرد. برای همین همیشه در اندیشه طرحی برای گریز از اردوگاه بود. وجب به وجب آنجا را میشناخت و از تمام ساعتهای عبور و مرور و تغییر شیفت و سرشماری به دقت مطلع بود. یک دفترچه کوچک داشت که بعضی اطلاعات را به رمز در آن یادداشت میکرد. لابهلای برخی اشعار و مثلها و اینجور چیزها. یک افسر عراقی به این دفترچه مشکوک شد. آن را ضبط کردند و بردند و دادند به یک پست فطرت وطنفروش. طرف هر چه دفترچه را زیر و رو کرد چیزی غیر از شعر و شاعری در آن نیافت. عاقبت آورد و آن را پیش پای مرتضی انداخت و گفت: «تو هم با این شعرهای بیسر و تهت!»

برای هر کاری از نظافت زمین گرفته تا رنگآمیزی دیوارها داوطلب میشد تا تمام منافذ و خللها را شناسایی کند. یکبار حتی به بهانهای تا درون برجک دیدهبانی ضلع جنوبی کمپ، که نزدیک شانزده متر ارتفاع داشت رفته بود. من آن صحنه را ندیدهام چون هنوز اسیر نشده بودم اما دوستانم قسم میخوردند که او را آن بالا دیدهاند که با نگهبان برج سیگار میکشیده است!

وقتی مرتضی خوب روی جزییات طرحش کار کرد آن را با پدرام درمیان گذاشت. بعد پدرام به من گفت و شدیم سه نفر. با آنکه مراقبت میکردیم حسینآقا که مرد زرنگی بود از حرکات ما بو برد که فکری در سر داریم. من و او با هم جزو گروه جمعآوری زبالهها بودیم. آمد پیش من و بیمقدمه طوری که حتی فرصت جواب دادن پیدا نکنم گفت: «اینکه چهقدر روی اجرای نقشهتان فکر کردهاید اصلاً برای من اهمیت ندارد. چون به هر قیمتی هست باید فرار کنم. در نبود پسرم، زن و بچهام بدون مرد ماندهاند. من با شما میآیم. خطرش را هم قبول میکنم.»

***

در حالی که همهچیز برای شروع کار مهیا بود، وقوع اتفاقی سبب شد که فرار را چهار هفته عقب بیندازیم. یکی از اسرای کمپ ارتشیها هنگام فرار از پشت سر هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد. همین موضوع زندانبانها را هوشیار کرده بود و ما ناچار شدیم در آن اوضاع که مراقبتها افزایش یافته بود احتیاط کنیم و دست به عمل نزنیم. این سکون نزدیک یک ماه طول کشید. دیگر بیقرار شده بودیم. اواسط مردادماه بود که مرتضی جلسهای تشکیل داد و گفت بیش از این نباید تاخیر کنیم. گرمای تابستان را از دست میدهیم.

درست میگفت. کولر اتاق افسرها خراب بود و همین باعث میشد آنها از هر فرصتی برای فرار از دمای طاقتفرسای درون اتاق استفاده کنند. این برای ما بزرگترین شانس را فراهم میکرد.

پشت اتاق افسرها دخمه تاریکی بود که گاهی اسرا را برای شکنجه و زهرچشم گرفتن به آنجا میبردند. در میان ابزارهای موجود در این دخمه یک انبر سیاه از جنس فولاد آبدیده بود که عراقیها هیچوقت برای کاربرد درستش از آن استفاده نکردند! اما برای ما همین انبر میتوانست کلید گریز از بند باشد.

شب دوازدهم مرداد که هلال ماه ناپیدا بود را برای فرار انتخاب کردیم. پیش از آن بهقدری عادی رفتار کردیم که گویی برای صدسال آینده هم امید خلاصی نداریم. در این مدت عبود به هزار ترفند لباس عادی فراهم کرد تا بیرون از اردوگاه سوءظن کمتری برانگیزیم. یک نقشه جغرافیایی هم نمیدانم از کدام یکی از سربازها خرید که بسیار به کارمان آمد.

از ظهر روز قبل درست یکساعت پس از ناهار پدرام به دستور مرتضی معجونی را که آماده کرده بودیم خورد و به علت اسهال و استفراغ در بهداری بستری شد. یکبار که برای رفتن به دستشویی معطلش کردند به عمد بهداری را به گند کشید و نگهبانها را چنان ترساند که دیگر اصلاً مانع او برای دستشویی رفتنهای طولانی و مکررش نشدند. اگر در موقعیتی غیر از فرار بودیم خوب میدانم که پدرام چه داستانهای خندهداری از این ماجرا میساخت و با حرکات لودهاش چگونه بچهها را رودهبر میکرد. پنجره توالت بهداری زیاد بلند نبود و میلههایش طوری قرار داشت که آدم فوقالعاده لاغری مثل پدرام از لای آنها رد میشد. مسیر زیر پنجره تا انتهای محوطه در شبهای ابری و تاریک تقریباً از نظر پنهان بود. قرار بر این بود که من و حسینآقا انبر را بدزدیم و روی قرنیز لبه بیرونی پنجره بگذاریم تا اوایل شب پدرام در فاصله یکی از دستشوییهایش به سرعت سیمخاردارها را در نقطه تعیین شده ببرد و بعد دوباره از پنجره به دستشویی و از آنجا به بهداری بازگردد. بله، همانطور که شما هم فهمیدید پدرام از روی فداکاری با ما همراه شده بود. او در اردوگاه میماند و کمک میکرد تا ما به سلامت فرار کنیم.

اردوگاه شامل دو بخش بود. کمپ ما و برادران ارتش که البته محوطه هواخوریمان مشترک بود. دورتادور اردوگاه دیوارکشی شده و روی دیوارها به ارتفاع دو متر سیمخاردار نصب شده بود. در هر ضلع هم یک برجک دیدهبانی با نورافکن و تیربار قرار داشت که به کل محوطه مسلط بود. فقط ضلع شرقی بود که به سبب وجود ساختمانهای اداری و همچنین خوابگاه افسران نیازی به نصب برج نداشت. برای همین هم مرتضی آن محل را برای فرار انتخاب کرده بود. هرچند که به علت تردد افسرها خطر داشت اما تنها راهی بود که در تیررس برجکها قرار نداشت.

عصر روز موعود من و مرتضی و حسینآقا مشغول نظافت محوطه شدیم. ساعت هواخوری تمام شده بود و کسی غیر از بچههای نظافت و چند افسر عراقی در محوطه حضور نداشتند. ما عمداً در اطراف اتاق افسران پرسه میزدیم. عبود که طبق معمول آزادترین فرد اردوگاه بود جلوی دکهاش نشسته بود و با رادیوی ترانزیستوری که صدای امواج نامفهوم و بریده از آن برمیخاست کلنجار میرفت. مرتضی از قبل رادیو را دستکاری کرده بود. ناگهان صدای گوشخراش خرخر افسرها را از جا پراند. عبود وانمود میکرد پیچهای تنظیم خراب شده و کاری از دستش برنمیآید. افسرها یکییکی اتاقشان را ترک کردند و در اطراف عبود جمع شدند. هرکدام رادیو را از دست دیگری به زور میگرفت و تلاش میکرد آن را خاموش کند. حسینآقا در آستانه اتاق ایستاد و من به داخل خزیدم. چندبار مرا به اینجا آورده بودند و خوب میدانستم کجا باید پی انبر بگردم. از اتاق جلویی وارد دخمه شدم و یکراست سراغ تخته ابزار رفتم. اما وقتی چشمم به جای خالی انبر افتاد آه از نهادم برآمد. با خودم فکر کردم شاید همان گوشه کنارها باشد. اما نه روی میز نه تخت آهنی اثری از آن نبود. از بیرون صدای افسرها را میشنیدم که رادیو اعصابشان را خورد کرده بود. حسینآقا گفت: «زودباش!» روی زمین خوابیدم و زیر تخت را وارسی کردم. چشمم که به انبر افتاد انگار دنیا را به من دادند. آن جسم سیاهرنگ هراسانگیز آنجا زیر تخت افتاده بود. انبر را برداشتم و از همان راهی که آمده بودم برگشتم. متوجه شدم که صدای رادیو قطع شده است. یکی از عراقیها خندید. در یک لحظهی الهام، سطل زباله مملو از آشغال را برداشتم و انبر را درون آن انداختم. جلوی در با یکی از افسرها سینه به سینه شدم. آدم خوبی بود. با بقیه فرق داشت. هیچوقت دست روی کسی بلند نکرد. میگفتند مادرش سفارش کرده به هیچ اسیری ظلم نکند وگرنه شیرش را حرامش خواهد کرد.

با تعجب نگاهم کرد. چشمهایش مشکوک شد. سطل زباله را نشان دادم. کثافتهای درون آن را که دید اخمهایش از روی انزجار درهم رفت و بعد به تشکر سری تکان داد. سریع رفتم و سطل را توی گاری زبالهها خالی کردم و به جای اولش بازگرداندم. خطر بزرگی از سرم گذشته بود.

خیلی عادی و بدون جلب توجه در محوطه گشتیم و گاری را همراه بردیم و زیر پنجره توالت بهداری به بهانهای توقف کرده و انبر را در جای تعیین شده گذاشتیم. هوا رو به تاریکی بود.

همان موقع عبود لاشه موش به دست از دکهاش بیرون آمد. یک موش فربه و ترسناک که قبلاً به همین منظور شکارش کرده بودیم. عراقیها از دیدن موش ترس برشان داشت. اگر موشها بازداشتگاه را تصرف میکردند کارشان درمیآمد. عبود اصرار داشت که لانه موشها را توی پستوی دکهاش زیر خرتوپرتها دیده. برای همین شروع کرد به تخلیه اجناس. آنها را توی محوطه پخش و پلا کرده بود و مدام به زمین و زمان ناسزا میگفت. کارِ گروه نظافت تمام شد. من و مرتضی و حسینآقا خیلی عادی به سوی عبود رفتیم و در جابهجایی وسایل کمکش کردیم.

افسر ارشد ایستاده بود و نگاه میکرد. نگران بود. سال گذشته موشها آن ها رابه دردسرهای زیادی انداخته بودند. این بود که از کمک ما به عبود راضی به نظر میرسید. کمی بعد به مامور سرشماری دستور داد اسممان را در لیست خط بزند. بعد خودش هم رفت که به کارهای دیگر برسد. حالا محوطه کاملاً خالی بود و ما تا شمارش بعدی که ده ساعت دیگر بود فرصت داشتیم و میتوانستیم بهقدر کافی از اردوگاه دور شویم. آن شب بنا بود کامیون حمل زباله از اردوگاه خارج شود و عبود اجازه داشت برای تهیه اقلام مورد نیازش با آنها برود.

تا جایی که میشد بیسر و صدا کارها را فیصله دادیم. آنوقت سه نفری در پناه تاریکی تا زیر دیوار شرقی رفتیم. هنوز نورافکنهای برجکها را روشن نکرده بودند. مرتضی گفت: «دو دقیقه وقت داریم.» اول خودش که از همه ورزیدهتر بود بالا رفت. بعد حسینآقا از قلاب من استفاده کرد و با کمک مرتضی خودش را بالا کشید. از آنچه فکر میکردیم سختتر بود. یکبار هم نزدیک بود پایین بیفتد. من که سرم زیر ضربات پای او له شده بود آهسته گفتم: «حسینآقا زودتر!»

بالاخره به هر جان کندنی بود او با چنگ و دندان خودش را به دیوار بند کرد و روی آن ایستاد. چیزی به روشن شدن محوطه نمانده بود. یک لحظه با خودم فکر کردم از همانجا باز گردم و بگذارم دستکم آنها با موفقیت بروند. اما مرتضی خیالم را خواند و نهیب زد: «حرفش را هم نزن پسر. همهمان با هم میرویم. بپر بالا!»

یاعلی گفتم و با آخرین زوری که در زانوانم داشتم پریدم و لبه دیوار را گرفتم. پاهایم در هوا معلق بود که نورافکن روشن شد. خودم را بالا کشیدم اما حتم داشتم که دیدهبان متوجه شده. مرتضی با دست دهانم را گرفت و آهسته گفت: «صدایت درنیاید.» پژواک تپش قلبم را میشنیدم که در سینهام میکوفت و بومبوم صدا میکرد. یک دقیقهی تمام به همین وضع روی دیوار انتظار کشیدیم. نگهبان چیزی ندیده بود.

پدرام درست در نقطه موردنظر سیمخاردارها را بریده بود. مثل اشباح خزیدیم و از دیوار پایین رفتیم. حالا فقط باید منتظر کامیون میشدیم. طبق برآورد مرتضی چیزی در حدود سی دقیقه باید انتظار میکشیدیم. من با اینکه در جبهه حضور داشتم و ماهها در خط مقدم روبهروی تک و پاتک عراقیها با آنها جنگیده بودم، اما هرگز لحظههایی نفسگیرتر از آن سی دقیقه را از سر نگذرانده بودم.

عاقبت صدای کامیون که زبالهها را بار زده بود و به دروازههای اردوگاه نزدیک میشد به گوشمان رسید. در آن هنگام ماموران عراقی با چنگکهای برندهشان درون آشغالها را میکاویدند. ما پشت کومه انتظار کشیدیم. کامیون نزدیک شد و درست در لحظهای که به محل مخفیگاه رسید ایستاد. عبود به بهانهای کامیون را متوقف کرد و پیاده شد تا از نگهبانهای ورودی بپرسد آیا چیزی نیاز دارند که برایشان بخرد؟ همین شامه تیزش در موقعیتسنجی سبب شده بود عراقیها خاطرش را عزیز بدارند.

در فاصله رفت و برگشت عبود، به سرعت از کامیون بالا پریدیم و لابهلای زبالهها پنهان شدیم. بوی گند مشاممان را میآزرد اما چنان هیجان و شعفی در وجودمان شعله میکشید که آن بو با رایحه آزادی درمیآمیخت و ما را غرق در احساسی بیمانند میکرد.

وقتی کامیون دوباره راه افتاد باورمان نمیشد که از اردوگاه فرار کردهایم. تصور میکردیم همهاش خواب و خیال است. منتظر بودیم یک فوج سرباز سر راهمان سبز شوند و بگویند: «خیلی خب، بازی تمام شد. حالا مثل بچه آدم پیاده شوید و برگردید به زندان!» اما اینطور نشد. کامیون آنقدر راند و راند که دیگر اثری از نور چراغهای بازداشتگاه به چشممان نمیخورد. تا اینجا همهچیز درست از کار درآمده بود.

جلوی کامیون راننده و عبود و یک سرباز عراقی نشسته بودند. راننده مردی آرام و مسن اما سرباز پرزور و تنومند بود. من و مرتضی هرکدام مسلح به یک قاشق بودیم. قاشقهایی که لبه آنها را با سایش مداوم به دیوار از چاقو تیزتر کرده بودیم.

در انتظار دستور مرتضی بودیم. او که مراقب جاده بود، وقتی به محل خلوتی رسیدیم گفت: «حالا!» در عقب کامیون با فشار زیادی باز شد، روی لولای خود چرخید و با صدای مهیبی به بدنه فلزی خورد. راننده ترمز کرد و هر سه نفر بیرون آمدند. مرتضی که گوش به زنگ بود با شجاعت از بالا روی سرباز عراقی پرید و او را نقش بر زمین کرد و لبه قاشق را روی گلویش گذاشت. من هم سراغ راننده رفتم و با اشاره انگشت به او فهماندم که صدایش درنیاید.

اسلحه عراقی را گرفتیم وخودش را میان زبالهها انداختیم. من و مرتضی برای مراقبت از او پشت کامیون سوار شدیم و بقیه کنار راننده نشستند.

چهار ساعت بیوقفه و با سرعت راندیم. بعد مرتضی گفت که دیگر باید کامیون را رها کنیم چون اگر متوجه غیبتمان شده باشند تاکنون شمارهاش را به همه ایستها دادهاند. پس کامیون را در محلی دور از چشم مخفی و سرباز و راننده را با دست و پا و دهان بسته آنجا رها کردیم. راه افتادیم. قطبنما نداشتیم و مرتضی و عبود به کمک ستارهها و از روی نقشه مسیر را مشخص میکردند. باید خودمان را به عشایر میرساندیم. اگر مهمانشان میشدیم پناهمان میدادند و کمک میکردند و ما را از نقاط مرزی که میشناختند میگذراندند.

تا نزدیک سحر راه پیمودیم. خسته و گرسنه بودیم اما میل به آزادی و بازگشت به وطن سرزنده نگاهمان میداشت. حسینآقا آنقدر خوشحال بود که علیرغم هشدارهای مرتضی هرازگاهی سکوت را میشکست و لطیفهای میگفت و با خوشدلی میخندید.

تیرگی هوا کم شده بود که آتش عشیره را دیدیم. عبود و مرتضی بالا و پایین پریدند. من و حسینآقا که متوجه آتش نشده بودیم از این نشاط بیمقدمه کمی گیج شدیم. اما بعد که فهمیدیم موضوع از چه قرار است، شادی سردادیم. مثل چهار پسربچه ناآرام سرخوش بودیم. صورت مرتضی از فرط شور سرخ شده بود. سر من را با دو دست گرفت و گفت: «دیدی! قالشان گذاشتیم. آن ناکسها را قال گذاشتیم.»

حالا سالها از آن روز میگذرد. جنگ تمام شده و دشمنیها به پایان رسیده. من ازدواج کردهام و چهار فرزند دارم. استاد دانشگاه شدهام. از زندگیام راضیم. عبود کسب و کار پررونقی را اداره میکند وحسینآقا پدربزرگ شده است. پدرام هم چندسال پس از فرار ما از اسارت برگشت. با موهایی که بیشترش ریخته بود. مرتضی اما از جنس دیگری بود. اهل قرار نبود. دوباره برگشت به جبهه. به فرماندهی رسید و سال 67 در جزیره مجنون شهید شد. وقتی بازگشت یک پلاک داشت و یک بدنِ بیسر. اما هنوز هم سرخی گونهاش وقتی که سرم را با آن دستهای تبدار گرفته بود و فریاد میزد: «آن ناکسها را قال گذاشتیم.» در خاطرم مانده است و میماند؛ به یقین تا روزی که زندهام... .

 

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

آنچه خواندیم، نمونهای از آثار برگزیده در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان است که با عنوان«آزاد مثل آزاده» برگزار شد. این آثار در چهار فصل به نام‌های «شعر»، «داستان»، «نمایشنامه»، «نامه و دل‌نوشته» گردآوری شده است. این آثار یکی پس از دیگری در سایت مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان قرار خواهد گرفت. امید است در تداوم این راه، آثار برتر دیگر را شاهد و ناظر باشیم.

  بیشتر بخوانید

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۱۵ تیر ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۵۵۵
کلیدواژه ها: پژمان سهرابی,آزاد مثل آزاده,فرزانه قلعه قوند,محمدرضا سنگری,شعر,داستان,قصه

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید