وقتی حماسه هشت سال دفاع مقدس را مرور میکنیم، واژههای آشنای شهید، آزاده، جانباز و... را مییابیم. این نامها، روایت شجاعت مردان و زنانی است که در آزمونگاه جبهه استوار ایستادند و حماسه بزرگ و مانای عصر ما را رقم زدند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزادگان، تنها در جبهه، رزمنده نبودند که در اسارت،
نیز جبههای تازه گشودند
و رزمندههای عرصهی فرهنگ و سفیر صادق ارزشها و پیامهای انقلاب اسلامی شدند و در بارش تازیانه و
درد و زخم و تحقیر و شماتت و تمسخر دشمن، چونان اسوه عاشورا -زینب کبری(س)- صبور و شکور، زیبایی دیدند و زیبایی آفریدند.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
شناختن و شناساندن این قهرمانان سترگ و بزرگ و
توصیف سلوک عزتمندانه و مؤمنانه و عاشقانه و صادقانهی آنان، برای نسلهای امروز و فردا نه تنها جذاب و شیرین که بسیار
بایسته و شایسته است و بهرهگیری از «زبان
هنر» در این راه بایستهتر و شایستهتر و همین نگاه و رویکرد، زمینهی فراخوان مؤسسه پیام آزادگان در سال 1393 شد
تا شاعران و نویسندگان و صاحبان ذوق و قلم در رشتههای شعر، داستان، خاطره، دلنوشته و نمایشنامه به خلق و ارسال اثر بپردازند.
در ادامه اثری برگزیده از «زهره غلامی» از استان تهران را با هم میخوانیم:
تولد ماهی کوچولو (طلا)
/ ماهیها جشن تولد طلا (ماهی کوچولو) را برگزار میکنند. این واقعه در یک قاب کوچک اتفاق میافتد که در واقع پنجرهایست به خانه مادر ماهی، ماهیها در ابعاد کوچک دیده میشوند. /
صدای ماهیها: تولد، تولد، تولدت مبارک... بیا شمعها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی...
/ طلا ناراحت است/
مادرماهی: چی شده عزیزم، چرا ناراحتی؟
خوب نیست یه ماهی خوشگل مثل تو روز تولدش اینقدر غمگین باشه.
طلا: آخه مامانی یاد ماهک افتادم.
پارسال تو جشن تولدم برام به صدف خیلی قشنگ کادو آورده بود.
مادرماهی: میدونم که خیلی دلت براش تنگ شده. اما با غصه خوردن
که کاری درست نمیشه. امروز روز تولدته. همه به خاطر
تو اومدن باید خوشحال باشی تا اونا هم شاد باشن و بهشون خوش بگذره.
طلا: بله مامانجون، حق با شماست.
/ ماهیها طلا را دوره میکنند./
دوست1 طلا: زود باش دیگه طلا. بیا
شمعها رو فوت کن.
طلا: باشه اومدم.
دوست2 طلا: اول یه آرزو کن بعد شمعها رو فوت کن.
طلا: آرزو میکنم... آرزو میکنم که ماهک و مادرش سالم و سلامت باشن و خیلی
زود پیش ما برگردن.
/ شمعها را فوت میکند، همه هورا میکشند/
/ ناگهان صدای غرش ترسناک همه چیز
رو بههم میریزد. هشتپا وارد میشود./
/ با ورود هشتپا خانه کوچک ماهیها خراب میشود و هر کدام به گوشهای فرار میکنند و صدای جیغ بچهها شنیده میشود. هشتپا با سری بزرگ و پاهای بلند کل صفحه نمایش را
دربرگرفته است./
هشتپا: عجب عجب دوباره، صدای قیل و قاله،
یکی داره میخنده، یکی میگه بهاره...
دست میزنن، پا میکوبن، شادی و بازی میکنن
انگار خبر ندارن، در به در و آوارن
/ حمله میکند، ماهیها همه فرار کرده، طلا و مادرش گوشهای گیر افتادهاند./
هشتپا: آهای بگید ببینم دارم درست میبینم
تولده طلا اِ همون ماهی بلا اِ
مادرماهی: سَ سَ سلام بَـ ... بَـ ... بله
طلا: مامانجونم میترسم.
مادرماهی: نترس عزیزم، کنارت هستم.
هشت پا: کی گفته بود جشن بگیرید نادونا
بیخبر از من بگیرید نادونا
مادرماهی: شما سرت شلوغه، اینطور میگن، درو... درو... دروغه؟!!!
هشتپا: شلوغ، پلوغ، دروغ، مروغ... هر چی که هست،
باید به من خبر بدید
آب میخورید، نون میخورید، بیدار میشید، به خواب میرید، باید به من خبر بدید
مادرماهی: حق... حق با شماست.
هشتپا: حالا شد! بیا جلو ببینم، طلای نازنینم
طلا: مامانجون...
مادرماهی: کاری دارید به من بگید...
جناب هشتپای بزرگ
هشتپا: ذخیره حبابهام تهکشیده
نوبت رفتن تو امروز رسیده
مادرماهی: باشه میرم، فقط طلا...
هشتپا: طلا پیش من میمونه
طلا: مامانجون...
مادرماهی: وای خدا...
هشتپا: وقتتو هدر نده، برو حبابها رو بیار طلا رو ببر.
/ با یکی از پاهای بلندش طلا را میگیرد و میبرد، طلا مادرش را صدا میزند، اما مادرماهی جرأت نزدیک شدن به هشتپا را ندارد./
/ مادرماهی و دوستش گوشهای در نور کمرنگی غمگین حرف میزنند./
مادرماهی: یعنی الان چه کار میکنه، بیداره؟ خوابه؟ غذا خورده... باید زودتر
راه بیافتم، میترسم بچهام دق کنه از غصه...
دوست: نباید بری، این راه برای تو
خیلی دور و سخته، ممکنه...
مادرماهی: چارهای ندارم، اگه نرم بچهمو میکشه...
دوست: اگه تو هم بری و مثل خیلییای
دیگه برنگردی تکلیف طلا چی میشه؟
مادرماهی: من برمیگردم، مطمئن باش.
دوست: ای کاش میتونستم باهات بیام، اما میدونی که...
مادرماهی: میدونم، بابا ماهی بهت احتیاج داره، خوب دیگه من
باید راه بیافتم.
دوست: صبر کن، بابا ماهی گفت بهت
بگم وقتی به منطقه عروسهای دریایی رسیدی از بالای سرشون
عبور کن.
مادرماهی: خدانگهدار.
دوست: خدانگهدار، مواظب خودت باش.
/ حبابهایی در صحنه معلق هستند، که داخل هر کدام از
آنها یک ماهی یا دو ماهی حبس شدهاند، بیشتر آنها بیحال و مریضند./
زندانی1: هی بچهها! یه تازهوارد آوردن.
زندانی2: بیچاره، خیلی کوچیکه، فکر
میکنم بچه است.
ماهی پیر: اگه بچه باشه خیلی دووم
نمیاره، خدا بهش رحم کنه.
زندانی1: بستگی به سرعت کسی داره
که رفته دنبال حباب.
زندانی2: برادر من که اونقدر قوی
و شجاع بود بعد از گذشت یک ماه هنوز برنگشته.
زندانی1: آهای بچه! بچهجون، بیداری؟!
طلا: بله... بله... کی بود منو صدا
زد؟
زندانی1: منم، تو این حباب کناری
تو زندانی هستم.
طلا: سلام، اینجا کجاست؟
زندانی2: اینجا زندان هشتپاست.
طلا: زندان... !!! وای خدای من میترسم.
ماهیپیر: نترس کوچولو... اینجا کسی اذیتت نمیکنه، تو باید قوی باشی.
طلا: مامانم... مامانم هنوز برنگشته؟!
زندانی1: دِکی.... مامانش رفته دنبال
حباب
زندانی2: پس فاتحهاش خونده است.
طلا: چرا؟!
ماهیپیر: بچهها کافیه، بهتره ساکت باشید. اون فقط یه بچه است.
زندانی1 و2: چشم بابابزرگ، (میخندند) ما رفتیم.
/ ماهی پیر حبابش را حرکت میدهد و به حباب طلا نزدیکتر میشود. آن دو ماهی هم حبابشان را حول میدهند و به گوشهای دیگر میروند./
طلا: اونا... از این که زندانیان خوشحالن؟!!
ماهیپیر: نه... هیچکس از زندانی بودن خوشحال نمیشه.
طلا: آخه خیلی سرحال بودن.
ماهیپیر: اونا سعی میکنن روحیهشونو حفظ کنن، تا روز انتقام بتونن خوب بجنگن.
طلا: روز انتقام؟!! یعنی چی؟!!
ماهیپیر: همه زندانیهای هشتپا منتظر روزی هستند که از این زندان آزاد بشن
و حساب هشتپا رو کف دستش بذارن.
طلا: آخه چه طوری؟ اون خیلی قوی و
بزرگه...
ماهیپیر: ما نمیدونیم چهطوری، ولی میدونیم بالاخره اون روز میرسه.
طلا: آخ...
ماهیپیر: چی شد؟!
طلا: خیلی گشنمه.
ماهیپیر: ای ماهیکوچولوی بیچاره، من کمی غذا توی حبابم دارم،
الان از اون سوراخ کوچیک برات میفرستم. فقط باید کمی حبابتو به من نزدیک کنی.
طلا: چهطوری؟
ماهیپیر: بالههاتو تکون بده، مثل شنا کردن میمونه، خیلی راحته، اگه این کارو یاد بگیری میتونی همهجا بری و کل زندان و بگردی.
طلا: باشه... اینطوری... اینطوری خوبه؟
ماهیپیر: آفرین داری موفق میشی.
/ حبابها به هم نزدیک میشوند./
ماهیپیر: بیا بگیر، بخور، تا وعده غذایی بعد چند
ساعتی مونده، بخور و استراحت کن.
طلا: شما... شما خیلی مهربون هستید.
ماهیپیر: ناراحت نباش، من اینجا پیشت میمونم، راحت بخواب.
طلا: باشه... خیلی ممنون.
/ مادرماهی از موانع مختلف و از قسمتهای مختلف دریا عبور میکند که با موسیقی همراه است./
/طلا و ماهیپیر مشغول صحبت هستند./
طلا: بابابزرگ، نگفتید شما چرا اینجا
هستید؟
ماهیپیر: به خاطر یه اشتباه...
طلا: اشتباه؟! مگه ماهی بزرگام اشتباه
میکنن؟
ماهیپیر: معلومه طلا کوچولو... همه اشتباه میکنن، اما مهم اینه که از اشتباهشون درس بگیرن.
طلا: شما الان درس گرفتید؟
ماهیپیر: بله... ولی خیلی دیر
طلا: چرا؟ مگه شما چی کار کردید؟
ماهیپیر: من به خاطر مراقبت از بچههام، شدم دستیار هشتپا و به اون خدمت میکردم.
طلا: خوب... پس چرا الان شما رو زندانی
کرده؟
ماهیپیر: بچههام از دستم خیلی ناراحت بودن، اونا نمیخواستن من به خاطرشون به هشتپا تو کارای بدش کمک کنم. برای همینم ترکم کردن
و رفتن. منم وقتی دیدم اونا رو از دست دادم، خواستم از پیش هشتپا برم. برم دنبالشون، پیداشون کنم، اما... هشتپا فهمید و زندانیم کرد./ گریه میکند./
طلا: حالا غصه نخور بابابزرگ. وقتی
مامانم حبابها رو آورد، ازش میخوام نصفشو از طرف بچههای شما بده به هشتپا. تا اون شما رو هم آزاد کنه و برید پیش بچههاتون.
ماهیپیر: (میخندد) تو چقدر مهربونی طلا...
/ مادرماهی به محل جمعآوری حبابهای سیاه رسیده./
مادرماهی: وای چقدر اینجا کثیف و
تاریکه، چیزی دیده نمیشه، فکر میکنم... آره، اون کشتی شکسته قدیمیِ، حبابهای سیاه رو همینجا میشه پیدا کرد، آره... باید خیلی زود دست به کار
بشم. طلا نمیتونه بدون من دووم بیاره.
/ مادرماهی تورش را پهن میکند تا حباب جمع کند. اما ناگهان صدای نالهای میشنود./
مادرماهی: این... این صدا دیگه چی
بود؟/ دوباره صدای ناله/
عروسک: کمک... لطفاً کمکم کنید.
مادرماهی: تو کی هستی. کجایی؟!
عروسک: تو این کشتی شکسته... یهچیز سنگین افتاده رو پام، نمیتونم خودمو تکون بدم.
مادرماهی: الان میام.
/مادرماهی داخل کشتی میشود و صدای آنها را میشنویم./
مادرماهی: بذار این میله رو بندازم
زیر سنگ، الان میارمت بیروم. آها... اینم از این. تموم شد.
عروسک: متشکرم... خیلی وقته اینجا
گیر افتادم.
مادرماهی: بیا بریم بیرون. اینجا
خطرناکه.
عروسک: متشکرم...
مادرماهی: آه... دستت چی شده؟!
عروسک: اونو از دست دادم، تو جنگ...
کمک کن بریم بیرون؟!
/ مادرماهی و عروسک از داخل کشتی
بیرون میآیند./
مادرماهی: تو... تو از کجا اومدی؟
یه موجود دریایی هستی؟!
عروسک: نه، من یه عروسکم.
مادرماهی: عروسک؟!
عروسک: آره، بچههای آدما با من بازی میکنن. من بهترین دوست بچههام. شما هم بچه دارین؟
/ مادرماهی غمگین میشود./
عروسک: چی شد؟ ناراحتتون کردم؟
مادر ماهی: یاد دختر کوچولوم افتادم.
عروسک: اون... اون الان کجاست؟اتفاقی
براش افتاده؟!
مادرماهی: اسیره، اسیره دست هشتپا.
عروسک: عجب، شما هم تو جنگید؟!
مادرماهی: هشتپا شما رو هم مجبور کرده براش حباب جمع کنید؟!
عروسک: هشتپا که نه، هزارپا، دههزار پا ... به موجود وحشتناک که هر پاشو قطع
میکنی، یه پای دیگه در میاره.
مادرماهی: چه ترسناک... پس دست توام
...
/ناگهان صدای انفجاری از بالا به
گوش میرسد، ماهی و عروسک در آب غوطه میخورند و هر کدام به گوشهای پرت میشوند./
مادرماهی: این... این چه صدایی بود؟!!
عروسک: صدای انفجار بمب یا شاید موشک.
مادرماهی: اینها دیگه چی هستند؟!!
عروسک: این چیزایی هستن که آدما رو
میکشن و خونههاشونو باهاشون خراب میکنن. بعضی وقتا هم کشتیها رو.
مادرماهی: مثل پاهای هشتپا. ای وای یادم رفته بود باید هرچه زودتر حباب
جمع کنم.
عروسک: این حبابهای کثیف به چه درد هشتپا میخورن؟
مادرماهی: اونا رو میخوره. بدون اونا زنده نمیمونه.
عروسک: میدونم چی میگی، جنگ ما هم سر همین حبابهای سیاهه.
مادرماهی: یعنی هشتپای شما هم حباب میخوره؟
عروسک: یه جورایی آره
مادرماهی: پس تو هم اومدی حباب جمع
کنی؟
عروسک: نه، ما بهش حباب نمیدیم، برای همینم با ما میجنگه.
مادرماهی: شما خیلی شجاعید!
عروسک: خوب شما هم اگه بهش حباب ندید
میمیره و همه از شرش خلاص میشید.
مادرماهی: نمیشه، خطرناکه، آخه هشتپا یه زندان داره که خونهشو بالای اون ساخته، اگه بمیره و دست و پاش جمع
بشن درهای زندان بسته میشه و اگه هوا بهشون نرسه، زندانیها هم باهاش میمیرن.
عروسک: پس اول باید زندانیها رو نجات بدیم.
مادرماهی: این امکان نداره. تو هم
بهتره به جای حرفای بیخودی و رویاپردازی، به من کمک کنی
تا حبابهای بیشتری جمع کنیم، اینطوری تا مدتی از شرش خلاص میشیم و سراغمون نمیاد.
عروسک: یعنی تا حالا هیچکس پیدا نشده که جلوی هشتپا وایسته؟!!
مادرماهی: تا دلت بخواد، اما هر کدوم
یه بلایی سرشون اومده، یا کشته شدن یا زندانان یا بدون باله و چشم افتادن گوشه خونههاشون.
عروسک: آخه تا کی میخواید حباب جمع کنید و بهش برسونید؟!!
مادرماهی: کافیه دیگه! طلای من تو
دست و پاهای هشتپا اسیره اونوقت ما داریم اینجا وقت تلف میکنیم.
/ راه میافتد که برود./
عروسک: صبرکن.
مادرماهی: دیگه چیه؟!!
عروسک: من یه جایی رو میشناسم که حبابهای بهتری داره، بیا بریم اونجا.
مادرماهی: چهطور شد؟! تا حالا که میخواستی هشتپا بمیره.
عروسک: هنوزم میخوام...
مادرماهی: من که نمیفهمم
عروسک: ببین، اونجایی که من میگم، یه جای تمیز و پاک تو دریای بزرگه. اونجا حباباش پر از هوای سالمه.
مادرماهی: بگو ببینم نقشهات چیه؟
عروسک: اگه به جای حبابهای همیشگی از اون حبابها به هشتپا بدیم...
مادرماهی: تو که میدونی...
عروسک: آره، اما ما این حبابها رو با حبابهای اصلی قاطی میکنیم، اون نمیمیره، اما مسموم میشه. اونوقته که میتونیم به زندان حمله کنیم و طلا و بقیه زندانیها رو نجات بدیم.
مادرماهی: من... من میترسم.
عروسک: اگر بترسی هیچوقت نمیتونی موفق بشی، این چیزیه که از سارا و خونوادش
یاد گرفتم. وقتی دشمن به شهرشون حمله کرد و خونه هاشونو خراب کرد اونا نترسیدن، فرار
نکردن، واستادن و با اونا جنگیدن و از شهر بیرونشون کردن.
مادرماهی: یعنی هیچکس آسیبی ندید؟
عروسک: عدهای جونشونو فدا کردن تا بقیه بتونن زندگی بهتری داشته
باشن.
مادرماهی: آخه من... من مطمئن نیستم...
عروسک: گوش کن مامان ماهی، همین الان
باید تصمیم بگیری. من و ماهیهای دیگهای که از هشتپا آسیب دیدن هم کنارت هستیم. دیگه وقتشه.
مادرماهی: باشه این کارو میکنیم.
عروسک: آفرین! بریم.../ میروند/
/ طلا در حال گشت زدن در زندان است
و به دنبال دوستش ماهک و مادرش (مادر ماهک) میگردد./
/در جایجای صحنه حبابهایی که ماهیانی در آن گرفتارند به چشم میخورد، شعاعهای باریکی از نور به این غارآبی ترسناک میتابد و صحنه را تیره و روشن میکند./
طلا: ای خدای مهربون خدای آب و زمین و آسمون
کمکم کن ماهک و پیدا کنم دل غصهدار اونو وا کنم
/ شنا میکند و در صحنه حرکت میکند./
وقتی که ببینمش، بهش میگم غصه نخور، گریه نکن
مامانم رفته به دریای سیاه جایی که غرق شدند اون کشتیا
رفته که حباب بیاره، بگیره منو از چنگال هشتپای بلا
طلا: ماهک، ماهک! کجایی دوست خوبم؟
/ صدای ضعیف ماهک به گوش میرسد./
ماهک: طلا! طلا!
طلا: وای خدایا، صدای ماهکه، کجایی...
کجایی دوستم
/بین حبابها میگردد و ماهک را که تنها در حبابی گرفتار است
پیدا میکند./
ماهک: طلا...
طلا: ماهک عزیزم...
ماهک: تو اینجا چیکار میکنی؟!
طلا: مثل تو... (گریهاش میگیرد.)
ماهک: فهمیدم... فهمیدم عزیزم...
طلا: مادرت؟! مادرت کجاست ماهک!
ماهک: اون هشتپای بدجنس مارو از هم جدا کرد، شنیدم که مادرم
اون بالا برای اون کار میکنه، غذا آماده میکنه و خونهشو تمیز میکنه.
طلا: عیبی نداره، غصه نخور. مادرم
که از سفر برگرده و حباب بیاره ازش میخوام آزادی تو و مادرت هم از هشتپا بخواد.
ماهک: اما طلا... اگر مادر تو هم
مثل بابای من دیگه برنگرده؟
طلا: اون بر میگرده. من مطمئنم. حالا دیگه غصه نخور بیا با
هم بریم یه گشتی اینطرفا بزنیم و با بقیه آشنا شیم.
ماهک: چهطوری؟!
طلا: من بهت یاد میدم. از این به بعد ما دوتا با همیم.
/ مادرماهی و عروسک به بخش حبابهای تمیز پر از هوا رسیدهاند. حبابهایی درخشان و زیبا در صحنه شناورن و مادرماهی
از دیدن این همه حباب غرق شادی شده است./
مادرماهی: عجب حباب های تمیز و شفافی،
چقدر قشنگن، اینجا کجاست؟!
عروسک: عمق آبی دریا! جایی که پریای
دریایی زندگی میکنن.
مادرماهی: واقعاً زیباست.
عروسک: بهتره حبابها رو تو تور بریزیم و زودتر برگردیم.
مادرماهی: آره، شروع کنیم.
/ هنگامیکه آنها مشغول جمعآوری حباب هستند، ماهک و طلا رو هم بهطور موازی میبینیم که در زندان میگردند و با ماهیهای دیگر حرف میزنند، این اتفاق میتواند در اشل کوچکتر و در یک قاب یا بهطور انیمیشن روی پرده اتفاق بیافتد./
/ هشتپا در عمق تاریکی صحنه، سرش دیده نمیشود فقط پاهایش در دو طرف صحنه تکان میخورند مادرماهک در برابر او بسیار ضعیف و ناچیز
است./
هشتپا: گرسنهام، غذا چی شد؟!
مادرماهک: آوردم.
هشتپا: من تشنمه، پس آب چی شد؟!
مادر ماهک: آوردم.
هشتپا: این چی چیه؟ خیلی کمه...
مادر ماهک: بیشتر از این نداریم...
باید کمی هم واسه روزای بعد بذاریم.
هشتپا: این دیگه افتضاحه... دستور میدم...
هرچی ماهی
تو دریاست... بره حباب بیاره.
این طوری هیچوقت حبابها تموم نمیشه
عمر هشتپا هم دیگه حروم نمیشه
مادرماهک: خدا نابودت کنه. (آرام
با خود میگوید)
هشتپا: چیزی گفتی؟! (در حال خوردن)
مادرماهک: نه جناب.
هشتپا: دیگه امروز وقت برگشتنشه. (در حال خوردن)
مادرماهک: کی جناب؟!
هشتپا: مادر طلاخانم.
مادرماهک: وای خدا!
هشتپا: اگه امروز حبابها رو نیاره، دخترش واسه همیشه توی زندان میمونه. (در حال خوردن)
مادرماهک: مثل طفلک کوچیک من، ماهک.
هشتپا: چیزی گفتی؟!
مادرماهک: نه بابا، با خودم بودم،
داشتم واسه سلامتیتون زیر لب دعا میخوندم.
هشتپا: آفرین!
مادرماهک: (با خودش) الهی مادرماهی
زود برسه، خدایا خودت کمک کن به ماها. به همه زندانیها.
/ صدای خروپف هشتپا بلند میشود، مادرماهک آرام از آنجا بیرون میرود./
/ مادرماهی و عروسک از راه میرسند./
مادرماهی: رسیدیم، اونجا غار هشتپاست.
عروسک: چه مخوف، چه سیاه.
مادرماهی: تازه، اگه هیکل خودش رو
ببینی چیا میگی...
عروسک: صبر کن.
مادرماهی: واسه چی؟
عروسک: باید نقشه بکشیم.
مادر ماهی: چه نقشهای؟
عروسک: تو به من گفتی که دوستت...
مادرماهی: مادر ماهک.
عروسک: آره، ما باید پیداش کنیم.
مادرماهی: چهطوری؟!
عروسک: میریم اونجا نزدیک غار، وقتی اومد جلوی پنجره بهش خبر
میدیم تا بیاد و نقشهمونو بهش بگیم.
مادرماهی: باشه! اما خطر داره.
عروسک: چارهای نداریم.
/ آنها حرکت میکنند تا به غار میرسند، مادرماهک پشت پنجره نشسته و غمگین است./
مادرماهک: ای خدا، چقدر میخواد طول بکشه، چند نفر باید بمیرن تا دل هشتپا از ما راضی باشه... تو کمک کن، یه راهی، یه
چارهای پیدا کنیم و خودمونو از دستش رها
کنیم.
مادرماهی: اِ... اوناها، دیدمش.
عروسک: باله تو تکون بده ببیندت.
/ مادرماهی سعی میکند توجه مادرماهک را جلب کند./
/ مادر ماهک متوجه میشود./
مادرماهک: وای خدا، این مادر طلاست،
اما چرا اونجا وایستاده و چیکار داره.
فکر میکنم میخواد برم بیرون پیشش.
اما آخه چهطوری... مثل اینکه کارش واجبه، باید برم، زود میرم تا هشتپا خوابه زود میام.
/ حرکت میکند و از بالای پنجره ناپدید میشود و از سمت دیگر صحنه وارد شده و به مادرماهی
میپیوندد./
مادرماهک: خواهر!
مادرماهی: خواهرجان. /همدیگر را در
آغوش میگیرند./
مادرماهک: شنیدم رفتی حباب بیاری،
راسته؟
مادرماهی: آوردم.
مادرماهک: آوردی؟ آفرین. پس طلا رو
پس میگیری.../ غمگین میشود/ خوش به حالت.
مادرماهی: گوش کن. ما میخوایم کاری کنیم تموم زندانیها رو آزاد کنیم، هشتپا رو نابود کنیم.
مادرماهک: ما؟!
مادرماهی: من و دوستم عروسک.
عروسک: سلام.
مادر ماهک: سلام جونم.
این کیه؟!/ خطاب به مادرماهی/
مادرماهی: قصهاش درازه. اما نقشه ما بیکمک تو پیش نمیره.
مادرماهک: من که کاری نمیتونم بکنم.
عروسک: دیگه این حرفو نزن. اگه دست
به دست هم بدیم، میتونیم هشتپا رو نابود کنیم.
مادرماهک: چه جوری؟!
عروسک: بیا تا بهت بگیم.
/زندان، ماهک خودش را به طلا میرساند، نفسنفس میزند./
طلا: چی شده ماهکجونم؟
ماهک: شنیدم... شنیدم...
طلا: چی شنیدی؟!
ماهک: شنیدم مادر... مادر تو برگشته.
طلا: راست میگی؟!
ماهک: آره، مادرم اومد به دیدنم،
خبر و داد و رفت.
طلا: وای خدایا شکرت
ماهک: اما... /صدایش را پایین میآورد./ شنیدم، با یه دوست جدید اومده و یه نقشه
داره.
طلا: دوست؟! نقشه؟!
ماهک: آره، مادرم خواست که ما از
تو زندون بهشون کمک کنیم. اونا میخوان هشتپا رو نابود کنن.
طلا: آفرین!
ماهک: من میترسم.
طلا: ترس نداره، دیگه بدتر از این
که نمیشه. بالاخره باید حساب این بدجنس
رو برسیم. خوب بگو نقشه چیه؟
ماهک: اونا میخوان حبابهای جدیدی رو قاطی حبابهای اصلی به خورد اون بدن.
وقتی مسموم شد و بیحال، پاهاشو به هشت طرف غار ببندن.
اینطوری وقتی بمیره، پاهاشم جمع نمیشه. اما قبل از اون، اگه زندانیها آزاد بشن مطمئنتره، ممکنه پاهاش کمکم جمع بشن... وقت ما خیلی کمه.
طلا: از پسش برمیایم، مطمئن باش باید
به ماهیپیر هم خبر بدیم. اون کمک خوبیه.
ماهک: کلیدهای زندان رو مامان برامون
میاره، بعدشم وقتی که اون خبر داد باید همه رو آزاد کنیم.
طلا: پس بریم...
/ مادرماهی و عروسک بیرون غار منتظرند،
مادرماهک سراسیمه سر میرسد./
مادرماهی: خوب چی شد؟!
مادر ماهک: حبابها رو قاطی حبابهای دیگه به خوردش دادم.
عروسک: چیزی نگفت؟
مادرماهک: چرا... گفت غذای امروز
خیلی خوشمزهتر از همیشه است.
مادرماهی: پس نفهمید، عالیه...
عروسک: هوای تمیز و پاک خوشمزه است.
اما واسه بدجنسا مثل سم میمونه.
مادرماهک: خوب دیگه من باید برم.
بعد از شام بهتون علامت میدم که بیاید داخل و پاهای اونو با طناب ببندیم. اما... شما دوتا میتونید...
عروسک: میتونیم، نگران نباش.
مادر ماهک: باشه، من کلیدارو برمیدارم و میبرم زندان و طلا و ماهک رو آزاد میکنم، اینطوری اونا میتونن بقیه ماهیها رو آزاد کنن.
مادرماهی: موفق باشی... اما تو کی
میای بیرون؟
مادرماهک: من تا آخرین لحظه اونجا میمونم و تو دهن اون حباب میریزم. اینقدر که دیگه از جاش پا نشه.
مادرماهی: خطرناکه.
مادرماهک: باید خطر کرد.
عروسک: برات آرزوی موفقیت میکنم.
مادرماهی: به سلامت!
/ طلا و ماهک آزاد شدهاند و مشغول چرخیدن در زندان و آزاد کردن بقیه
هستند، ماهیپیر هم همراه آنهاست./
/ عروسک و مادرماهی مشغول بستن یکی
از پاهای هشتپا هستند./
/ مادرماهک به هشتپا حباب میخوراند، هشتپا از خوردن حبابها خوشحال است./
صحنه آخر...
/ طلا و مادرش همدیگر را مییابند و در آغوش میگیرند، ماهک هم همراه اوست./
عروسک: تقریباً همه زندانیها اومدن بیرون.
طلا: مامانماهک... اون کجاست؟!
مادرماهی: اون مونده تا آخرین لحظه
تو دهن هشتپا حباب بذاره.
ماهک: من باید برم پیشش.
عروسک: نگاه کنید پاهای هشتپا داره جمع میشه.
مادرماهی: خدایا خودت کمک کن.
ماهک: مامانجون.
طلا: نباید جلو بری خطرناکه
ماهک: اما مامانم... مامانم
عروسک: تو همین جا باش. من الان برمیگردم.
/ عروسک به داخل غار هشتپا میرود، بعد از چند لحظه مادرماهک برمیگردد./
/ ماهک و مادر همدیگر را در آغوش
میگیرند./
مادرماهی: پس عروسک؟! اون چی شد؟
مادرماهک: اون خودش خواست بمونه،
گفت باید از مردن هشتپا مطمئن بشه.
مادرماهی: اون خودش رو فدا کرد، فدای
ما ماهیهای دریا.
/ پاهای هشتپا جمع میشوند./
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
آنچه خواندیم، نمونهای
از آثار
برگزیده در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان است که با عنوان«آزاد مثل
آزاده» برگزار
شد. این آثار در چهار فصل به نامهای «شعر»، «داستان»، «نمایشنامه»، «نامه و
دلنوشته» گردآوری شده است. این آثار یکی پس از دیگری در سایت مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان قرار خواهد گرفت. امید است در تداوم این راه، آثار برتر دیگر را شاهد و ناظر باشیم.
بیشتر بخوانید
خبرنگار: مالک دستیار