سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
آزاد مثل آزاده (۲۸)؛

داستان «کشتی گیر»

داستان «کشتی گیر»
«کشتی گیر» داستان کوتاهی از «مجتبی صفدری» از استان البرز است که در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان با عنوان «آزاد مثل آزاده» به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آن‌چه می‌خوانیم نمونه‌ای از آثار برگزیده در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان است که با عنوان«آزاد مثل آزاده» برگزار شد. این آثار در چهار فصل به نام‌های «شعر»، «داستان»، «نمایشنامه»، «نامه و دل‌نوشته» گردآوری شده است.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

در این بخش اثری برگزیده از «مجتبی صفدری» از استان البرز با عنوان «کشتی گیر» آمده است:

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

از اردوگاه قبلی که وارد اردوگاه جدیدی شدیم، اسرا با گرمی و مهربانی از ما پذیرایی کردند. بعد از پذیرایی و معرفی، مسئول اردوگاه آمد سراغمان و قوانین اردوگاه را برایمان گفت. جوان لاغر و کمسن و سالی بود. سنش به زحمت به بیست و سه- چهار سال میرسید. موهای طلایی داشت و معلوم بود پوستش قبلاً سفید بوده. میگفت رعایت این قوانین باعث میشود که خودمان کمتر اذیت شویم. از لهجهاش فهمیدم از بچههای مازندران است. خودش میگفت مهم نیست کجایی هستیم، مهم این است که اینجا هم وطنیم و همه با هم اسیریم، بنابراین باید هوای هم را داشته باشیم و کاری نکنیم که بقیهی اسرا به خاطر کارهای ما به دردسر بیافتند، چون اینجا به اندازهی کافی سختی و دردسر هست که لازم نباشد خودمان برای خودمان دردسر درست کنیم. این حرفها به سن و سالش نمیخورد، ولی با اعتماد به نفس و با آرامش حرفش را میزد و آدم را مجبور میکرد تا آخر به حرفهایش گوش کند.

سن و سال کم او و احترامی که بقیهی اسرا برایش قائل بودند باعث تعجبم شده بود. دوست داشتم بدانم چرا اسرا، از بین این همه اسیر، این جوان کمسن و سال را برای سرپرستی اردوگاه انتخاب کردهاند. اصلاً او چهطور در حین مشکلات و دردسرهایی که بعثیها برای بچهها درست میکنند، از پس ادارهی اردوگاه برمیآید. وقتی خواست برود، دستی به بازویم کشید و گفت باید از این هیکل به نفع آسایش بچهها استفاده کنیم، اشکالی که ندارد؟

خندیدم و گفتم: نه، شما صاحب اختیارید.

گفت: زنده باشید و رفت.

روزهای بعد که برخورد نگهبانهای عراقی را با بچهها میدیدم، متوجه شدم در برخوردشان با او احتیاط میکنند و زیاد به پر و پای او نمیپیچند. تجربهی چند سال اسارت ثابت کرده بود که یک فرد باید تواناییهای زیادی داشته باشد که بتواند اینگونه نظر عراقیها را جلب کند تا از او حساب ببرند، یا اینکه ریگی به کفشش باشد که عراقیها هوایش را داشته باشند، اما طرز برخورد بچهها با او و رعایت مسائل دینی ازطرف او، خیلی زود این شائبه را در من از بین برد. بچهها او را حاجآقا صدا میزدند و گاهی که موقع نماز میشد میدیدم بعضی از بچهها، با وجود مخالفت و اخطارهای او، نماز را به او اقامه میبندند و به جماعت میخوانند. پاسخ همهی سوالات شرعی را میدانست و تقریباً تمام دعاهایی را که در دوران اسارت به درد بچهها میخورد حفظ بود. کاغذ و قلم که گیرش میآمد، دعاها را مینوشت و بین بچهها تقسیم میکرد، حتی به دست بچههای سولههای دیگر هم میرساند. به بچهها عربی و روخوانی قرآن یاد میداد و خودش هم زیاد دعا و قرآن میخواند. البته برای این کار تلویحاً از عراقیها اجازه گرفته بود.

طاقت نیاوردم و جریان او را از یکی از بچههای سوله پرسیدم. پرسیدم چهطور شما از بین این همه اسیر مسن و با تجربه، او را برای سرپرستی اردوگاه انتخاب کردهاید، چهطور با این سن این همه دعا حفظ است؟ چهطور...؟

خندید و گفت حاجآقا روحانی است.

حساب کار دستم آمد.

نزدیکیهای دههی فجر به حاجآقا پیشنهاد مسابقهی کشتی بین اسرا دادم. دودل بود، ولی قبول کرد. میگفت اگر عراقی بفهمند برایمان دردسر میشود. کمی که فکر کرد گفت، ولی به دردسرش میارزد. خوشحال شدم. میدانستم حاجآقا که قبول کند یعنی برگزاری مسابقه حتمی است. شب جریان را برای بچهها تعریف کرد و بچهها هم استقبال کردند. شرطش این بود که باید یک ماه قبل از شروع مسابقات، بچهها تمرین و نرمش را بهطور منظم آغاز کنند تا موقع مسابقه آسیب نبینند و کار دست خودشان ندهند. همه قبول کردند که از فردا تمرین را با رعایت احتیاط آغاز کنند.

قرار شد بچهها بهطور نظری و با توجه به هیکلشان به چند دسته تقسیم شوند، تا موقع برگزاری مسابقه عدالت بین همه برقرار شود. من که از همه سنگینتر و درشتتر بودم به بالاترین وزن رفتم. در این وزن، جز من، فقط یک نفر دیگر شرکت کرده بود. اسارت همه را لاغر و لاجون کرده بود.

برای برگزاری مسابقات تمام پتوها را جمع کردیم و روی هم انداختیم تا زمین کشتی تا حد مقدور نرم باشد. داوری تمام مسابقات هم با خود حاجآقا بود، که علیرغم اصرار زیاد بچهها، در مسابقات شرکت نکرده بود. شرکت نکردن حاجآقا خیلی بچهها را پکر کرد. اول فکر کردم این موضوع بهخاطر این است که میخواهند با شرکت حاجآقا در مسابقه تفریح کنند و تا روز آخر مسابقه هم متوجه منظور بچهها نشدم.همه اصرار داشتند که حاج آقا تمرین دادن را بهعهده بگیرد، که قبول نکرد، این شد که تمرین دادن بچهها افتاد گردن من، که به قول حاجآقا از همه گردن کلفتتر بودم!

قرار بود تمام فینالها هم در روز دوم برگزار شود. در وزن ما هم که دو نفر بیشتر شرکت نکرده بودند، فقط یک کشتی برگزار میشد که آن هم فینال بود، به عبارت دیگر کشتی وزن ما، آخرین کشتی مسابقات و گل سر سبد جام دههی فجر بود. برای اینکه نگهبانهای عراقی برای ما دردسر درست نکنند کنار تمام پنجرهها نگهبان گذاشته بودیم.

کل کشتیها در چهار وزن برگزار شد. بیشتر بچههای اردوگاه برای تفریح هم که شده، در مسابقات اسمنویسی کرده بودند.

برای مسابقات جوایزی مثل شیرینیها و خوراکیهایی که خود بچهها درست کرده بودند و پارچههای گلدوزی شده، در نظر گرفته شده بود.قرار بود نفرات اول هر سوله، به صورت تیم به تیم با نفرات برتر سولههای دیگر مسابقه بدهند.

روز اول مسابقات برگزار شد و فینالیستهای چهار وزن مشخص شدند. هشت نفر آماده شدند که فردا فینال را برگزار کنند و قهرمانهای سولهی ما، برای بردن جوایز نفیس برای مسابقه با بقیهی سولهها انتخاب شوند. بچههای سوله اعتقاد داشتند اگر حاجآقا این یک ماه، خودش بچهها را تمرین میداد، بهطور قطع بچههای سولهی ما بقیهی سولهها را میبردند. اول فکر کردم دارند سر به سر حاجآقا میگذارند، ولی باید یک روز دیگر صبر میکردم تا منظور این حرف بچهها را بفهمم.

روز فینال رسید. بچهها از سبک وزن، وزن به وزن میآمدند، مسابقه میدادند و برندهی هر وزن را مشخص میکردند تا نوبت وزن من، یعنی سنگینترین وزن مسابقات رسید. حریفم خیلی از کشتی سررشته نداشت. سن بالایی داشت و فقط برای تفریح اسمنویسی کرده بود، برای همین زود ضربه شد. حاجآقا که دستم را بالا برد ویرم گرفت بلندش کنم و سربهسرش بگذارم. دستم که بالا بود آهسته سربرگرداندم و گفتم حاجآقا آماده باش که نوبت تویه.

حاجآقا گفت: نه.

گقتم: چرا؟

گفت: نه برادر. درست نیست.

گفتم: خوبم درسته. دستم را از دستش درآوردم و روبهرویش ایستادم. گارد گرفتم و رفتم سر و گردنش را بگیرم. سر و صدای شادی بچهها بلند شد. فقط شنیدم گفت: پس خودت خواستی. دیدم خم شد، یک خمم را گرفت، با فشار شانه به عقب هلم داد و تا به خودم آمدم دیدم بیرون از مرز پتوها شانههایم به زمین رسیده. نای بلند شدن نداشتم، تازه متوجه علت شور و شادی بچهها شدم. آنها از توانایی حاجآقا باخبر بودند و میدانستند قرار است چه بلایی سرم بیاورد.

دراز کشیده بودم و نای بلند شدن نداشتم. خم شد و دستش را دراز کرد. غافلگیر شدم. نمیخواستم قبول کنم یک روحانی لاغر اینطوری ضربهام کرده باشد. دوباره چنگ انداختم به سر و کلهی حاجآقا. گفت: اِی بابا بسه.

گفتم: نه، اون حساب نبود. دوباره سر و صدای بچهها بلند شد. نگهبانهایی که برای پنجرهها گذاشته بودیم هیجانزده آمده بودند وسط سوله و تماشا میکردند.

حاجآقا تقلا میکرد و سر و کلهاش را از دستم درمیآورد، ولی من ولکنش نبودم. سر و سینهام را صاف کردم که به حاجآقا نزدیکتر شوم و خوب بگیرمش. صاف کردن سر و سینه همانا و کولانداز خوردن از حاجآقا همان. چنان زمین خوردم که چشمم سیاهی رفت. چشمم را که باز کردم دیدم حمید نگهبان عراقی بالای سرم است.

توی دفتر رئیس اردوگاه، بعد از اینکه مفصل من و حاجآقا را به باد کتک گرفتند، نشستند و به ماجرای شکست خوردن من از حاجآقا خندیدند. باورشان نمیشد. میگفتند چهطور ممکن است مردی با این هیکل، از آخوند لاغری مثل حاجآقا زمین بخورد. حاجآقا زیر زیرکی نگاهم میکرد و با نگاه از من عذرخواهی میکرد.

همین قُدبازی من باعث شد عراقیها نه تنها حساب سابق را از من نبرند، بلکه تا مدتها وقتی من را می دیدند جلوی من ادای گارد کشتی را درمیآوردند.

آنها بهطور کامل جریان کشتی من با حاجآقا را از پنجره تماشا کرده بودند.

تا سه هفته کمرم درد میکرد و نمیتوانستم درست و حسابی بنشینم و بخوابم. حاجآقا هم کل این سه هفته را، وقتی به من میرسید اظهار شرمندگی میکرد. البته شرمندگیهای ما دوطرفه بود. کل این سه هفته را اجازه نداد کسی جز خودش کارهای مرا انجام دهد. با خنده میگفت: خودم کردم و خودم هم باید جورش را بکشم.

اما با لو رفتن جریان سولهی ما، برگزاری مسابقهی تیم به تیم سولهها با هم منتفی شد! بهتر، چون اولاً من که به خاطر آسیبدیدگی نمیتوانستم در مسابقه شرکت کنم، ثانیاً حتی اگر میتوانستم در مسابقه هم شرکت کنم، به سبک مسابقات امروز، تا روی تشک میآمدم حتماً تماشاگران میخواستند با حاجآقا، حاجآقا گفتن تشویقم کنند که باعث میشد ته ماندهی آبرو و روحیهی ما هم برود. همان بهتر که جریان مسابقه لو رفت.

هنوز که هنوز است کمرم درد میکند. گاهی که حاجآقا را میبینم بعد از احوالپرسی، میپرسد برادر دیگه کولانداز نمیخوای؟


بیشتر بخوانید:

۱۲ تیر ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۵۲۸
کلیدواژه ها: مجتبی صفدری,آزاد مثل آزاده,فرزانه قلعه قوند,محمدرضا سنگری,شعر,داستان,قصه

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید