"اکبر گشتاسبی" آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس در گفتگو با نوید شاهد روایت می کند: «در حال دویدن به سمت سنگر بودم که ناگهان چشمم سیاهی رفت. آری ترکش خمپاره دشمن، گلو و دستم را هدف گرفته بود.....
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی است. این روز یادآور حماسه، مقاومت و ایستادگی آنانی می باشد که با تحمل رنج و سختی و شکنجهی بعثی ها، پای آرمانهای انقلاب ایستادند و دم نزدند. حالا نوبت ما است که رشادتها را برای نسل جوان انتقال دهیم تا چراغ راه هدایت آنها باشد. از این رو به سراغ آزاده و جانباز 45 درصد اکبر گشتاسبی می رویم.
در ابتدا خودتان را معرفی کنید:
اینجانب اکبر گشتاسبی متولد اردیبهشت سال 1343 در روستای هاشم آباد شهرستان مرودشت می باشم.
چه سالی به جبهه اعزام شدید؟
هجدهم اسفند سال 1362 راهی جبهه شدم.
از روزهای اول اعزام بگویید:
اولین شبی که وارد جبهه شدم، اتفاقی افتاد که هرگز فراموش نمیکنم.
آن شب درگیری بین ما و کومله ها بود. چند تن از دوستانمان در آن درگیری شهید شدند. بعد از اتمام درگیری دور پیکر شهیدی که تا چند لحظه پیش با ما بود جمع شدیم . با بوسیدن دست و صورتش با او وداع کردیم. پیکر آن شهید عزیز تا صبح داخل آمبولانس بود. قرار بود صبح روز بعد، پس از بر قرار شدن تامین جاده پیکرش را به شهر بانه بفرستند و از آن جا روانه زادگاهش کنند. او از دیار امام هشتم به جبهه آمده بود. خون پاکش موجب شد تا بچه ها بیشتر متحد شوند و اخوت و صمیمیت بینمان بیشتر شود.
صبح روز بعد پس از بدرقه شهید همسنگرمان و انتقال برادر مجروحمان به طرف سنگر برگشتیم. حال عجیبی به من دست داده بود. لحظه به لحظه درگیری شب گذشته جلوی چشمم ظاهر می شد. صدای رگبار گلوله ها و منورهای دشمن، چهره برادر شهیدمان و برادر مجروحمان لحظه ای از ذهنم دور نمی شد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
سمت شما در جبهه چه بود؟
یک روز صبح فرمانده پاسگاه همه ما را فرا خواند و گفت از امروز تعدادی از شما جزء گروه ضربت خواهید شد و وظیفه شما اسکرت نیروهای که قصد جا به جایی یا افسری که قصد بازدید از منطقه را دارد و هم چنین چیدن تامین جاده ها.
در چه تاریخ و چه عملیاتی اسیر شدید؟
اکبر گشتاسبی - عملیات بدر. این عملیات در تاریخ 20 اسفند ماه 1363 ساعت 11:30 دقیقه شب در محورهای شرق رودخانه با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا (س) شروع شد در این عملیات منطقه وسیعی به وسعت یک هزار و صد کیلومتر آزاد شد. دشمن متحمل تلفات زیادی شد و غنایم فراوانی به دست رزمندگان ما افتاد. بیش از 12 هزار نفر کشته و زخمی نصیب دشمن بعثی شد.
26 اسفند 1363 به اسارت رژیم بعث عراقی درآمدم.
مدت اسارت شما چند سال بود:
اکبر گشتاسبی - مدت اسارتم تقریبا 6 سال بود.
از اجرای عملیات و نحوه ی اسارت خود بگویید:
اکبر گشتاسبی - به دستور فرمانده وسایلمان را جمع کردیم و داخل کیسه انفرادی خود گذاشتیم و آماده حرکت به سوی خط مقدم شدیم. طولی نکشید که چند اتوبوس نظامی آمد و همگی سوار شدیم. نزدیک ظهر بود به جزیره مجنون یا همان هورالهویزه رسیدیم. جاده ای در بین نی زارها زده شده بود و اطراف این جاده هم سنگرهای کوچکی بود تا وقتی دشمن گلوله ای یا خمپاره ای شلیک کرد نیروهایی که در آن جا مستقر بودند به راحتی سنگر بگیرند.
صدای خوش اذان در آسمان جزیره
صدای اذان ظهر توسط یکی از برادران خوش صدای رزمنده در فضای جزیره پیچید و رزمندگان این شیرمردان جبهه، مهیای برگزاری نماز ظهر و عصر شدند. نماز در بین نی زارهای جزیره مجنون به امامت یکی از برادران برگزار شد. نمازی که هر لحظه پشت دشمن زبون را خم کرده بود.
پس از اتمام فریضه نماز، ماشین غذا از بین نی زارها نمایان شد. بچه ها ظرف غذا را برداشتند و به طرف ماشین رفتند. ناگهان خمپاره ای از دست پلید دشمن رها شد و کنار ماشین فرود آمد و عده ای از عزیزان ما را به خاک و خون کشید. بار دیگر صحنه کربلا در نی زارها جنوب تکرار شد. بدن های تکه و پاره و پاهای قطع شده و خون هایی که هم چون سیل جاری شده بود. لحظه به لحظه بر نفرت ما نسبت به دشمن می افزود.
آفتاب غروب کرد و تاریکی شب عالم جزیزه مجنون را فرار گرفت. به محض تاریک شدن هوا هلی کوپتری در بین نی زارها جزیره نزدیک ما به زمین نشست و به دستور فرمانده سوار بر آن شدیم. با بلند شدن هلی کوپتر سرنوشت به گونه ای دیگر رقم خورد. به نظر می رسید حدود 10 تا 15 دقیقه در حال پرواز بودیم. بعد از این مدت به زمین نشست و بالافاصله پیاده شدیم و پشت سر فرمانده به راه افتادیم.
یک وجب در پشت خاکریز
صدای شلیک توپ و تانک های دشمن و پرتاب منورها شب تار را هم چون روز روشن می ساخت. صحنه عجیبی به وجود آمده بود. یکی دیگر از خاکریزها را پشت سر گذاشتیم تا به پشت سومین خاکریز رسیدیم. به دستور فرمانده همان جا توقف کردیم. هر کس مشغول کندن سنگری برای خود شد تا از اصابت تیر و ترکش دشمن در امان باشد. ولی دشمن بعثی یک وجب پشت خاکریز را هدف گرفته بود و مرتبا پشت خاکریز را می کوبید و من هم با سر نیزه ام سنگر کوچکی حفر کردم.
پذیرایی به رسم جبهه
هوای سرد اسفندماه، زمین مرطوب جزیره و ریزش گلوله دشمن از هر طرف پذیرای ما بودند. ما درست در جایی بودیم که چند شب پیش برادران بسیجی، سپاهی و ارتشی از این محل به دشمن یورش برده بودند. هنوز تعدادی از جنازه های دشمن اطراف سنگر هایشان روی زمین افتاد بود که بوی تعفن آن ها موجب آزار و اذیت ما می شد.صبح روز بعد به چند نفر از ما که آر پی چی زن و کمک آر پی چی بودیم، دستور داده شد که اسلحه خود را برداریم و به طرف خاکریز عراقی ها برویم. اسلحه را برداشته و از پشت خاک ریز بیرون آمدیم. حدود یک یا چند هکتار مزرعه گندم بود. از مزرعه عبور کردیم. داخل یک جوی آب که قبلا کشاورزان عراقی از آن استفاده می کردند رسیدیم. فوری در جوی آب رو به روی عراقی ها سنگر گرفتیم. آن ها در حال آرایش گرفتن ادوات جنگی خود بودند تا هر لحظه پاتک خود را شروع کنند.
پاتک عراقی ها
ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. در حالی که توی جوی آب سنگر گرفته بودیم، دوستم که آر پی جی زن بود پرسید: ساعت چنده؟ در جواب گفتم: یک ساعت از ظهر گذشته. به محض تمام شدن کلامم یک باره تانک های عراقی همراه نیرو هایشان شروع به پاتک و پیشروی کردند. تانک های پیشرفته آنها زمین و آسمان را به هم دوخته بودند و جهنمی از دود و آتش به پا کرده بودند.
ما از جوی آب بیرون آمدیم و به طرف خاکریزی که ساعتی قبل رها کرده بودیم دویدیم. شروع به عقب نشینی کردیم.
پیکرهای بهشتی در زیر تانکهای عراقی
در حال دویدن به سمت سنگر بودم که ناگهان چشمم سیاهی رفت. آری ترکش خمپاره دشمن، گلو و دستم را هدف گرفته بود. سر و صورتم غرق خون شد. مدتی هم چون ماری که زخمی شده به خودی می پیچیدم تا شاید بتوانم از زمین بلند شوم. هر چه تلاش کردم موفق نشدم. نزدیک غروب آفتاب همان طور که زمین افتاده بودم صدایی نظرم را جلب کرد. قادر به حرکت نبودم برای همین از گوشه چشمم به اطرافم نگاه کردم. دو تانک عراقی را دیدم با تعدادی نیروی پیاده که اسلحه خود را روی دست گرفته و پشت سر تانکها در حال پیشروی بودند. تانک ها لحظه به لحظه به من نزدیک تر می شدند. آن زمان ترس وحشت بر وجودم مستولی شد و به خود اندیشیدم تا لحظه ای دیگر بدن مجروحم زیر چرخ های تانک عراق لت و پار خواهد شد. هر چند که شهادت نصیب همه کس نخواهد شد و شهدای عزیز و روسیاهی مرا نخواهد پذیرفت.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
بوی باروت و نوای شهادتین طنین انداز آسمان بود
بالاخره تانک ها به من نزدیک شدند و با فاصله ای از دو طرفم عبور کردند. دلم مقداری آرام گرفت. زیرا شنیده بودم که هنگام پیشروی این نانجیب ها از روی مجروحین و شهدای ما عبور می کنند و آن ها را نقش زمین می سازند. آری تکرار شهادتین تنها کلمه ای بودند که در آن فضای تاریک و پر از دود و لحظه هایی که نفس در سینه ام حبس بود به آرامی بر زبانم جاری بود. صدای انفجار گلوله ها لحظه ای قطع نمی شد. تنها توانستم بدن خود را کمی تکان بدهم تا از حال همرزمم مطلع شوم اما او هم پرواز کرده بود.
فریاد تکبیر بچه ها در فضا پیچیده بود کسی نزدیک نمی آمد و خود نیز تکان نمی خوردم لحظه ای که مدت ها به انتظار آن نشسته بودم اتفاق افتاده بود و تنها همدم من صدای شلیک گلوله ها و غرش بلدوزرها بود که سینه تپه را می شکافت سدی خاکی برای رزمندگان ایجاد می کرد هر لحظه ای که می گذشت شهادت خود را به خود نزدیک تر می دیدم. مقداری پایین تر نبرد بزرگی در جریان بود ولی بچه ها این شیرمردان جبهه ها حاضر نبودند با وجود شدت پاتک های دشمن منطقه را خالی کنند.
ستاره های کم سوء همدم تنهاییم
زمستان بود و سردی زمین داشت بر گرمی خونم غلبه می کرد تنها ستاره های کم سو نظرم را جلب می کرد. مدام در حال خواندن دعا بودم. خون ها اطراف دهان و بینی ام لخته شده بودند و راه تنفس را بر من سخت کرده بود. نیمه های شب بود. با زحمت زیاد کمی بدنم را تکان دادم. کمرم را از زمین بلند کردم و دست راستم را روی زمین قرار دادم تا دوباره به زمین نخورم چون که قسمت سمت چپ بدنم و دست چپم از کار افتاده بود. چند خشاب و یک ماسک ضد گاز و یک قمقمه آب و تعدادی هم نارنجک زیر بدنم بود. قادر نبودم آن ها را از زیر کمرم بیرون بیاورم و همین امر سبب خون ریزی شدیدتری در بدنم شده بود.
به هر زحمتی که بود پس از تلاش زیاد توانستم آن ها را از بدنم جدا کنم. چشمم به اسلحه ام افتاد که چندمتر آن طرف تر روی زمین افتاده بود. خودم را روی زمین کشاندم. همانند کودکی که تازه می خواهد به راه بیفتد. به اسلحه رسیدم. با دست راستم آن را از زمین برداشتم و بوسیدم. چون قادر به حمل اسلحه نبودم آن را روی زمین گذاشتم. از این که مجبور به ترکش بودم احساس شرمندگی می کردم. منور بزرگی توسط دشمن زده شد و محوطه ی اطرافم را هم چون روز روشن کرد. به علت تاریکی شب تا آن موقع نمی دانستم که از کدام طرف آمده ام و باید به کدام سمت بروم زیرا آن قدر به دور خودم چرخیده بودم که گیج شده بودم توسط منور دشمن، خاکریزی را که قبلا رها کرده بودیم را دیدم.
باید تسلیم سرنوشت شوم
با چشمانی اشک آلود از اسلحه ام جدا شدم. خود را روی زمین می کشیدم تا به خاک ریز برسم. مقداری که خود را روی زمین کشاندم به مزرعه ای از گندم رسیدم. به کمک گندم ها خود را به جلو می کشاندم. این کار تا صبح ادامه داشت. نزدیک صبح بود. خود را نزدیک آن خاکریز رساندم. هوا کاملا روشن شد به اطرافم نگاه کردم. تانک های زیادی هنوز در همان حوالی مستقر بودند وقتی که چشمم به تانک ها افتاد غباری از یاس و ناامیدی به رویم نشست و دانستم که دیگر باید تسلیم سرنوشت شوم. تا ظهر کنار همین خاک ریز روی زمین افتادم ولی از هیچ چیز خبری نبود. تنها پیکر پاک و به خون غلطان چند شهید همدم تنهایم شده بود که هر کدام به نحوی هم چون شهدای کربلا روی زمین افتاده بودند.
آفتاب آرام و آهسته به وسط آسمان رسید نزدیکی های ظهر بود. همان طوری که روی زمین افتاده بودم و به سرنوشتی که از این به بعد در انتظارم است می اندیشیدم، صدائی به گوشم رسید. نفس را در سینه حبس کردم تا بهتر جهت صدا را تشخیص بدهم. صدا صدای چند تن از نیروهای عراقی بود که در حال پاک سازی منطقه بودند. به بالای سر هر مجروح یا شهیدی می رسیدند به وضعیت بدی با آنها رفتار می کردند و با صدای بلندی می خندیدند. این عمل ناشایسته آنها هر لحظه کینه و نفرت مرا به آن ها بیشتر می کرد تا این که سرانجام به من نزدیک شدند...
ادامه دارد...